برگشت به:

فصل ۲۷

بهمن ۱۳۹۷.

صبح‌های جمعه قبل از ساعتِ ۹ تو رستوران صف تشکیل می‌شه. ساعت ۹ یه نفر میاد و کوپن‌های غذای هفته بعد رو تحویل می‌ده.

دوازده بهمن بود. دومین جمعه‌ای که تو کمپ بودن. آرمان اومده بود کوپن‌هاشون رو بگیره. کارت‌های شناساییِ بقیه هم دستش بود.

صف خیلی طولانی بود. دادنِ‌کوپن‌ها تا ساعت ۲ طول می‌کشه.

آرمان اولِ وقت رفت. ساعت هشت و نیم. حداقل بیست نفر جلوش بودن.

صفْ جلوی یک میز تشکیل می‌شه. اون روز جلوی میز یه آقای قدبلندِ جَوون وایستاده بود. موهای بلند و فِر داشت. قدش از یک متر و نود بلندتر بود. لاغر بود. با صورتِ دراز و استخونی. یه مقوای آبی رو با دو تا دست جلوی خودش گرفته بود. رو مقوا با ماژیک مشکی نوشته بود «بیاین کلاس‌های درسِ بچه‌ها رو از هفته دیگه راه بندازیم.» پایینش هم نوشته بود «اگه معلم هستین یا می‌تونین درسی رو تدریس کنین یا بچه‌مدرسی‌ای دارین بعد از ظهر ساعت چهار بیاین کافه‌ی بغل رستوران.»

بعضی‌ها می‌رفتن ازش سوال می‌پرسیدن. آرمان سوالی نپرسید ولی جواب‌هایی رو که به بقیه می‌داد می‌شنید. می‌گفت اهل آبادانه ولی تهران زندگی می‌کرده. همین سه‌شنبه اومده کمپ. خودش بازی‌گرِ تآتره. تو چند تا از دبیرستان‌های تهران هم ریاضی درس می‌ده.

می‌گفت به هر حال این‌جا یه تعداد بچه‌مدرسه‌ای هم زندگی می‌کنن. می‌گفت نمی‌شه همین‌طور منتظر موند و کاری نکرد. باید به هر حال درسِ بچه‌ها رو پیش بُرد.

انگار با مسئول‌های اقامتگاه هم صحبت کرده بود. اون‌ها هم بهش گفته بودن می‌تونن برای کلاس‌ها چند تا چادر بهشون بدن. می‌گفت فعلن کتاب درسی نداریم ولی تا وقتی کتاب به تعداد کافی جور کنیم از فایل‌هایی که رو اینترنت هست استفاده می‌کنیم.

می‌گفت مهم‌ترین هدف باید این باشه که زودتر کلاس‌ها شروع بشه. میز و صندلی و کتاب و تخته و بقیه چیزها کم‌کم جور می‌شه.

با حوصله جواب می‌داد. همه رو تشویق می‌کرد که حتا اگه بچه‌مدرسه‌ای ندارن یا نمی‌خوان به عنوان معلم همکاری کنن جلسه رو بیان.

جز این یه سری بروشور هم تو کوله‌پشتی‌ش داشت. رو بروشورها عکس خودش بود که داشت چند تا توپِ رنگی رو پرتاب می‌کرد بالا. بالای بروشور نوشته بود «دوره‌ی آموزشِ جاگِلینگ». پایینش هم نوشته بود «هر روز ساعت ۶ بعد از ظهر، خیابان ۲۵، کوچه ۷، چادر ۲۰۲۳۱».

برای کسایی که ازش سوال می‌پرسیدن در موردِ جاگِلینگ توضیح می‌داد. بعدش اگه حس می‌کرد کسی که سوال پرسیده به جاگلینگ هم علاقه داره بروشورِ جاگِلینگ رو هم بهش می‌داد. آخرش هم می‌گفت: «البته دوره‌ها کاملن رایگان هستن. بیش‌تر برای اینه که دور هم یه کاری کنیم.»

راستی انگار اسمش هم مهدی بود.

✦ ✦ ✦

بعد از ظهر کافه پُر شد.

دو تا خانم و یه آقای جَوون همراهِ مهدی بودن. میزهای کافه رو طوری چیده بودن که همه‌ی صندلی‌ها به سمتِ جایی باشه که اون‌ها وایستاده بودن. اون وسط یه تخته‌سفیدِ پایه‌دار هم گذاشته بودن.

صحبت رو خودِ مهدی شروع کرد. خودشون رو معرفی کرد. در مورد شرایطِ زندگی تو اقامتگاه صحبت کرد. گفت تو این شرایط خیلی مهمه که امید به آینده رو زنده نگه داریم. هم برای خودمون و هم برای بچه‌ها.

گفت کسایی که می‌خوان به عنوان معلم همکاری کنن اسم‌شون و درس و پایه‌ای که می‌تونن درس بدن و شماره‌ی چادرشون رو روی یه کاغذ بنویسن و بذارن روی میز.

بعد در مورد تعداد دانش‌آموزهای هر پایه آمار گرفتن. حدود دویست نفر تو کافه بودن. تخمینِ تعداد دانش‌آموزها صد و سی نفر بود. ولی تو کُلِ کمپ بیش‌تر از پنج شیش هزار نفر ساکن بودن. حتمن تعداد کُل دانش‌آموزها بیش‌تر از این بود. احتمالن وقتی کلاس‌ها تشکیل بشه آروم‌آروم آدم‌های بیش‌تری میان. ولی به هر حال مهدی می‌گفت «کار رو برای این تعداد برنامه‌ریزی می‌کنیم. ولی باید آماده باشیم که برای تعداد بیش‌تر هم ظرفیت داشته باشیم.»

بعد صحبت‌ها شروع شد. یکی از اون وسط بلند گفت: «آخه چه‌طور می‌شه بچه‌ها رو به آینده امیدوار کرد؟ خودشون چشم دارن می‌بینن دیگه.»

اولین جایی بود که همه داشتن حرف می‌زدن ولی انگار حرف همدیگه رو می‌فهمیدن. همه‌شون قبول داشتن که شرایط خوب نیست ولی باید بچه‌ها رو امیدوار نگه داشت. ولی چه‌طور می‌شه واقعیت رو جورِ دیگه‌ای به بچه‌ها نشون داد؟ چه‌طور می‌شه اون‌ها رو امیدوار نگه داشت در حالی که خود پدر و مادرها به آینده امیدی ندارن؟

دخترِ جَوونی بود که چادرش رو به کمرش گره زده بود. بچه‌ی دو سه ساله‌ای تو بغلش بود. می‌گفت «من یه مادرِ تنها هستم. شوهرم بی‌کار و بی‌عرضه بود و من رو با این بچه تنها گذاشت. فقط به خاطر این بچه است که این‌جا هستم. می‌خوام ببرمش جایی که زندگیِ بهتری داشته باشه. بچه‌ی من مدرسه‌ای نیست ولی هر کمکی بتونم می‌کنم. می‌تونم ابتدایی درس بدم.»

مرد کُردی می‌گفت «سه تا دختر دارم. یکی هشت سالشه. یکی چهارده سال. یکی نوزده.» می‌گفت «اون کوچیک‌تره زیاد ناراحت نیست. ولی دخترِ بزرگم داشت برای کنکور می‌خوند. دوست داشت معماری بخونه. هر روز صبح که بیدار می‌شه تا شب دو کلمه هم حرف نمی‌زنه. می‌شینه یه گوشه زمین رو نگاه می‌کنه. دختر وسطی‌م هم همیشه به من و مادرش فحش می‌ده که چرا ما رو به دنیا آوردین…» با گریه ادامه داد «بهشون می‌گم همین که پدر و مادر و خونواده‌تون زنده کنارتون هستن باید خدا رو شکر کنین. بهم جواب می‌ده همین‌طوری هر بلایی سرتون اومده خدا رو شکر کردین که نتیجه‌ش شده این دیگه… حاضرم جونم رو بدم ولی بچه‌هام دوباره خوشحال باشن.»

خانمی که همراه مهدی بود می‌گفت «واقعیت‌های این‌جا رو شاید نشه تغییر داد. ولی باید سعی کنیم تا جایی که می‌شه این دید تو بچه‌ها ایجاد نشه که قراره تا ابد این‌جوری بمونه. باید امید رو تو بچه‌ها زنده نگه داشت. این هم کاری نیست که یه نفر یا یه تیم بتونه انجام بده. باید همه‌مون سعی کنیم. شاید خیلی سخت باشه. شاید هم اصلن نشه. ولی باید نهایت سعی‌مون رو کنیم.»

«کم‌ترین کاری که می‌تونیم کنیم اینه که کلاس‌ها رو زودتر شروع کنیم تا حداقل این حس ایجاد بشه که هنوز می‌شه درس خوند و برای آینده‌ی بهتری آماده شد. بدترین چیز اینه که این حس به وجود بیاد که احتیاج به درس خوندن نیست چون آینده‌ای وجود نداره.»

اون جلسه اولین جایی از کمپ بود که ازش حسِ مثبتی می‌اومد. این همه آدم در موردِ یک چیز با همدیگه موافق بودن. وقتی می‌گفتن یه کاری رو انجام می‌دن معلوم بود که واقعن از تهِ دل‌شون می‌خوان اون کار رو انجام بدن. از کسِ دیگه‌ای انتظاری نداشتن. می‌دونستن که خودشون هستن که باید کاری کنن.

اولین بار بود که انگار یه هدف واقعی برای آموزش تعریف شده بود. همه قبول داشتن که آموزش باید امید ایجاد کنه. باید بچه‌ها رو برای آینده‌ی بهتری آماده کنه. کسی در موردِ آزمونِ ورودی صحبت نمی‌کرد. حرفی از این نبود که اول از بچه‌ها تِست بگیریم ببینیم در چه سطحی هستن.

انگار دیوار اقامتگاه بود که باعث می‌شد وقتی آدم‌ها در مورد بچه‌ها فکر می‌کنن همه رو مثل هم ببینن. همه تو پناهنده بودن مشترک بودن. انگار این نقطه‌ی اشتراک و خطری که افسردگی و از دست دادن امید برای همه‌ی بچه‌ها ایجاد می‌کرد خود به خود باعث شده بود تفاوت‌هاشون کم‌تر دیده شه.

تو هفته‌ی بعد چند تا جلسه‌ی دیگه هم تشکیل شد. برای بیش‌ترِ درس‌ها معلم پیدا شد. قرار شد بعضی از معلم‌ها چند تا درس رو تدریس کنن. ولی هر طوری که بود سعی کردن همه پایه‌ها برگزار شه.

قرار شد کلاس‌ها از سه‌شنبه بیست و سوم بهمن ماه شروع بشه.

این‌جوری بود که کلاس‌های درس تو اقامتگاهِ آگاراک راه افتاد. ابراهیم هم برای کلاس دوم اسم نوشت. از همون سه‌شنبه رفت سر کلاس.

ادامه

فصل ۲۸

معرفی به دیگران: