برگشت به:

فصل ۲۹

۲۹ اسفند ۱۳۹۷.

«تابلوی پنالتی. اثر محمود امانتی.» این چیزیه که بالای صفحه‌ی وب سایت نوشته. یه عکس از تابلو بالای صفحه‌ست. عکسِ خودِ نقاش هم هست.

تا حالا بیش‌ترین پیشنهاد ۱۲۰۰ دلاره. روالِ سایت اینه که آثار هنری برای بیست و چهار ساعت به حراج گذاشته می‌شن. تو این مهلت آدم‌ها می‌تونن بیان تو سایت و قیمتِ پیشنهادی‌شون رو اعلام کنن.

این روالِ روزهای عادیه. امروز فرق داره. دیگه برای پیشنهاد دادن یک روز فرصت نیست. تا آخرِ مراسم همه‌ی اثرها فروخته می‌شن.

تو سایت می‌شه پخشِ زنده‌ی مراسم رو دید. هم می‌شه اثرهای هنریِ بچه‌های کمپ رو خرید و هم هر مبلغ دلخواهی اهدا کرد.

✦ ✦ ✦

سایت رو بچه‌های تیمِ مهدی راه انداختن. هدف اینه که برای خرید کتاب‌های درسی و لوازمِ دیگه‌ای که برای برگزار کردنِ کلاس‌های درس لازمه پول جمع کنن. یه صفحه‌ی اینستاگرام هم به اسمِ «بچه‌های آگاراک» راه انداختن. از زندگیِ روزمره‌ی آدم‌های کمپ عکس و فیلم می‌گیرن و می‌ذارن تو این صفحه. تو فیس‌بوک هم یه صفحه زدن. جمعیت کمپ الآن از جمعیتِ خودِ آگاراک بیش‌تره.

امروز چهارشنبه ست. آخرین روزِ ساله. هوا نسبت به روزهای سردِ بهمن خیلی بهتر شده. هنوز عصرها سرد می‌شه. شب‌ها حتمن باید با پتو خوابید. ولی به هر حال از روزهای اول گرم‌تره.

اول قرار نبود مراسمِ سالِ نو برگزار بشه. حداقل قرار نبود مراسمِ بزرگی باشه. اما مهدی با آقای یانیکیان صحبت کرد. رییسِ کمپ. بهش قول داد که بی‌نظمی و دعوا نمی‌شه. اون‌قدر به بهانه‌های مختلف دعوا می‌شه که همین‌طوری هم جمع کردنش سخته. حالا پنج شیش هزار نفر هم اگه بخوان دور هم جمع شن معلوم نیست از توش چی در میاد.

قول دومی که مهدی به رییس کمپ داد این بود که بودجه‌ای برای برگزاریِ جشن احتیاج نیست. همه‌ی برنامه‌ها رو با آدم‌‌های داوطلب و بدون امکانات اضافی می‌برن جلو.

تعداد آدم‌هایی که تو تیم برگزاری داوطلب شده بودن کم نبود. اگه می‌خواستی کلِ آدم‌هایی رو که یه جوری درگیرِ مراسم می‌شدن حساب کنی تعدادشون شاید به صد نفر هم می‌رسید. حدود بیست نفر هم عضوِ تیم اجرایی بودن. این‌ها هر چی روزِ جشن نزدیک‌تر می‌شد کارشون هم بیش‌تر می‌شد.

مراسم بعد از ناهار تو محوطه‌ی باز برگزار شد. کلی صندلی از جاهای مختلف جمع کرده بودن. ولی باز هم بیش‌ترِ کسانی که اومدن سرپا وایستادن.

مجریِ برنامه روی سِن وای میستاد و صحبت می‌کرد. روی صفحه‌ی پروژکتور چند تا ویدیو پخش شد. یکی از جذاب‌ترین بخش‌های مراسم فیلم‌هایی بود که از جاهای مختلفِ کمپ گرفته بودن. از این که چه‌طور تیمِ آشپزی غذای روز رو برای این همه آدم درست می‌کنه تا صحبت با دکترهای بیمارستان و بقیه مسئول‌های کمپ. آدم‌هایی که تو روزهای عادی خیلی جدی و خشک به نظر می‌رسیدن ولی انگار تو این فیلم‌ها مهربون‌تر و صمیمی‌تر بودن.

گروه سرود یک آهنگِ خیلی بامزه خوند. معلوم بود یکی دو هفته تمرین کردن. آهنگِ معروفِ «لاله‌ی در خون خفته» رو تغییر داده بودن. لحنِ آهنگ هنوز انقلابی و حماسی بود. ولی متنِ ترانه رو با تِمِ طنز تغییر داده بودن. تو شعری که خوندن به جای «قسم به فریاد آخر» می‌گفتن «قسم به فریاد احمد.» احمد یکی از بچه‌های آشپزخونه بود که غذاها رو می‌کشید. معروف بود که هیچ کی تا حالا صداش رو نشنیده. جای «به اشکِ لرزانِ مادر» رو «به یا چایی با دو تا قند» گرفته بود. اشاره‌ش به کاغذی بود که کنارِ سماورِ بزرگِ رستوران چسبونده شده. جای «که راهِ ما باشد آن راهِ تو، ای شهید» هم می‌گفتن «که راه ما باشد آن راه تو ای گارِن.» گارِن اسمِ کوچیکِ آقای یانیکیان بود. رییسِ کمپ.

کل مراسم تو سایتی که مهدی و تیمش درست کرده بودن زنده پخش می‌شد. سایت یه بخشِ مزایده هم داشت که می‌شد توش آثار هنریِ بچه‌های کمپ رو خرید. پولی که از این‌جا به دست می‌اومد صرف خریدِ وسایل برای آموزشِ بچه‌های کمپ می‌شد.

مهدی اولِ مراسم یک کم صحبت کرد. سال نو رو تبریک گفت. بخش‌های مراسم رو توضیح داد. گفت چند تا بازیِ گروهی هم داریم. از همه خواست که تو بازی‌ها مشارکت داشته باشن. می‌گفت «بازی به آدم‌ها کمک می‌کنه که واقعیت‌های تلخ کم‌تر روشون تاثیر بذاره.»

مراسم حدود ساعت شیش تموم شد. آرمان اینا هم رفتن سمت چادرشون.

✦ ✦ ✦

تو چادر ابراهیم از بین وسایلش یه کادو در آورد و داد به آرمان. موقعی که داشت می‌دادش گفت «آقا! این مدتی که این‌جا بودیم بهترین روزهای زندگی من بوده. هیچ وقت فکر نمی‌کردم بتونم خوندن و نوشتن یاد بگیرم.»

آرمان کادو رو گرفت و تشکر کرد. گفت که خوشحاله که ابراهیم داره خوندن و نوشتن یاد می‌گیره. البته آخرش مثل همیشه بهش گوش‌زد کرد که «البته هنوز که زیاد چیزی یاد نگرفتی. جَوگیر نشی فکر کنی همه چیز رو بلدی!»

✦ ✦ ✦

هوا که تاریک شد جواد آرمان رو صدا زد و گفت «بریم شام بگیریم؟» پا شدن و راه افتادن سمت رستوران.

تو راه جواد یه کاغذِ قدیمی از جیب کُتش درآورد و داد به آرمان. بالای کاغذ نوشته «نقشه‌ی خونه‌ی رویایی». نقشه‌ی یه خونه‌باغِ پنجاه هزار متریه. وسط باغ یه ساختمونِ بزرگ به شکلِ هشت‌ضلعیِ کشیده ست. مثلِ مستطیلِ خوش‌ترکیبی که گوشه‌هاش بُرش خورده باشن و این‌طوری تبدیل به هشت‌ضلعی شده باشه.

روبروی ساختمون یه حوضِ بزرگِ مستطیلی هست. دورتادورِ حوض جای فواره‌هایی مشخص شده که آب رو به سمتِ مرکزِ حوض پرتاب می‌کنن. وسطِ حوضِ بزرگ یه دایره به قطر حدود دو متره و وسطش نوشته شده مجسمه‌ی فرشته. آبِ فواره‌ها داخل این حوضِ کوچیک‌تر می‌ریزه. آب از این حوضِ دایره‌ای سرریز می‌شه تو حوضِ بزرگ. مجسمه‌ی فرشته هم وسط قرار می‌گیره. می‌شه تصور کرد که چه‌طور وقتی فواره‌ها شروع به کار می‌کنن منظره‌ی بی‌نظیری درست می‌شه.

