فصل ۲۶
سختیهای زندگی تو کمپ زمین تا آسمون با اون چیزی که فکر میکردن فرق داشت. سوپرمارکت هم مثل بقیه ساختمونهای عمومی یه چادرِ بزرگ بود. تو سوپرمارکت هر چیزی که میخواستی پیدا میشد. از خوراکی بگیر تا گوشی موبایل و سیمکارت. حتا چیزهایی که اونجا نبود رو هم میتونستی به مسئول سوپرمارکت بگی از بیرون بخره و بیاره.
آرمان اینا پول داشتن. به همین خاطر چیزی نبود که نتونن بخرن. حتا اگه از غذای اقامتگاه خوشت نمیاومد میتونستی هر چی میخوای بخری و خودت غذا درست کنی. همون روز دوم آرمان یه اجاق گاز برقی و یه چایساز هم خرید. یه مودم گرفت که سیمکارت میخورد و از اون به بعد تو چادر اینترنت هم داشتن.
غیر از فروشگاههای عمومی بعضی از ساکنینِ اقامتگاه کسبوکارهایی هم راه انداخته بودن. هم نونواییِ خصوصی راه افتاده بود و هم شیرینیفروشی. تو شیرینیفروشی از نون برنجی و شیرینیِ زبان پیدا میشد تا ماکارون و اِکلِرِ فرانسوی. سلمونیِ مردونه و آرایشگاهِ زنونه هم راه افتاده بود. یه چادرِ بزرگ نزدیک غذاخوریِ اقامتگاه تبدیل به کافه شده بود. میزها و صندلیهای کافه پلاستیکی و رنگی بود. یه تلویزیونِ بزرگِ پنجاه اینچ هم روی یک پایهی فلزی نصب شده بود. تلویزیون هم کانالهای فارسی رو میگرفت و هم کانالهای ارمنی.
وقتی وارد کمپ میشدن اولین نگرانیِ همه این بود که نکنه تو پیدا کردنِ این امکانات به مشکل بربخورن. ولی مشکل این نبود. سختترین بخشِ زندگی تو اقامتگاه جَوی بود که احساس میکردی. جَوی که پُر بود از ناامیدی در مورد آینده و تصویرهای وحشتناک از گذشته.
شلوغترین جای کمپ چادر بهداری بود. بعضی وقتها آدمها برای پانسمانِ زخم میرفتن اونجا. تو یکی دو هفتهی اول آرمان حداقل بیست تا درگیری دید که به بهداری ختم شد.
دعوا سر صف غذا. دعوا به خاطر بحث بین آدمها. سرِ فحشهایی که ریشدارها به بیریشها میدادن و بیریشها به ریشدارها.
ولی بیشترِ کسانی که میرفتن بهداری مشکلشون چیزِ دیگهای بود. تصویرهایی تو ذهنشون بود که نمیتونستن پاکشون کنن. دخترِ پونزده شونزده سالهای که تو صف با بغل دستیش صحبت میکرد و در مورد این میگفت که «زندگیم رو دُزدیدن.» یا بچهی هشت نُه سالهای که آخرین بار پدرش رو دو ماه پیش دیده و خبری ازش نداره. پدرش قرار بود از مرز ترکیه بره سمت بلغارستان و وقتی رسید کارهای رفتنِ خانوادهش رو هم انجام بده. چند هفته ست ازش خبری نیست.
پسرِ نوجَوونِ کُردی که خونهشون زیرِ بمبارون خراب شده و برادر بزرگترش زیرِ آوار مونده. سربازی که از جبهه فرار کرده و اگه برگرده ایران میگیرنش.
روانشناسِ کمپ یه خانمِ میانساله که موهای کوتاهِ جوگندمی داره. تهران بزرگ شده ولی پدر مادرش ایروان زندگی میکنن. از اولِ امسال که اوضاع اقتصادی به هم ریخت خودش هم رفت ایروان. وقتی این اقامتگاه راه افتاد اومد اینجا.
مهمترین سختیِ زندگی تو اقامتگاه این بود که باید تو جَوی زندگی میکردی که مکالمههای روزمرهش در موردِ بدبختی و ناامیدیه. تو شرایطی که معلوم نیست تا کِی باید اینجا بمونی. برای سه ماه دیگه باید برنامهریزی کنی یا سه سال؟ اصلن قراره اوضاع فرقی کنه یا نه؟
به هر کدوم از این مسئلهها که فکر میکنی یه واقعیت همیشه پشت ذهنت هست. این که به هر حال دورِ این کمپ یه دیواره. دیواری که هر روز تعدادی سرباز نگهبانی میدن تا کسی ازش رد نشه. دیواری که هر روز نمیبینیش ولی هیچ کی در بودنش شکی نداره.
یکی از کسایی که همیشه میاد بهداری یه خانم مُسِنه. هر روز دست شوهرش رو میگیره و میاره تا با روانشناس صحبت کنه. شوهرش به همه پرخاش میکنه. میگه تصویرهایی میبینه که هر کاری میکنه نمیرن. از هر کسی که بهش نزدیک میشه میترسه. زنش میگه با اون کاری نداره «فقط بعضی وقتها فحش میده.»
این که برای دستشویی رفتن احتیاجه تو سرمای زمستون بری بیرون و تو صف وایستی آدم رو اذیت میکنه. و این که شبها همسرت نتونه تنها بره دستشویی و احتیاج باشه یه نفر همراهش بره آزاردهنده ست. ولی بدترین تجربهی زندگی تو کمپ یه چیز دیگه ست. اینه که بیشتر از هر وقت دیگه این سوال برات پیش میاد که اصلن برای چی زندهای. چرا هر روز صبح از خواب پا میشی، سه وعده غذا میخوری و برمیگردی تو رختخواب؟ تا دوباره فردا همین کارها رو تکرار کنی؟
این سوال بیرون کمپ هم ممکنه برات پیش بیاد. ولی دردش صد برابر بدتر میشه وقتی این حس رو بذاری کنار این که انگار وجودت هیچ اهمیتی نداره. انگار وسط دعوای چند تا گروه تو و خونوادهت و زندگیتون تنها چیزهایی هستن که ارزشی ندارن. برای هیچ کی مهم نیست که نمیدونی فردات قراره چه شکلی باشه.
چند تا گروه دارن سرِ این میجنگن که هر کدوم اعتقاد دارن بهترین روشِ زندگی کردن رو بلدن. ولی این وسط براشون مهم نیست که زندگیِ تو و آدمهایی شبیه تو چی میشه. دردناکترین بخشِ زندگی تو کمپ اینه که میفهمی همهی کسایی که میگفتن تو براشون مهمی در واقع تنها چیزی که براشون اهمیت نداره تو هستی. مثل یه دعوای بچهگونهست. فقط اسباببازیها به جای عروسک و ماشینِ اسباببازی تبدیل شدن به تانک و تفنگ و هواپیما.
✦ ✦ ✦
همون هفتهی اول برای ویزای ارمنستان درخواست دادن. بعدش منتظر بودن تا نتیجهش بیاد. مثل بقیه چیزها معلوم نبود کِی خبرش میاد. یا اصلن میاد یا نه.
بعد از این که اینترنتِ چادر راه افتاد تارا خودش رو با کارهاش سرگرم کرد. مقاله میخوند و رو کاغذ با یه سری فرمولِ ریاضی ور میرفت و مقالهای رو که داشت مینوشت کامل میکرد. ابراهیم و آرمان و چند تا دیگه از ساکنین اقامتگاه فوتبال بازی میکردن. بعضی وقتها تو گِیمنِتی که تو یکی از چادرها راه افتاده بود پِلیاِستِیشن بازی میکردن.
آرمان چند تا کتاب با خودش آورده بود. هم خودش و هم بابا و مامانش با خوندن کتاب وقتشون رو میگذروندن. مامانش همیشه تو خبرهای جنگ دنبال خبرهای خوب میگشت.
جنگ با نیروهای ائتلاف تو تهران به قدری شدید شده بود که هر روز ویدیوهای ساختمونهای خرابشده از جاهای مختلفِ تهران تلگرام رو پُر میکرد. تو شمال هم داعش پیشروی میکرد و هواپیماهای ارتش و نیروهای روسیه میگفتن که سعی میکنن جاهایی که سقوط کردن رو پس بگیرن. ولی چیزی که از ویدیوها به نظر میرسید این بود که بیشتر دارن تلاش میکنن جلوی پیشرویِ بیشترشون رو بگیرن.
روزها مثل هم میگذشتن. بیهدف و بیانگیزه.