فصل ۲۵
بالای در ورودی روی یک تابلوی بزرگ نوشته بود:
Agarak Accommodations
پایینش به فارسی نوشته بود «اقامتگاه آگاراک».
میشد فهمید که کلی در مورد این که اسمِ اینجا رو چی بذارن فکر شده. اقامتگاه خیلی کمتر از اردوگاه یا کمپ حسِ منفی میده. آدم رو یاد مجموعههای تفریحیِ کنار ساحل میندازه.
اقامتگاه تو خودِ آگاراک نبود. کنار جادهی ورودیِ روستا یه محوطهی نسبتن بزرگ با حصارهای سیمی احاطه شده بود. روبروی اقامتگاه یه پمپ بنزین بود. میشد تابلوی یک هتل رو هم یک کم جلوتر از پمپ بنزین دید. ساختمونهای آگاراک هم از کمپ دیده میشد. ولی به هر حال اقامتگاه بیرون آگاراک بود.
آگاراک چسبیده ست به مرز ایران و ارمنستان. یه پل روی رودخونهی اَرَس هست که تنها راهِ زمینیِ بین ایران و ارمنستانه. جنوبِ رودخونه ایرانه و شمالش ارمنستان. از پل که به سمت جنوب میری وارد روستای نوردوز میشی. به سمت شمال که میری میرسی به آگاراک.
شنبه صبح آرمان اینا همراهِ عباس و خانمش با سه تا ماشین از آستارا راه افتادن. از مسیر اردبیل رفتن. حدود ششصد کیلومتر رانندگی کردن. یه جاهایی تو گردنههای باریک و کوهستانی با سرعت خیلی کم. یه جاهایی هم که جاده بهتر میشد سریعتر. شب رو تو یک مسافرخونه تو مشکینشهر موندن. فردا صبح دوباره راه افتادن. بعد از ظهرِ یکشنبه سی دی ماهِ نود و هفت رسیدن به نوردوز.
ماشینها و بیشترِ وسایلشون رو گذاشتن تو نوردوز. داخلِ خودِ نوردوز که نه. بیرون روستا کنار جاده یه محوطهی خیلی بزرگی هست که پُر شده از ماشین. ماشینهایی که به حالِ خودشون وِل شدن. از کیسههای برنج فقط سه چهار کیلو برداشتن. یخدونهاشون رو همونجا خالی کردن. از اون همه بستهی ماکارونی و عدس و لوبیا فقط چند تا برداشتن. البته بیشترِ اینها رو هم سر گمرک مجبور شدن بذارن این ورِ مرز.
روزی دوبار، یک بار ساعت نه صبح و یک بار سه بعد از ظهر، کسایی که میخوان وارد اقامتگاهِ آگاراک بشن اسمنویسی میکنن. یه تعدادی سرباز از رو پل این متقاضیها رو هدایت میکنن به سمت اقامتگاه. متقاضیها میتونن تا وقتی درخواست ویزا یا پناهندگیشون بررسی بشه تو اقامتگاه بمونن.
اگه جنگ نبود زندگی تو اقامتگاه میتونست آدم رو یادِ اردوهای تفریحی و ماجراجویانه بندازه. مثل وقتی که تو یک تورِ یکهفتهای وسط جنگل چادر میزنین. کلِ اقامتگاه پُره از چادرهای سفیدرنگِ نسبتن بزرگ. هر چادر شبیه یک استوانه ست که در امتدادِ طولش از وسط نصف شده باشه. ارتفاع چادرها اونقدر هست که بشه توشون سرپا وایستاد. همهی چادرها هم درِ مستطیلشکلی دارن.
محوطهی اقامتگاه تمیزتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنی. زمینِ محوطه سفیده. انگار قبل از این که چادرها رو بذارن زمین رو خوب با یک دستگاه صاف کردن. بعد روش سنگهای سفید ریختن. واسه همینه که حتا وقتی مثل الآن برف رو زمین میشینه همه جا گِلی نمیشه.
همهی چادرها مثل همدیگه هستن. تو کل محوطه چادرها طبق الگوی منظمی چیده شدن. طوری که کل محوطه مثل یک منطقه از شهر کوچهها و خیابونهای مشخصی داره.
از این نظر وضعیت اقامتگاه از اون چیزی که همه انتظار داشتن بهتر بود.
اما واقعیتی که نمیتونی نادیده بگیریش اینه که دورِ اقامتگاه حصارهای بلند سیمی کشیده شده. ارتفاع این حصارها باید چهار متر باشه. اقامتگاه یک درِ ورودی بیشتر نداره. همون دری که سربازها موقع ورود تازهواردها رو به اونجا هدایت میکنن. دور تا دورِ اقامتگاه جاهای مختلف سربازهای تفنگبهدست نگهبانی میدن.
یکی از اولین چیزهایی که همون موقعِ ورود برات مشخص میشه اینه که بدون هماهنگی و اجازه گرفتن نمیتونی از اقامتگاه خارج شی. مهمترین فرقِ این اقامتگاه با کمپی که تو جنگل میزنی همینه. این بدترین حسیه که همون اول همه باهاش مواجه میشن.
صبحِ دوشنبه اول بهمن ماه آرمان و تارا همراه جواد و منیر و ابراهیم، عباس و خانمش و حدود صد نفر دیگه ساعت نه صبح از جنوب پل حرکت کردن و همراه حدود ده تا سرباز ارمنی وارد خاک ارمنستان شدن.
آب رودخونه خروشان بود. کنار رودخونه هنوز برف نشسته بود. با این که خورشید تو آسمون دیده میشد ولی از رو رودخونه که رد میشدی بادِ سرد رو تو صورتت احساس میکردی.
اون طرفِ رودخونه از بغل جاده پیاده راه افتادن. حدود بیست دقیقه پیاده رفتن تا برسن به اقامتگاه.
تنها چیزی که با خودشون میتونستن ببرن لباس بود، کتاب و کاغذ، کامپیوتر و موبایل و از این جور وسایل. بقیهی چیزهایی که همراهشون آورده بودن همون سمتِ ایران موند تو ماشینهاشون. موقع برگشت باید میاومدن نوردوز و ماشینها رو بر میداشتن.
جلوی درِ ورودیِ اقامتگاه یه صف تشکیل شد. یه خانمِ میانسال به تکتکِ تازهواردها خوشآمد میگفت. اسمشون رو میپرسید و رو کاغذ سطرِ بعدیِ جدولش رو پُر میکرد. غیر از اسم، سن و محل زندگی رو هم میپرسید. بعد از تموم شدن سوالها میگفت «یادتون باشه که اینجا اقامتگاهِ موقته. امیدوارم هر چی زودتر شرایط درست بشه و برگردین شهرتون.»
بعد بهشون شمارهی چادرشون رو میگفت: «چادر ۱۲۵۲۱. خیابون ۱۴، کوچهی ۴.»
به هر نفر یه برگ کاغذ و یه پوشه میداد. یه طرفِ کاغذ نقشهی اقامتگاه بود و طرف دیگه لیست کارهایی که باید بعد از استقرار انجام بشه. باید از رو نقشه چادرت رو پیدا میکردی.
فارسی رو خوب صحبت میکرد. ولی قیافهش شبیه ارمنیها بود.
حدود ظهر بود که آرمان اینا وارد اقامتگاه شدن. دنبال خیابون چهاردهم میگشتن. چند دقیقه بعد چادر ۱۲۵۲۱ رو پیدا کردن. در رو باز کردن و رفتن داخل. عباس و خانمش هم رفتن تو چادر بغلی.
✦ ✦ ✦
وقتی رسیدن به چادر ساعت چند دقیقه از دو و نیم گذشته بود. هنوز هم هوا آفتابی بود. چادر سفید بود و آفتاب داخلش رو کاملن روشن میکرد. وسط چادر یه لامپ از سقف آویزون بود. یه پریز برق هم چسبیده به یکی از دیوارهای چادر از یه سیم آویزون بود.
غیر از اینها هیچ چیزِ دیگهای داخل چادر نبود. خالیِ خالی. رو پارچهای که چادر ازش درست شده بود جاهای مختلف یه آرم شبیهِ آرمِ کمیته امداد بود. بالای آرم نوشته بود:
UNHCR
The United Nations Refugee Agency
دفترِ پناهندگان سازمان ملل. البته هم آرم و هم نوشتههای زیرش برعکس بودن. موقع درست کردن چادر کسی به این فکر نمیکنه که این آرم باید جهتش کدوموری باشه.
پنج نفری وارد چادر شدن. وسایلشون رو گذاشتن زمین و نشستن.
هیچ کی چیزی نمیگفت. همه میدونستن که بقیه هم دارن به همون چیزی فکر میکنن که تو ذهن خودشون میگذره. فرقی نداره اسمش رو بذاری اقامتگاه یا چیز دیگه. واقعیت همین چیزی بود که تو چادر میدیدن. یه چادر تو یک کشورِ دیگه. با یه لامپ و یه پریز برق. چهار تا دیوارِ پارچهای. سقفی که از همون جنسه. کفپوش هم از همون جنس.
آرومآروم که تو مسیر حرکت میکنی زیاد حواسِت به تهِ مسیر نیست. تو هر قدم چیزی که با خودت میگی اینه که فقط همین یک قدم رو داری برمیداری. ولی وقتی به آخر مسیر میرسی میبینی که باید با واقعیت مواجه شی. اسمت «پناهنده» ست.
احتمالن اسمِ تو هم از جدولی که موقع پذیرش دستِ اون خانمِ میانسال بود وارد یه فایلِ اِکسِل میشه. این فایلهای اِکسِل یه جایی جمع میشن. یه نفر سطرهای این فایلها رو با همدیگه جمع میکنه تا تعداد پناهندهها رو حساب کنه. داخلِ یک پاورپوینت، تو یک جلسهی مهم، آمار تعداد پناهندهها رو نشون میدن و تصمیمهای مهمی میگیرن.
داخلِ چادر ساکتِ ساکت بود. هیچ کی حرفی نمیزد. هیچ کی از جاش تکون نمیخورد.
آرمان از پوشهای که موقع ورود بهشون داده بودن راهنمای استقرار رو برداشت. اولین کاری که باید میکردن این بود که برن از انبار یه سری تجهیزات بگیرن: به ازای هر نفر دو تا پتو و یک بالش. یه بسته لباس گرم. با توجه به اندازهی چادرشون یک یا دو تا دستگاهِ گرمکننده. برای هر نفر ظرف غذا، قاشق چنگال و لیوان.
تو پوشه یه سری کوپن غذا هم بود. با هر کوپن هر نفر میتونه یه وعده غذا از رستوران بگیره. توضیح داده شده بود که جمعهی هر هفته کوپنهای اون هفته با ارایهی کارت شناسایی داده میشه. همون موقعِ ورود برای هر نفر یه کارتِ شناساییِ عکسدار هم صادر شده بود.
بعد از خوندن این توضیحات آرمان گفت: «باید بریم یه سری وسیله بگیریم. من و ابراهیم میریم انبار. کارتهای شناساییتون رو بدین من.»
رو نقشه انبار رو پیدا کردن. راه افتادن سمتش.
تو راه دنبال چیزهای ضروری میگشتن: آب، دستشویی، حموم.
بین هر دو تا چادر یه بند رخت آویزون بود. سر هر کوچه یک مخزنِ پلاستیکیِ بزرگِ آب روی یک چهارپایهی فلزی قرار داشت. به نظر میرسید مخزنها به طور منظم پُر بشن. باید چند تا بطری یا ظرف برای نگه داشتنِ آب داخل چادر پیدا کنن.
پیدا کردن دستشویی و حموم هم کار سختی نبود. یه سری اتاقِ پیشساخته. از پنجرههای کوچیکِ مربعشکل و اتاقهای کوچیکِ کنار هم معلوم بود که دستشویی هستن. کنار دستشوییها یه کانکس دیگه بود که از سقفش دود و بخار بلند میشد. وقتی نزدیکتر شدن تابلوی مردونه زنونه رو که دیدن مطمئن شدن که نزدیکترین دستشویی و حموم رو پیدا کردن.
انبار یه چادر شبیه چادرِ خودشون بود. ولی خیلی بزرگتر. اینجور ساختمونهای عمومی معمولن همین شکلی بودن. چادرهای نیمه استوانهایِ خیلی بزرگ. مثل سیلو. واردِ انبار شدن.
اینجا هم صف بود. خیلی از آدمهای گروهی که با همدیگه با نوبتِ ساعت نُه صبح از مرز رد شده بودن تو صف بودن. انبار پُر بود از قفسههای بزرگ. جلوی این قفسهها یه میز و صندلی بود. یه مرد جَوون پشت میز نشسته بود. از آدمها کارت شناسایی میگرفت و وسایل رو بهشون میداد.
تو صف جلوی آرمان یه دختر جَوون داشت با آقایی که جلوش بود صحبت میکرد. وقتی آرمان و ابراهیم رسیدن داشت در مورد این صحبت میکرد که هر جراحیای بالاخره درد داره. میگفت این چیزیه که ما باید تحملش کنیم. میگفت «بالاخره آخرِ راهی که جمهوری اسلامی داره میره به چنین جایی ختم میشه. مگه اصلاحطلبها تو این بیست سال چی کار کردن؟ هی اومدن و مردم رو کشیدن پای صندوقهای رای که همه چیز درست میشه. چی شد؟ جز این که ما رو خر کردن که هر چهار سال بریم رای بدیم و آخرش هم اوضاع بدتر از قبل بشه؟»
مخاطب حرفهای این دختر آقایی بود که به نظر میرسید حدود چهل و پنج سالش باشه. اون میگفت «من نمیتونم ببینم چهطور از تو این جنگ چیز خوبی در میاد. آخرش یه کسایی میان که از اینها هم بدتر هستن.»
جلوشون یه مرد و زنِ جَوون دست دختر کوچیکشون رو گرفته بودن و با تعجب به این صحبتها گوش میدادن. دخترشون سه چهار سالش بود. تو صورت پدر و مادر غم رو میشد دید. ولی دخترک انگار زیاد ناراحت نبود. احتمالن نمیدونست کجا اومده. یا شاید همین که پدر و مادرش دستش رو گرفته بودن بهش به اندازهی کافی اطمینان میداد. آدم تو چه سنی معنای آوارگی رو یاد میگیره؟
بعضی از خانمها هنوز روسری داشتن. بعضیها هم نه. بعضیها با همدیگه صحبت میکردن. بعضیها هم زمین رو نگاه میکردن.
یه گروه در مورد ویزای ارمنستان صحبت میکردن. میگفتن تو همین کمپ میشه درخواستِ ویزا داد. ولی معلوم نیست چهقدر طول میکشه. یکی میگفت: «اینها ترجیحشون اینه که ویزا ندن. چون میدونن بیشترِ کسایی که ویزا میگیرن دیگه هیچ وقت بر نمیگردن.» میگفت: «اینطوری نیست که وقتی به یکی ویزای مثلن شیش ماهه میدن اون آدم بعد از شیش ماه خودش برگرده ایران. اینا هم که نمیتونن تو کل کشور دنبال این همه آدم بگردن که مهلتِ ویزاشون تموم شده. واسه همین ترجیحشون اینه که پناهندهها تو چنین جاهایی بمونن. تا حد امکان نزدیک مرز.» میگفت درخواست پناهندگی دادن از درخواست ویزا بهتره. چون اونطوری حداقل دولتِ اینجا هم میدونه که پناهندهای. مدرک پناهندگی هم بهت میدن. البته میگفت «درخواست پناهندگی ممکنه چند ماه بررسیش طول بکشه.»
آرمان اینها رو که میشنید داشت به این فکر میکرد که چند ماه دیگه باید برن سفارت فرانسه. ولی معلوم نیست این چند ماه چهطور قراره بگذره. کجا قراره بگذره؟ اصلن سفارت فرانسه اون موقع بازه؟
بعد از حدود یک ساعت نوبتشون رسید. مسئول انبار سخت فارسی صحبت میکرد. در حد «سلام» و «حال شما خوب» و جملههای ساده میتونست صحبت کنه. آرمان کارتهای شناسایی رو بهش داد و بستههای تجهیزات رو تحویل گرفتن.
وسیلههای گرمکننده شوفاژهای برقی بودن. تو تجهیزات خبری از رابط برق نبود. برای چادرِ شیش نفره دو تا از این شوفاژها بهشون داد. گفت باید برای این که بتونن هر دو تا رو با همدیگه به برق بزنن یا از سوپرمارکت یه رابط برق بخرن یا برن دفتر مدیریت و درخواست رابط برق بدن. آرمان پول همراهش بود. واسه همین با خودش گفت میره از سوپر مارکت میخره و مشکلی نیست.
ظرفهای غذا سینیهای فلزیِ مستطیلشکل بودن. شبیه ظرفهای پادگانها. قاشق چنگال و لیوان هم همینطور.
کل وسایلی که برای پنج نفر بهشون دادن اندازهی یه تپهی خیلی بزرگ شد. واسه همین یه گاری برای بردنش تا چادر گرفتن. آرمان کارت شناسایی خودش رو گذاشت پیش مسئول انبار تا وقتی گاری رو برگردوند پسش بگیره. گاری رو برداشتن و راه افتادن سمت چادر.
✦ ✦ ✦
وقتی رسیدن به چادر بابای آرمان داخل چادر نبود. حتمن اون هم رفته بود بیرون ببینه چه خبره.
مادر آرمان و تارا یه زیرانداز پهن کرده بودن کف چادر. چسبیده بودن به همدیگه و دو تا از پتوهایی رو که با خودشون آورده بودن انداخته بودن رو خودشون.
آرمان یه بسته از وسایلی رو که با خودش آورده بود گذاشت گوشه چادر. بعدش اومد پیش تارا و مادرش. خیلی دوست داشت بهشون بگه «اینجا یه جای موقته. نگران نباشین.» ولی چهطور میتونی به بقیه روحیه بدی وقتی خودت به هیچ چیزی امید نداری؟ بعضی وقتها واقعیت اونقدر لخت و مشخص جلوی چشمته که با هیچ حرف قشنگی نمیتونی تلخیش رو کمتر کنی.
ابراهیم بقیه وسایل رو هم آورد داخل چادر. یکی از شوفاژها رو زد به برق. چادر کمکم گرم شد.