بابا توضیح می‌ده که ساختمونِ هشت‌ضلعی قرار بود سه‌طبقه باشه. یه راه‌پله‌ی مارپیچ وسط ساختمون سه طبقه رو به همدیگه وصل می‌کنه. تو طبقه‌های دوم و سوم اتاق‌ها دور تا دورِ این راه‌پله قرار می‌گیرن.

طبقه‌ی همکف مخصوصِ هال و پذیرایی و آشپزخونه ست. مهمون‌ها بیش‌تر تو این طبقه میان. ولی تو طبقه‌های دوم و سوم تو هر طبقه سه تا اتاق هست. تو بخشِ جنوبیِ هشت‌ضلعی یه اتاقِ بزرگ هست که دیوارهای بیرونی‌ش پنج تا از ضلع‌های هشت‌ضلعی می‌شن. یه دیوارِ بزرگِ جنوبی، دو تا دیوارِ شرقی و غربی و دو تا ضلعِ مورب که دیوارهای شرقی و غربی رو به دیوار جنوبی وصل می‌کنن. در امتدادِ ضلعِ جنوبی هشت‌ضلعی تو هر طبقه یه پنجره‌ی جنوبیِ خیلی بزرگ هست که به یه بالکنِ بزرگ باز می‌شه. از این پنجره منظره‌ی اصلیِ حیاط دیده می‌شه. انگار حوضِ بزرگِ جلوی خونه و درخت‌های تو حیاط برای این وجود دارن که منظره‌ای که از این پنجره‌ها دیده می‌شه مثل یک تابلوی نقاشی قشنگ باشه.

تو این اتاق‌های بزرگ چهار تا دیوارِ دیگه هم هست که هر کدوم‌شون یه پنجره دارن. این طوری تو این اتاق‌ها خورشید از پنجره‌ی شرقی طلوع می‌کنه، در طول روز به پنجره‌های جنوبی می‌تابه و آخرِ وقت هم از پنجره‌های غربی می‌شه غروبِ خورشید رو تماشا کرد.

تو هر طبقه دو تا اتاقِ دیگه هم هست. همه‌ی اتاق‌ها یه در به سمتِ مرکزِ خونه دارن که به راه‌پله‌ی مارپیچ باز می‌شه. اون اتاقی که سمتِ شرقِ ساختمونه اتاقِ «بیدار شدن»ه. چون صبح‌ها آفتاب که بالا میاد از پشت پنجره می‌تابه به تخت‌خوابِ تو این اتاق. کسی که این‌جا می‌خوابه صبح‌های آفتابی با طلوعِ خورشید بلند می‌شه.

اتاقِ سمتِ غربِ طبقه‌های دوم و سوم اتاقِ «تماشای غروب»ه.

بابا با کلی هیجان توضیح می‌ده که کلی برای کشیدنِ نقشه‌ی این خونه فکر کرده. به این که چه‌طور حموم‌ها و دستشویی‌ها جایی قرار می‌گیرن که فضای پنجره‌ها تا حدِ امکان گرفته نشه. به این که چه‌طور منظره‌ای که از پنجره‌ها دیده می‌شه مهم‌ترین فاکتورِ طراحیِ ساختمون بوده. به این که چه‌طور تفاوتِ بین اتاق‌های شرقی و غربی باعث می‌شه که بچه‌ها دوست داشته باشن هر چند وقت اتاق‌هاشون رو عوض کنن. این‌جوری براشون تنوع می‌شه. وقتی از بیدار شدن با نور آفتاب خسته شدن می‌رن تو اتاق غربی.

اما تو نقشه حیاط پُر بود از دایره‌های سبزرنگی که محلِ درخت‌ها رو نشون می‌دن. درخت‌های بزرگ دایره‌های بزرگ‌تری داشتن و رنگِ دایره‌هاشون تیره‌تر بود. درخت‌های کوچیک‌تر دایره‌های کوچیک‌تری داشتن و رنگِ دایره‌هاشون روشن‌تر بود. یه سری دایره‌ی خیلی کوچیک هم جای بوته‌ها رو مشخص می‌کردن.

درخت‌ها تو یک الگوی دایره‌ای حولِ یک نقطه از حیاط چیده شده بودن. بالای هر حلقه اسمِ درخت‌هایی که تو اون لایه کاشته می‌شه نوشته شده بود. تو مرکزِ دایره یک درختِ خیلی بزرگِ گردو بود. تو لایه‌ی اول بادوم درختی کاشته می‌شد. لایه‌های بعدی انواع درخت میوه بود. از نارنج و پرتقال و لیمو بگیر تا سیب و انار، آلو و آلوچه.

کنار نقشه تو یک جدول تعداد درخت‌های هر کدوم از دسته‌ها نوشته شده بود. یک درخت گردو، ۲۰ تا پرتقال، ۴۰ تا آلوچه، ۴۰ تا انار … تعداد کلِ درخت‌ها هشتصد و چهل و یکی بود.

از رو بالکنِ اتاق‌های بزرگ که نگاه می‌کردی بعد از حوضِ بزرگی که فواره‌هاش آب رو سمت فرشته‌ی مرکزش می‌فرستادن یه باغ می‌دیدی که درخت‌هاش تو حلقه‌های موازیِ هم کاشته شده بودن.

کنار مسیرِ پیاده‌روی جای نیمکت‌های دو نفره مشخص بود. کنار بعضی نیمکت‌ها یه درخت بید مجنون کاشته می‌شد تا وقتی بزرگ می‌شه بشه زیر سایه‌ش نشست و فکر کرد. یا کتاب خوند. یا با کسی صحبت کرد.

آرمان اولین بار بود که این نقشه رو می‌دید. باباش نقشه رو بهش نشون داد. می‌گفت وقتی دانشگاه قبول شد کشیدنِ این نقشه رو شروع کرد. سال اول دانشگاه به جنبه‌های مختلفش فکر کرده و کم‌کم کاملش کرده. نقشه‌ی خونه‌ی رویایی‌ با هشتصد و چهل و یک درخت تو حیاطش.

براش ماجرای انقلاب فرهنگی رو تعریف کرد. آرمان در مورد انقلاب فرهنگی چیزهایی می‌دونست. ولی اولین بار بود که از زبون باباش ماجراها رو می‌شنید.

جواد برای پسرش تعریف کرد که اگه همه چیز طبق برنامه جلو می‌رفت تا سال شصت و پنج دوره‌ی پزشکی عمومی‌ش تموم می‌شد. ولی همه چیز جور دیگه‌ای پیش رفت.

جواد می‌گفت خوندن پزشکی وقتی سه تا بچه‌ی کوچیک داشته باشی خیلی سخت‌تر می‌شه. می‌گفت «مامانت فقط وقتی دو سه سال‌تون شد و تونستیم بذاریم‌تون مهد کودک تونست برگرده دانشگاه.»

✦ ✦ ✦

سرمای زمستون آروم‌آروم کم‌تر می‌شد.

جواد می‌گفت «سال هفتاد و پنج که خونه‌مون رو می‌خریدیم دو میلیون پول داشتیم، چهار میلیون هم از بانکِ مسکن وام گرفتیم. پول زیادی نبود. می‌تونستیم با اون پول تو رشت یه آپارتمانِ هفتاد هشتاد متری تو یک محله‌ی معمولی بخریم. ولی من کلی دنبال خونه‌ی ویلایی گشتم. با پولی که داشتیم خونه‌ای که الآن داریم تنها موردی بود که می‌تونستیم بخریم.»

«برای این که مامانت رو راضی کنم بهش گفتم قراره یه بلوارِ بزرگ از کنار این‌جا رد شه و این محله تبدیل به یکی از محله‌های خوبِ شهر بشه. ولی واقعیت این بود که اون‌جا جای پَرتی بود. بیابون بود. کوچه‌مون آسفالت نبود. خونه لوله‌کشیِ گاز نداشت. البته همون سال‌های اول هم لوله‌کشیِ گاز انجام شد هم کوچه آسفالت شد. ولی بیست سال طول کشید تا اون بلوار ساخته بشه.»

«من همیشه تو ذهنم نقشه‌ی خونه‌ی رویایی‌م رو داشتم. این خونه‌ی رویایی قرار نبود آپارتمان باشه. قرار بود ویلایی باشه. قرار بود حیاط داشته باشه. قرار بود تو حیاطش هشتصد و چهل و یکی درخت داشته باشیم. حوض بزرگ داشته باشیم با مجسمه‌ی فرشته. اما این خونه نهایتِ چیزی بود که می‌تونستیم بخریم.»

آرمان به این فکر می‌کرد که همیشه در مورد محله‌شون حسِ بدی داشته. همیشه از این که تو راهِ مدرسه کفش‌هاش گِلی می‌شد ناراحت بود.

جواد ادامه داد: «ما تو حیاط‌مون فقط یک درختِ انجیر داشتیم. بعدش هم که مامانت یکی از موزاییک‌های حیاط رو کند و این درختِ انار رو کاشت. به جایِ حوض بزرگِ وسطِ حیاط همین حوض کوچیکی رو داشتیم که وسط حیاط گذاشتم.»

«اولش برام سخت بود. ولی راستش رو بخوای وقتی سِنِ آدم زیاد می‌شه یه طورِ دیگه به همه چیز نگاه می‌کنه. الآن که نگاه می‌کنم مطمئن نیستم اگه به جای اون یک درخت هشتصد و چهل و یکی درخت داشتم تو زندگی راضی‌تر بودم.»

«عددها چیزهای عجیبی هستن. وقتی در مورد هشتصد و چهل و یک درخت فکر می‌کنی ناخودآگاه ذهنت به جای این که روی درخت تمرکز کنه، روی هشتصد و چهل و یک تمرکز می‌کنه. از خودت می‌پرسی چرا هشتصد و چهل و یکی و نه بیش‌تر. چرا هزار تا نباشه؟ چرا ده هزار تا نباشه؟ ولی وقتی یک درخت داری به خودِ درخت فکر می‌کنی.»

«آروم‌آروم یک رابطه بین تو و اون درخت به وجود می‌آد. وقتی هر روز به همون درخت نگاه می‌کنی از خودت می‌پرسی چه‌طور داره بزرگ می‌شه. وقتی یه روز می‌بینی مثل روزهای قبل نیست یا مثل سال‌های قبل میوه نمی‌ده از خودت می‌پرسی دلیلش چیه. حسِ خوبی در موردِ این پیدا می‌کنی که اصلن چه‌طور یه چیزِ زنده رشد می‌کنه.»

«یاد می‌گیری که برای این که یه چیزِ اُرگانیک، مثل یک درخت، بزرگ شه نهایتِ کاری که می‌تونی کنی اینه که شرایطِ مناسب رو براش آماده کنی، صبر کنی و امیدوار باشی که تاثیر کارهات همون چیزی بشه که دوست داری. این نهایتِ کاریه که می‌تونی کنی. وقتی هر روز به یه درخت نگاه می‌کنی می‌بینی وقتی مشکلی پیش اومد نمی‌تونی سریع یه کاری کنی و انتظار داشته باشی فوری نتیجه‌ش رو ببینی. ممکنه چند ماه طول بکشه.»

«وقتی بین کاری که می‌کنی و نتیجه‌ش چند ماه فاصله می‌افته، مجبور می‌شی عمیق‌تر تحقیق کنی. مجبور می‌شی بهتر بشناسی‌ش. چیزی که این وسط رشد می‌کنه فقط اون درخت نیست. آروم‌آروم نگاه خودت هم به زندگی تغییر می‌کنه.»

«شاید این حرفِ یه آدمِ شکست‌خورده باشه. شاید به خاطرِ این که نتونستم خونه‌ی رویایی‌م رو بسازم برای خودم توجیه درست کردم. ولی راستش رو بخوای این تجربه من رو با یک جنبه‌ی دیگه‌ی زندگی آشنا کرد.»

«چیزی که من از روی جبر روزگار باهاش مواجه شدم اینه که لذت بردن از زندگی هم خودش یه جور مهارته. مثل صحبت کردن. مثل حساب کردن. مثل ورزش کردن. هر چی بیش‌تر تمرینش کنی تو این زمینه هم بهتر می‌شی.»

«یه بخش از این لذت واقعن به شرایطِ بیرونی بستگی داره. واقعن سخته تو جایی مثل این‌جا زندگی کنی و از زندگی لذت ببری. ولی پسرم شما خیلی زود ویزاتون میاد و از این‌جا می‌رین. هر جایی هم برین مطمئنم موفق می‌شین. ولی به این حرفِ بابات هم بعضی وقت‌ها فکر کن. لذت بردن از زندگی یه مهارته. مثل خیلی از مهارت‌هایی که خیلی خوب یاد گرفتین، تو هر شرایطی که هستین این رو هم تمرین کنین.»

«راه لذت بردن از زندگی فقط برنامه‌ریزی کردن برای آینده و تلاش کردن برای رسیدن به یه سری هدف نیست. منظورم این نیست که برنامه نداشته باشین ها! ولی کنار کارهایی که می‌کنین حواس‌تون باشه که تو هر شرایطی که هستین به این هم فکر کنین که چه‌طور می‌شه از همین الآن لذت برد. خیلی وقت‌ها چیزی که برای لذت بردن از زندگی لازمه فقط یه چیزِ بیرونی نیست. ممکنه یه نوع نگاهِ دیگه باشه.»

«اگه به جای تمرین کردنِ لذت بردن از همین الآن، از همین چیزی که داری، همین شرایطی که هست، همیشه لذت رو به هدفی که قراره در آینده بهش برسی گره بزنی مهارتی که داری ناخودآگاه تمرینش می‌کنی لذت نبردن از زندگیه. و خودت رو تو مسیری میندازی که ممکنه حتا اگه به همه‌ی هدف‌هات هم برسی ازشون لذت نبری. لذت نبردن از زندگی برات یه عادت می‌شه و می‌شه یه بخشی از شخصیتت.»

«وقتی سِنِت زیاد می‌شه خیلیا رو می‌بینی که سی چهل سال کار کردن و کلی هم پول در آوردن. ولی تازه وقتی بازنشسته می‌شن به این فکر می‌کنن که اصلن زندگی چیه. نمی‌گم نباید کار کرد. ولی می‌شه سوالی رو که قراره چهل سال دیگه از خودت بپرسی همین امروز بپرسی. این آقایی که امروز داشت تو این مراسم حرف می‌زد حرفِ جالبی می‌زد. می‌گفت بازی می‌تونه باعث شه آدم واقعیت‌ها رو اون‌جوری که واقعن هستن نبینه. باید حواس‌مون باشه که درگیرِ چه بازی‌هایی می‌شیم.»

«جذابیتِ بعضی بازی‌ها اون‌قدر آدم رو درگیرِ خودش می‌کنه که آدم به هیچ چیزِ دیگه‌ای فکر نمی‌کنه. راستش رو بخوای نمی‌دونم اگه این درگیر شدن تو بازی تا آخرین لحظه‌ای که آدم زنده ست ادامه پیدا کنه خوبه یا نه. یعنی اگه اون‌قدر آدم رو درگیرِ خودش کنه که آدم تا وقتی زنده ست فرصت این رو نداشته باشه که از خودش بپرسه زندگی چیه و چه چیزهایی تو زندگی براش مهم هستن.»

«شاید اگه این وضعیت تا لحظه‌ی آخر ادامه پیدا کنه بشه گفت که این بازی باعث شده آدم‌ها به واقعیتی به اسم مرگ اصلن فکر نکنن. مثل یه داروی مُخدِر درد رو کم‌تر می‌کنه.»

«ولی برای خیلیا این‌طوری نیست. خیلیا بعد از یه مدت کم‌کم سوال‌هایی براشون به وجود میاد. در مورد این که اصلن چرا درگیر این بازی شدن. اگه وقتی با این سوال مواجه می‌شی به اندازه‌ی کافی آماده نباشی نتیجه‌ش فقط افسردگیه و ناامیدی.»

«این سوال سوالِ ساده‌ای نیست. من کسی رو نمی‌شناسم که جوابِ مشخصی براش داشته باشه. خیلی از جواب‌هایی که بهش داده می‌شه واقعن فرقی با همون داروی مُخدِر نداره. تاثیرشون اینه که حواسِ آدم رو پَرت کنن تا کم‌تر به این سوال فکر کنه.»

«چیزی که من یاد گرفتم اینه که تنها سوال مهمی که برای آدم‌ها وجود داره همینه. این که با مفهومِ زندگی چه‌طور کنار میان. و چیزی که این سوال رو مهم می‌کنه مرگه. اگه زندگی محدود نبود این سوال این قدر مهم نمی‌شد. حتا اگه محدود بود ولی آدم‌ها نسبت به این محدود بودن هشیار نبودن باز هم این مسئله اون‌قدر مهم نمی‌شد. اون موقع واقعن می‌شد با دو دو تا به این نتیجه رسید که بهترین مسیر، مسیریه که توش یه سری کار به بهترین شکل انجام بشن. بهترین معیار هم برای سنجش اینه که چه‌قدر کارها دارن بهینه انجام می‌شن. چه‌قدر پول در میاد. چه‌قدر محصول ساخته می‌شه.»

«شاید تو اون شرایط می‌شد گفت که چیزی به اسمِ بهترین راه وجود داره. شاید تو اون راه واقعن رقابت سرِ عدد و رقم بهترین اتفاقی بود که می‌تونست بیفته. شاید واقعن بهتر بود اگه چیزی به اسمِ هشیاری وجود نداشت. دردش هم برای آدم‌ها کم‌تر بود.»

«ولی به هر حال دنیایی که داریم همینیه که می‌بینی. آدم‌ها به هر حال باید با مسئله‌ی زندگی مواجه بشن. فقط عدد و رقم راضی‌شون نمی‌کنه. براشون پیدا کردنِ معنا تو زندگی مهمه.»

«آدم‌ها یاد می‌گیرن کاری رو کنن که بهش عادت دارن. جامعه هم ناخواسته آدم‌ها رو به سمت این می‌بره که همون کار رو انجام بدن. فقط همون کار رو. این وسط خودمونیم که باید به این فکر کنیم که کنار همه‌ی این هدف‌ها و مشوق‌هایی که داریم دوست داریم زندگی کردن رو هم تمرین کنیم یا نه.»

«وقتی سِنِت زیاد می‌شه آروم‌آروم چیزهایی که قبلن برات اهمیت داشتن کم‌اهمیت‌تر می‌شن. چیزهایی که فکر می‌کردی مهم نیستن یا چیزهای معمولی هستن اهمیت‌شون بیش‌تر می‌شه.»

«پسرم من هدفم نصیحت کردن نیست. خودم رو تو موضعی نمی‌بینم که بخوام به کسی درس زندگی بدم. ولی تو مدتی که این‌جا هستیم هر روز شما رو می‌بینیم. هم من و هم مادرت نگران‌تون هستیم. آخرش به این نتیجه رسیدم که شاید خوب باشه در مورد تجربه‌ی خودم باهات صحبت کنم.»

«الآن سی ساله که این نقشه بین کتاب‌های من دست‌نخورده باقی مونده. خیلی وقته که دیگه هدفم تو زندگی ساختنِ این خونه نیست. هنوز فکر می‌کنم اگه قراره خونه‌ای ساخته بشه خوبه این شکلی باشه. ولی خیلی وقته سعی می‌کنم از چیزهای کوچیک‌تر لذت ببرم.»

جواد نقشه رو تا می‌کنه و می‌ده به آرمان: «این عیدیِ امسال منه. باهاش هر کاری می‌خوای کن.»

✦ ✦ ✦

فردا صبح وقتی آرمان بلند شد نور خورشید سقفِ سفیدِ چادر رو روشن کرده بود. روزِ اولِ سال جدید بود. پنج‌شنبه اول فروردین ۱۳۹۸.

تارا هم بیدار شده بود. آرمان چند دقیقه تو رختخواب موند و به سقف چادر نگاه کرد که مثل یک چراغِ پُرنور روشن شده بود.

بعد از چند دقیقه به تارا نگاه کرد و گفت «تارا مسیر تهران به رشت یادته؟ من همیشه فکر می‌کردم چیزی که تو این مسیر احساس می‌کنم به خاطرِ فرقِ بین تهران و رشته. فرقِ بین دو تا شهر.»

«الآن که نگاه می‌کنم به نظرم اون تفاوت به خاطرِ چیز دیگه‌ای بود. این من بودم که چیزهای جدیدی می‌دیدم. فکر می‌کردم چیزهای جدیدی که باهاشون آشنا می‌شم به شهرها ربط دارن.»

«همیشه فکر می‌کردم اگه نمی‌اومدم تهران این چیزهای جدید رو نمی‌دیدم. یا اگه برگردم شمال دوباره همه‌چیز مثل قدیم‌ها می‌شه. ولی مهم‌ترین چیزی که داشت تغییر می‌کرد خودِ من بودم.»

«انگار خیلی دوست داشتم فکر کنم که این وسط خودم ثابتم و شرایطِ بیرونه که داره تغییر می‌کنه. ولی هر تجربه‌ی زندگی مثلِ یک ضربه‌ی چکشه و ما مثل یه ورقِ فلزی. هر ضربه‌ی این چکش به ما شکل می‌ده. بعد از چند سال به خودت که نگاه می‌کنی می‌بینی زمین تا آسمون تغییر کردی.»

«اگه بدونیم که این اتفاق داره می‌افته و این ماییم که این وسط داریم تغییر می‌کنیم، شاید بتونیم به این فکر کنیم که دوست داریم آخرش چه شکلی بشیم. دوست داریم ضربه‌های این چکش ما رو به یه تیکه آهن پاره تبدیل کنه یا به یک ظرف قشنگ. شاید بتونیم تصمیم بگیریم که می‌خوایم ضربه‌های روزگار ما رو خُرد کنه یا بهمون فُرم بده. شاید کامل نتونیم تبدیل به اون شکلی بشیم که خودمون دوست داریم، ولی اگه حواس‌مون باشه می‌تونیم آروم‌آروم به اون شکل نزدیک‌تر بشیم.»

«و چه‌قدر صحبت کردن چیز مهمیه. صحبت کردنی که هدفش رقابت نیست. هدفش اثباتِ این که من درست می‌گم یا تو نیست. صحبت کردنی که هدفش اینه که به همدیگه در مورد تجربه‌هامون بگیم. در مورد این بگیم که زندگی رو چه‌طور می‌بینیم. صحبتی که انگار خودش یه بهانه ست. بهانه‌ای که با همدیگه بیش‌تر آشنا بشیم.»

«صحبت کردنی که شاید توش برنامه‌ای نباشه ولی باعث می‌شه بتونیم خودمون رو جای همدیگه بذاریم. صحبت کردنی که باعث می‌شه بیش‌تر حس کنیم که چیزهای مشترکی با همدیگه داریم. صحبت کردنی که هدفش لزومن بحث کردن در مورد اختلاف‌هامون نیست. شاید هدفش نزدیک شدن در مورد چیزهایی باشه که بین همه‌مون مشترکه. چیزهایی مثل زندگی.»

✦ ✦ ✦

بعد از صبحونه آرمان از تو کوله‌پشتی‌ش یه دفتر در آورد. از این دفترهای بزرگ با جلدِ پلاستیکیِ آبی رنگ. برای ابراهیم که لوازم تحریز می‌گرفت این رو هم برای خودش خریده بود.

دفتر رو باز کرد و با خودش گفت «باید حرف بزنیم.»

چند دقیقه فکر کرد. بعدش یه برچسب برداشت و رو جلد دفتر چسبوند. رو برچسب نوشت:

«رویای آمریکایی»

ادامه

فصل ۳۰

معرفی به دیگران: