برگشت به:

فصل ۲۸

اسفند ۹۷.

دوباره ابراهیم پیغام داده:

«سلام آق آرمان خوب است»

«کجایی»

برای این که نوشتن رو تمرین کنه آرمان بهش گفته پیغام‌هاش رو روی تلگرام براش بفرسته. این‌جا اینترنت فیلتر نیست. دوباره همه از تلگرام استفاده می‌کنن. اولش پیغام صوتی می‌فرستاد. ولی بعد قرار گذاشتن که همه‌ی پیغام‌ها رو تایپ کنه.

ماجرا از غُر زدن ابراهیم شروع شد. در مورد این که «نمی‌تونم سریع بخونم. انگار مغزم برای خوندن خیلی کُنده.» همین باعث می‌شد که درس خوندن براش مثل شکنجه باشه. تو کلاس‌ها شرکت می‌کرد. به حرف‌های معلم هم گوش می‌کرد. ولی چیزهایی که می‌شنید تو مغزش فرو نمی‌رفت. وقتی می‌خواست یه چیزی بخونه خیلی براش سخت بود.

یه چیز دیگه هم وضع رو بدتر می‌کرد. خجالتی بود. اعتماد به نفس نداشت. از این که برای کسی متنی بفرسته که توش اشتباه باشه می‌ترسید. از این که بقیه فکر کنن سواد نداره خجالت می‌کشید. واسه همین وقتی می‌خواست برای کسی چیزی بفرسته پیغام صوتی می‌فرستاد.

جواب‌هایی که براش می‌اومد رو می‌تونست بخونه. البته خیلی کُند. ولی به هر حال وقتی یکی برات پیغام می‌فرسته انتظار نداره همون موقع جواب بدی. کلی وقت می‌ذاشت تا پیام‌هایی رو که براش اومده بخونه. و آخرش موفق می‌شد. ولی همون متن رو وقتی جلوش می‌ذاشتی و می‌گفتی بخون دست و پاش رو گُم می‌کرد و به مِن‌مِن کردن می‌افتاد.

دلیل این وضع برای خودش مشخص بود: «استعدادش رو ندارم.» تا بیست سالگی اون قدر این رو با خودش تکرار کرده که براش بدیهی شده.

انگار مهم‌ترین تاثیر آموزش رو آدم‌ها اینه که بهشون اعتماد به نفس می‌ده. لزومی نداره همه چیز رو بدونن و از همه چیز سر در بیارن. آدم‌هایی که از جاهای خوب فارغ‌التحصیل می‌شن انگار یاد می‌گیرن حتا در موردِ موضوع‌هایی که چیزی در موردش نمی‌دونن با اعتماد به نفسِ کامل اظهار نظر کنن. ولی یکی مثل ابراهیم با این پیش‌فرض بزرگ شده که موفقیت یه چیزی می‌خواد به اسم استعداد. و این که خودش استعداد نداره.

همین اعتماد به نفس باعث می‌شه آدم‌ها تو موقعیت‌های اجتماعی هم تصویرِ مسلطی از خودشون نشون بدن. همین احتمالِ موفقیت‌شون رو بیش‌تر می‌کنه. بقیه هم بیش‌تر بهشون اعتماد می‌کنن.

اما مشکل فقط این نبود که ابراهیم فکر می‌کرد استعداد نداره. مشکلِ مهم‌تر این بود که کسی نبود بهش بگه که برای یاد گرفتنِ مهارت‌هایی مثل خوندن و نوشتن تمرین لازمه و فقط این که سر کلاس به حرف‌های معلم‌ها گوش بده کافی نیست. کسی نبود بهش بگه که پیشرفت آروم‌آروم اتفاق می‌افته.

واسه همین بود که با این که دو سال بود درس می‌خوند و کلاس دوم رو هم تقریبن تموم کرده بود پیشرفت زیادی نداشت.

تو کلاس‌های قبلی هم معلم‌ها بهشون تمرین و مشق می‌دادن. ولی برای ابراهیم جا نیفتاده بود که چرا این تمرین‌ها برای یادگیری لازم هستن. شاید چون هم‌زمان هم درس می‌خوند و هم کار می‌کرد برای تمرین کردن به اندازه‌ی کافی وقت نداشت. دلیلش هر چی بود نتیجه‌ش این بود که فکر نمی‌کرد این که خوندن براش سخته به خاطرِ‌ اینه که به اندازه‌ی کافی تمرین نداره. براش خیلی مشخص بود که استعداد نداره.

آرمان براش توضیح داد «ببین! اصلن چیزی به اسمِ استعدادِ خوندن و نوشتن وجود نداره. همه‌ش تمرینه. چه‌طور وقتی می‌ری باشگاه وزنه می‌زنی عضله‌ت بزرگ‌تر می‌شه، مغز هم همین‌طوره. باید تمرین کنی تا مغزت سریع‌تر و سریع‌تر بشه. هیچ چیزی به اسم استعداد این وسط وجود نداره. اگه به اندازه‌ی کافی تمرین کنی آروم‌آروم سرعتت بیش‌تر می‌شه. تا این که آخرش کاملن بدون دردسر می‌تونی بخونی و بنویسی. فکر کردی بقیه چه‌طوری یاد گرفتن؟ بچه‌ها هم وقتی می‌رن مدرسه چند سال طول می‌کشه که کم‌کم یاد بگیرن. همه‌ی آدم‌ها همین‌جوری هستن. فکر نکن اون‌ها چیزی دارن که تو نداری. مثل اینه که فقط یک روز بری باشگاه و وزنه بزنی و انتظار داشته باشی بازوت بزرگ بشه. نه این‌جوری نیست. طول می‌کشه. ولی حتمن اتفاق می‌افته.»

قرار شد همه‌ی پیغام‌هاش رو تایپ کنه و بفرسته برای آرمان. آرمان هم هر روز به بهانه‌های مختلف براش پیام می‌فرستاد. بعضی وقت‌ها یه متن می‌فرستاد و ازش می‌خواست متن رو براش بخونه و با یه پیغام صوتی بفرسته. بعضی وقت‌ها هم برعکس، یه پیغام صوتی می‌فرستاد که مثلن توش گفته بود: «ابراهیم بنویس امروز ساعت نه صبح باید بریم کوپن‌های غذای این هفته رو بگیریم.»

✦ ✦ ✦

یه چیزهایی اون‌قدر آروم تغییر می‌کنن که متوجه تغییرشون نمی‌شیم. مثل همین که آروم‌آروم هدف آموزش تغییر می‌کنه. از آماده کردنِ آدم‌ها برای زندگی تبدیل می‌شه به آماده کردنِ آدم‌ها برای برنده شدن تو رقابتِ ورود به مرحله‌ی بعد.

تو هر مرحله پُر اولویت‌ترین کار این می‌شه که ورودی‌ها رو طوری انتخاب کنیم که آماده کردن‌شون برای رقابتِ مرحله‌ی بعدی بهینه‌تر باشه. برای این که تعداد بیش‌تری دانش‌آموزِ ابتدایی رو بفرستیم مدرسه‌های تیزهوشان. تعداد بیش‌تری دبیرستانی رو برای کنکور آماده کنیم. تعداد بیش‌تری دانش‌جو رو بفرستیم به پنجاه تا دانشگاهِ برترِ دنیا. تعداد بیش‌تری فارغ‌التحصیل رو بفرستیم تو پونصد تا شرکتِ برترِ دنیا.

این منطق اون‌قدر بدیهی به نظر می‌رسه که دیگه هیچ کی پیدا نمی‌شه که وقتی با یه دانش‌آموز مواجه می‌شه که با بقیه فرق داره به این فکر کنه که چرا این‌جوریه. چه فرقی با بقیه داره؟ چه‌طوری می‌شه همین دانش‌آموزی رو که داریم بهتر کنیم و بهش مهارت‌های لازم رو یاد بدیم. چنین دانش‌آموزی یک ورودیِ نامناسبه که اشتباه از فیلترِ ورودی رد شده. کاری که باید بکنیم اینه که فیلترِ ورودی رو طوری تغییر بدیم که سال‌های بعد چنین دانش‌آموزی ازش رد نشه.

اون‌قدر بدیهیه که احتیاج نیست به این فکر کنیم که اون نود درصدی که تو این رقابت برنده نشدن چرا برنده نشدن. تو چه شرایطی دارن زندگی می‌کنن؟ زندگی رو چه‌طور می‌بینن؟ دیگه زیاد مهم نیست که به این فکر کنیم که چه چیزیه که باعث می‌شه یکی از بچه‌های کلاس انگیزه‌ی کافی برای درس خوندن نداشته باشه. و این که چه‌طور می‌شه انگیزه رو بیش‌تر کرد.

و شناختنِ آدم‌ها هم خودش یه جور مهارته. هر چی معلم‌ها و استادها کم‌تر تمرینش کنن این مهارت‌شون ضعیف‌تر می‌شه. حتا تو بهترین دانشگاه‌ها هم استادها به این نتیجه می‌رسن که باید دانشجویی رو انتخاب کرد که خودش کار رو ببره جلو. خیلی کم هستن استادهایی که وقت می‌ذارن تا ببینن چه‌جوری می‌شه در یک دانشجو انگیزه ایجاد کرد.

در عوض ما هم می‌ریم و یک آزمون برای انتخاب ورودی‌هامون می‌ذاریم تا خیال‌مون راحت باشه که اون‌هایی رو انتخاب می‌کنیم که با چنین مشکلاتی مواجه نمی‌شن. خودشون انگیزه‌ی کافی رو دارن.

وقتی به کلِ این سیستم از بالا نگاه می‌کنی، معلم‌ها و استادهایی رو می‌بینی که هدف حرفه‌ای‌شون اینه که برن به مدرسه‌ها و دانشگاه‌های برتر. جایی که بچه‌های باانگیزه واردش می‌شن. انگار همه چیز داره با چند تا فایل اِکسِل می‌چرخه. و واقعیت اینه که نمی‌شه هیچ کدوم از استادها و معلم‌ها رو مقصر دونست. یه سری فایلِ اِکسِلن که معلم‌های بهتر رو می‌فرستن به مدرسه‌های بهتر که بهترین دانش‌آموزها رو برای مرحله‌ی بعدی آماده کنن. کسی که تو مدرسه‌های بدتر می‌مونه یه بازنده ست.

کیه که دوست نداشته باشه از یک دانشگاه که رتبه‌ش تو دنیا دویسته بره جایی با رتبه‌ی چهارده؟ کدوم معلمه که دوست نداره از یه مدرسه‌ی درجه دو بره به مدرسه‌ی درجه یک. کیه که دنبال پیشرفتِ شغلی نباشه؟

انگار این‌جا هم دوباره همون هیولاست که داره کار می‌کنه. یه سری آدم خوب می‌تونن طوری کنار هم قرار بگیرن که نتیجه‌ی کارشون با اون‌چیزی که فکر می‌کنن فرق داشته باشه. هیچ کی مقصر نیست. هیچ کی شیطان‌صفت نیست. هیچ کی آدم بدی نیست. موضوع اینه که این هیولا انگار دیدنش سخته. انگار هر کدوم‌مون ترجیح می‌دیم سرمون تو کارِ خودمون باشه. می‌دونیم که سیستم آموزشی کلی مشکل داره. در موردش حرف می‌زنیم. سمینار و کنفرانس می‌ذاریم. ولی بعد از سمینارِ آخر هفته برمی‌گردیم سر کار روزمره‌مون.

✦ ✦ ✦

آرمان مطمئن بود که ابراهیم با تمرین کردن می‌تونه خوندن و نوشتن یاد بگیره. اما اگه جنگ و بدبختی باعث نمی‌شد که آرمان و ابراهیم تو یه چادر زندگی کنن معلوم نبود شرایط چی می‌شد. معلوم نبود ابراهیم چه‌قدر با این باور دست و پنجه نرم می‌کرد که استعدادش رو نداره. معلوم نبود چنین باوری که طی بیست سال با کلی شاهد و دلیل تو ذهنش ریشه دَوونده آخر می‌تونست از پا درش بیاره یا نه.

و وقتی نگاه می‌کنی می‌بینی چنین باوری اون‌قدر بی‌جا نیست. وقتی بیش‌ترِ چیزهایی که تو زندگیِ خودت می‌بینی بدبختیه و می‌شنوی که یه سری آدمِ دیگه هستن که وضع‌شون این‌جوری نیست بدیهی‌ترین نتیجه‌ای که می‌تونی بگیری اینه که اون‌ها یه چیزی دارن که تو نداری. وقتی محیط هم به جای این که بهت بگه این باور اشتباهه از همون اول مِترت می‌کنه که ببینه استعدادش رو داری یا نه معلومه که این باور تقویت می‌شه. نمی‌شه؟

آدم‌هایی که تو این رقابت‌ها برنده می‌شن مست از این موفقیت و خوشحال از استعدادِ درخشان‌شون یه جای بهتر رو برای زندگی انتخاب می‌کنن که توش آدم‌های موفقی مثل خودشون رو ببینن. و یه جمعی از این آدم‌های موفق دورِ هم جمع می‌شن و با همدیگه به این فکر می‌کنن که چه‌طور باید به این بازنده‌ها کمک کنن که مثل اون‌ها موفق بشن. چه‌طور؟ با گذاشتن یه سری سیستم انگیزشی که بتونه آدم‌ها رو خوب مِتر کنه و بهشون فیدبک بده که چه‌طور ایرادهاشون رو برطرف کنن تا برای رقابت آماده شن.

این وسط معلوم نیست چه‌طور قراره یکی به این فکر کنه که بچه‌ی کلاس سومی که تو ارزیابی‌ها جزو ده درصدِ پایینِ کلاسه، بعد از این که از مدرسه می‌ره خونه از پدر و مادرش چی می‌شنوه و چه تصویری از دنیا تو ذهنش شکل می‌گیره. اگه تصویری که تو ذهنش ایجاد می‌شه اینه که برای موفقیتْ آموزش مهم نیست و چیزهای دیگه‌ای مهمه چه‌طور انتظار می‌ره انگیزه‌ی کافی رو برای دویدن تو این مسابقه پیدا کنه؟ اگه تصویری که تو ذهنش شکل می‌گیره اینه که تو چیزی رو که برای موفقیت لازمه نداری چه‌طور می‌شه انتظار داشت به جای قبول کردنِ این سرنوشتِ تیره و تارْ یک دفعه متحول بشه؟

حتا اگه فرض کنیم که بخش مهمی از آموزش تو کلاسِ درس شکل می‌گیره، حتا تو همون کلاسِ درس هم داریم در مورد یک آدم صحبت می‌کنیم به اسمِ معلم و یه سری آدمِ دیگه به اسم دانش‌آموز. مگه می‌شه این که تو ذهن این آدم‌ها چه تصویری از دنیا شکل گرفته تاثیری رو کیفیتِ آموزش نداشته باشه؟ مگه می‌شه کسی که صبح تا شب داره در مورد بمب و موشک و اخبارِ منفی در مورد دزدی و اختلاس و قیمت دلار می‌شنوه همه‌ی این فکرها رو پشت درِ کلاس بذاره؟

اگه قراره آموزش آدم‌ها رو برای زندگی آماده کنه چه‌طور می‌شه به این توجه نکرد که مهمه که تصویری که از زندگی تو ذهن آدم‌ها شکل گرفته چیه؟ مگه می‌شه این تصویر رو نادیده گرفت و دنبال این بود که یه سری مِتُدِ بهینه رو اعمال کرد و انتظار معجزه داشت؟ مگه می‌شه تصویر کشته شدن یه فامیل رو با تست و ارزیابی جایگزین کرد و جاش تصویر دفترهای شیکِ گوگل و فِیس‌بوک رو جایگزین کرد؟

تو کلاس کمپ کنارِ تخته سفید یه کاغذ بود که روش نوشته بود:

گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را زِ میان

از نو فلکی دگر چنان ساختـــــمی

کـآزاده به کــام دل رسیدی آسان

پایینش توضیح داده بود: «خیام می‌گه از وضعیت دنیا ناراضیه و می‌خواد تغییرش بده.»

کنار این برگه‌ی کاغذ یکی از بچه‌ها با خودکار قرمز نوشته بود:

«آقا خیام!

اگه راستش رو بخوای،

باید بهت بگم

دنیا جای مزخرفیه

ولی راستش رو بگو

تو راستش رو می‌خوای؟»

مگه می‌شه با کشیدنِ چند تا نقاشیِ قشنگ از آسمونِ آبی با ابرهای سفید و خورشیدِ تابان روی دیوار مدرسه تصویر آسمونی رو که ازش بمب سرِ خونه‌ها می‌ریزه تغییر داد؟

مگه می‌شه به این فکر نکرد که اون معلمی که قراره این تصویر رو عوض کنه اصلن خودش زندگی رو چه‌طور می‌بینه؟ اصلن خودش اعتقاد داره که این مسیری که داره به بچه‌ها نشون می‌ده مسیریه که زندگی‌شون رو بهتر می‌کنه؟ یا نه، خودش هم از این تصویرِ رویایی ناامید شده و می‌دونه تهِ تهش این مسیر به جایی نمی‌رسه؟

✦ ✦ ✦

می‌گن کسی که تو کار کردن با چکش استاد می‌شه همه چیز رو شکل میخ می‌بینه. انگار اون قدر این مهارتِ کار کردن با اِکسِل، تبدیل کردنِ آدم‌ها به عدد و رتبه‌بندی‌شون رو تمرین کردیم که راه‌حل‌مون برای حل هر مشکلی از همین مسیر می‌گذره.

چیزی که بهش توجه نمی‌کنیم تاثیرِ درازمدتِ این سبک زندگیِ رقابتیه. این که پُررنگ شدنِ دسته‌بندیِ آدم‌ها به دو دسته‌ی برنده و بازنده چه‌طور بین آدم‌ها شکاف ایجاد می‌کنه. این شکاف آروم‌آروم بزرگ‌تر می‌شه. هر چی بزرگ‌تر می‌شه رسیدنِ صدا از این ور به اون ور سخت‌تر می‌شه.

احتیاج نیست آدم‌های سمت برنده یا بازنده‌ی این دره آدم‌های بدی باشن. هر کدوم‌مون داریم همون تصمیم‌های بدیهیِ زندگی‌مون رو می‌گیریم. خیلی وقت‌ها ناخودآگاه. داریم زندگی‌مون رو می‌کنیم. کار می‌کنیم. پول در میاریم. پس‌انداز می‌کنیم تا ماشین‌مون رو یک مدل ارتقا بدیم. خونه‌مون رو یک محله بالاتر ببریم و یک کم بزرگ‌ترش کنیم. فقط همین. مثل هر کس دیگه. کافیه حواس‌مون به این نباشه که از کنارِ هم قرار گرفتنِ همین ماها ممکنه یک هیولا به وجود بیاد. بدون این که خودمون هیولا باشیم. یا حتا نیت بدی داشته باشیم.

کافیه پیچیدگی‌های دنیا رو نادیده بگیریم. آدم‌ها رو تو ناخودآگاه‌مون به دو دسته‌ی خوب و بد تقسیم کنیم و تو تعامل‌هامون با آدم‌های شبیه خودمون صحبت کنیم. احتیاج نیست با آدم‌های دیگه دعوا کنیم. کافیه وقتی بهشون می‌رسیم سکوت کنیم. حرفی نزنیم. یا بریم جایی زندگی کنیم که اون‌ها رو نبینیم.

هر چند سال تو یک انتخابات وقتی اون‌ها به کسی رای می‌دن که ما خوش‌مون نمیاد انتخاب‌هاشون رو مسخره می‌کنیم و بهشون برچسب می‌زنیم.

معلوم نیست این دره تا کجا می‌تونه بزرگ شه. ولی هر چی بزرگ‌تر شه سِیلی که می‌تونه توش جاری بشه هم بزرگ‌تر می‌شه. معلوم نیست این سِیل کِی از راه می‌رسه. ولی اگه بیاد همه‌ی دنیامون رو با خودش می‌بره.

ادامه

فصل ۲۹

معرفی به دیگران: