فصل ۲۴
۲۶ دی ۱۳۹۷.
صدای زنگ در قطع نمیشه. یه نفر داره همزمان هم پشت سر هم زنگ میزنه و هم با کف دست به در میکوبه. ساعت دو و نیم شب.
آرمان بیدار شد و راه افتاد سمت در.
در رو شبها قفل میکنن. یک کُلونِ فلزی هم گذاشتن که از داخل بسته میشه. اینجوری حتا اگه کلید داشته باشی وقتی قفل از داخل بسته شده نمیتونی بیای تو. باید حتمن یکی از داخلِ خونه در رو برات باز کنه.
در رو که باز کرد منیر سریع اومد تو حیاط: «سریع وسایلتون رو جمع کنین باید بریم. داعشیها دارن دونهدونه شهرها رو میگیرن. عجله کنید. وسایلتون رو جمع کنید باید بریم.»
بعدش دوباره تکرار میکنه: «سریع وسایلتون رو جمع کنین باید بریم. داعش لنگرود رو گرفته. حتمن به رشت و بقیه شهرها هم میرسه. سریع وسایلتون رو جمع کنین.»
آرمان سوالی نمیپرسه. اگه تو این مدت فقط یه چیز یاد گرفته باشه اینه که تو شرایط بحران کار اشتباهیه که بخوای از درست بودنِ همه چیز مطمئن بشی و بعدش کاری انجام بدی. اگه دیر بجُنبی فرصتِ فرار رو از دست میدی.
حتا اگه احتمال درست بودنِ این خبر فقط یک درصد باشه، خطری که گیر افتادن تو یک شهر زیر کنترلِ داعش داره اونقدر وحشتناکه که نمیشه در موردش ریسک کرد. مخصوصن وقتی دیده باشی که تو عراق و سوریه چه بلایی سر مردم آوردن. اینجور مواقع منتظر موندن اشتباهترین کاره. وقتی مطمئن شدی دیگه برای فرار دیر شده.
آرمان گفت: «الآن وسایل رو جمع میکنیم. کجا باید بریم؟»
«سمت آستارا. همه دارن میرن اون سمت. فعلن مهمترین چیز اینه که از اینجا بریم.»
آرمان برگشت تو خونه. سریع به تارا گفت: «سریع لباسِ گرم بپوش و وسایلت رو جمع کن. همهی وسایل رو جمع کن. همه چیز رو. فرض کن دیگه برنمیگردیم. داعش داره شهرها رو میگیره.»
دستش میلرزید. تارا هیچ وقت ندیده بود آرمان این قدر از چیزی بترسه. فوری تارا هم شروع کرد به لرزیدن. اولین چیزی که گفت این بود که «وای خدا…» بعد شروع کرد به گریه کردن.
آرمان ابراهیم رو که اومده بود تو حیاط صدا زد و گفت «ابراهیم میای کمک کنی وسایل رو ببریم تو ماشین؟» بعدش رفت سمت تارا. بغلش کرد و گفت «وحشتناکه. ولی باید دَووم بیاریم. باید سریع فرار کنیم. باید بتونیم خودمون رو کنترل کنیم.» این حرف رو که میزد دستش میلرزید. صداش با گریه قاطی بود.
گرمترین لباسهاشون رو برداشتن. آرمان تو یکی از زیرپوشهای خودش و تارا چند تا جیب مخفی دوخته بود. یه مقدار از پولها و سکههاشون رو اونجا نگه میداشتن. تا جایی که میتونستن پول و سکه تو این جیبها گذاشتن. بقیه پولهاشون رو هم گذاشتن تو کیفهاشون. از تو آشپزخونه گازِ پیکنیکِ کوچیکی رو که همین هفتهی پیش خریده بود برداشت. پوشهی سندهاشون رو هم برداشت. قولنامهی وسایل ماهیگیری و زمینهای کشاورزی رو هم که همین دو هفته پیش معامله کرده بود برداشت.
از اول دی ماه شروع کرده بود به آماده شدن برای کشاورزی. از هفتهی پیش هم هر روز چند تا از ماهیگیرهای محل رو با قایق میفرستاد دریا. برای کاشت سیبزمینی یه گوشه از حیاط گلخونه درست کرده بود. باید چهار پنج هفته قبل از کاشتن تو زمین غدههای سیبزمینی رو تو گلخونه جَوونهدار کرد. وقتی جَوونهها چهار برگی شدن و هوا گرمتر شد توی زمین میکاشتشون.
ولی به جای این کار داشت همهی لباسهاشون رو تو چمدون میذاشت که برن سمت آستارا. حتا نمیدونست از اونجا کجا باید برن.
تارا لباس پوشیده بود و داشت وسایل رو جمع میکرد.
آرمان بعد از این که یکی از چمدونها و کیفش رو گذاشت تو ماشین برگشت. از تو آشپزخونه یک کیسهی بیست کیلویی برنج برداشت. ابراهیم رو صدا کرد: «کمکم میکنی این رو بذاریم صندوق عقب؟»
غیر از کیسههای برنج جعبهی یخ بزرگی رو که چند روز پیش خریده بود آورد و یه مقدار گوشت و ماهی از تو یخچال برداشت و گذاشت توش. هر چی یخ تو یخچال بود رو هم برداشت و ریخت روش. یخی که داشتن برای سالم نگه داشتن این همه غذا کافی نبود. به باباش گفت «تو راه یخ میخریم.»
بیست سی بسته ماکارونی از تو کابینتها برداشت. تو چند تا کیسهی پلاستیکیِ خیلی بزرگ گذاشتشون. کیسهها رو بردن گذاشتن رو صندلی عقب ماشین.
از بیرون خونه صدای مادرش میاومد که داشت با همسایهها صحبت میکرد. چراغ همهی خونههای اطراف روشن شده بود.
آرمان از باباش پرسید «تو ماشین شما هم جا هست؟»
«آره. ما صندوق عقب رو پُر کردیم ولی رو صندلیِ عقب جا هست.»
باید هر مقداری که میتونستن غذا بردارن. معلوم نبود کجا قراره برن. چند روز باید تو راه باشن؟ جایی که میرن غذا گیر میاد یا نه؟
به باباش گفت: «باید بنزین هم به اندازهی کافی بخریم. بیا چند تا دبه از تو آشپزخونه بردار بذار تو ماشین.»
چهارشنبه بود. بیست و ششم دی ماه. ساعت چند دقیقه از سه گذشته بود که هر دو تا ماشین رو پُر کردن، درِ خونه رو قفل کردن و راه افتادن.
از همسایهها دو تا خونهی بغلی هم ماشینهاشون رو آورده بودن بیرون و اونها هم داشتن آماده میشدن. خونهی روبرویی خونهی آقای اکبرپور بود. آقای اکبرپور بیرونِ در وایستاده بود و داشت نگاهشون میکرد. انگار برنامهای برای فرار نداشت.
از جلوی در خونه که راه افتادن آرمان از تو آینه به خونه نگاه کرد. نمیدونست میتونه یه بار دیگه این خونه رو ببینه یا نه.
✦ ✦ ✦
از جاده حسنرود راه افتادن. تا حسنرود جاده خلوت بود. خلوت که نمیشه گفت. یعنی ماشینها پشت سر هم داشتن میرفتن. تو حسنرود جادهی کیاشهر- حسنرود میخوره به جادهی رشت- انزلی. این جاده بعد از انزلی همینطور ادامه پیدا میکنه و میخوره به جادهی رشت- آستارا.
قبل از سهراهیِ حسنرود یک دفعه جاده قفل شد. اونقدر ماشین جمع شده بود که هر ده بیست دقیقه اندازهی یک ماشین میرفتن جلو. مسیر رشت به انزلی پُرِ ماشین بود.
راه دیگهای نداشتن. این تنها مسیر بود. تو ماشین تارا داشت پیغامهایی رو میخوند که مامانِ آرمان براش فرستاده بود. انگار ماجرا از یه روستا نزدیک لنگرود شروع شده بود. تو یکی از ویدیوها یه پرچمِ سیاه بالای درِ پایگاه پلیس شَلمان آویزون بود. لا اله الا الله معروف داعش. البته خطش با خطی که رو پرچمِ داعش هست فرق داشت.
بعد از شَلمان حرکت کردن سمت لنگرود. شَلمان روستای کوچیکیه اما لنگرود یکی از شهرهای نسبتن بزرگِ گیلانه. هفتاد هشتاد هزار نفر جمعیت داره. ولی تو این شرایط بیشترِ نیروهای نظامی جای دیگهای هستن. گیلان تو این جنگ اصلن مورد توجه نبوده. نه نیروگاه اتمی داره نه راهآهن. واسه همین تو این چند ماه تو گیلان هیچ اثری از جنگ دیده نمیشه.
نیروهای نظامیِ پایگاههای گیلان هم بیشترشون اعزام شدن به جاهای دیگه. این گروهها هم از همین فرصت استفاده کردن. تو یه بعد از ظهر لنگرود رو گرفتن.
بیشتر ویدیوهایی که از لنگرود در میاومد مربوط به درگیریهایی بود که جلوی پایگاههای بسیج و پلیس پیش اومده بود. از نارنجکهایی که میانداختن تو ساختمونها و بعد از چند ثانیه انفجار رو میدیدی و دودی که از ساختمون بلند میشد. بعدش هم پرچم سیاهی که بالای اون ساختمون بلند میشد.
میگفتن از قبل برنامهریزی شده بود. تعداد داعشیها چهار پنج هزار نفر بود. از جاهای دیگه جمع شده بودن تو گیلان. شهرهای مختلف رو بررسی کردن و آخرش به این نتیجه رسیدن که از شرقِ گیلان شروع کنن.
تو یکی از ویدیوها یکی از داعشیها با دوربین صحبت میکنه. از مردم میخواد برای پایان دادن به حکومت فاسد ازشون حمایت کنن و فریب سیاهنماییهای رسانههای دروغگوی حکومت رو نخورن. قیافهش خیلی معمولیه. خیلی معمولی.
هنوز هیچ خبرِ رسمی از هیچ خبرگزاری در این مورد بیرون نیومده. جادهی رشت به آستارا پُره از ماشین.
✦ ✦ ✦
ماشین آرمان اینا پشت سر ماشین بابا مامانش بود. هر چند دقیقه که ترافیک به سمت جلو حرکت میکرد اونها هم یک کم میرفتن جلوتر. بعضی وقتها وقتی وایستاده بودن آرمان از ماشین پیاده میشد و میرفت با باباش صحبت میکرد. بقیه رانندهها هم با همدیگه صحبت میکردن.
رانندهی زانتیای بغلی میگفت «همه دارن میرن سمت غرب. شرق خطرناکه.» آرمان پرسید «تو آستارا مگه چه خبره؟» جواب شنید «تو آستارا خبری نیست. فعلن باید تا جایی که میشه دور شیم. فیلمهای سوریه رو مگه ندیدی؟ فردا احتمالن جنگ با داعش شروع میشه. شهرهایی که داعشیها هستن بمباران میشن. میگن ممکنه نیروهای روسیه هم بیان برای پس گرفتن شهرها. همه دارن سعی میکنن از وسط این جنگ فرار کنن.»
واقعن هم همینطور شد. فردا صبح هنوز تو جاده بودن که خبرگزاریها خبر «شیطنت داعش» رو منتشر کردن. تا ظهر ویدیوهای هواپیماهای ارتش در اومد که بالای لنگرود پرواز میکردن. اونطوری که میگفتن یه سری ساختمونِ خاص رو بمبارون میکردن. ولی اون روز خبری از پس گرفتنِ شهرها از داعش بیرون نیومد.
بزرگترین چیزی که تو اون شرایط رفتار همهی مردم رو هدایت میکرد ترس بود. هیچ کس نمیدونست الآن داعشیها چند نفرن. به نظر نمیرسید پنج شیش هزار نفر برای کنترل چند تا شهر کافی باشه. ولی کسی نمیدونست این تعداد چهطور داره زیاد یا کم میشه. آدمها ویدیوهای داعش رو میدیدن که از مردم برای پیوستن به حرکت انقلابیشون دعوت میکردن. کسی نمیدونست این دعوت چهقدر موثره. دیگه جایی برای خوشبین بودن وجود نداشت.
صبح که شد تو جاده منیر برای همه لقمهی نون و پنیر درست کرد و آورد داد بهشون. موقعی که داشت لقمهها رو میداد به آرمان گفت «پسرم باید کنار هم باشیم. تو این شرایط حتمن باید کنار هم باشیم. بیا اینها رو بده به بچهها بخورن.» بعدش برگشت تو ماشین و دو تا لیوان و یه فلاسک چای آورد و براشون چایی ریخت.
تا ظهر انزلی رو رد کرده بود. از حسنرود تا انزلی حدود پونزده کیلومتره. از انزلی تا آستارا حدود صد و پنجاه کیلومتر. ولی بعد از انزلی یک کم سرعت ماشینها بیشتر شد. معلوم نبود چهقدر طول میکشه تا برسن. معلوم نبود وقتی رسیدن باید چی کار کنن.
✦ ✦ ✦
یک روز و نیم تو راه بودن تا برسن به آستارا. پنجشنبه بعد از ظهر رسیدن.
تو شهر مسافرخونهها و هتلها همه پُر شده بودن. جلوی همهی رستورانها و غذاخوریها، سوپرمارکتها و فروشگاهها صف بود.
بعضی از خونهها درشون رو باز گذاشته بودن. معنیش معلوم بود. یه جور دعوت بود برای این همه مردم که خونه زندگیشون رو ول کردن بودن و راه افتاده بودن تو جادهها. بدون این که مقصدشون معلوم باشه.
بابای آرمان جلوی یک سوپرمارکت نگه داشت. پیاده شدن و رفتن چند تا ساندویچ کالباس خریدن. یخ هم تو راه خریده بودن. هوای بیرون اونقدر سرد بود که کافی بود یخدونشون رو از تو ماشین در بیارن و بذارن بیرون تو برفها. ولی به هر حال یخ اطمینان بیشتری بهشون میداد.
تو آستارا برای اولین بار بعد از شروعِ این سفر تو پارکِ کنارِ دریا ماشینها رو یه جایی پارک کردن. کنار خیابون و رو به دریا برفها رو کنار زدن، زیرانداز پهن کردن و غذا خوردن.
موقع ناهار در مورد این که قدم بعدیشون چی باشه هم صحبت کردن. مهمترین مشکل این بود که اصلن نمیشد پیشبینی کرد چی میشه. اونجوری که از خبرهای رسمی و غیررسمی و شایعهها میشد نتیجه گرفت یه جنگ برای پس گرفتنِ شهرها در گرفته بود. ولی نتیجهی این جنگ چی میشه معلوم نبود.
معلوم نبود این جنگ وسطِ جنگ بزرگتری که در جریانه چهقدر اولویت داره. و این که اصلن عکسالعمل نیروهای ائتلاف به اشغال این شهرها چه خواهد بود. به عنوان یک فرصت بهش نگاه میکنن یا نه؟ اگه یه بخش از نیروهای ارتش یا سپاه میتونستن ماموریتی که داشتن رو وِل کنن و اولویتِ اولشون رو بذارن آزاد کردن این شهرها، خیلی راحت میشد شهرها رو پس گرفت. ولی واقعن میشه وسط جنگ این کار رو کرد؟
اگه نیروهای روسیه برای آزاد کردن شهرها میاومدن چی میشد؟ اگه اینطور میشد باید برمیگشتن یا نه؟ وضع بهتر میشد یا بدتر؟ اصلن کل این شرایط چهقدر طول میکشه؟
آستارا جای امنی هست یا نه؟ از کجا معلوم چند روز دیگه همین جا هم اتفاق مشابهی نیفته؟
تو مسیر که داشتن میاومدن یه ایمیل از اون خانمی که تو بخش فرهنگی سفارت فرانسه آشنا داشت برای تارا اومد. میگفت تو مهمونیِ کریسمسِ سفارت فرانسه با سفیر صحبت کرده. سفیر هم بعدش پیگیری کرده. یه نوبتِ زودتر براشون گرفته بود. بیست و چهارم مِی. میشه اوایل خرداد. حدود پنج ماه دیگه.
تارا وقتی ایمیل رو دید نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت. وقتی معلوم نیست امشب قراره کجا بخوابی پنج ماه با یک عمر زیاد فرقی نداره.
✦ ✦ ✦
تصویری که همیشه از جنگ تو ذهنِ آرمان بود تصویر جبهههای جنگ بود. سنگرهای خاکی، صدای مسلسل و خُمپاره. منفجر شدنِ مین و نارنجک.
تا حالا به این فکر نکرده بود که جنگ فقط تو جبهه نیست. تو مسیر آستارا به اندازهی کافی وقت داشت که به این جنبه از جنگ فکر کنه. به جنبهای که هیچ وقت فیلمی در موردش ساخته نمیشه. حرفی ازش زده نمیشه. شعری در موردش سروده نمیشه. تو کتابهای تاریخ هیچ وقت در موردش چیزی نمیگن. فرماندههای جنگ بعد از تموم شدن جنگ در موردش صحبت نمیکنن. تو هیچ دانشگاهِ جنگی درسی نیست که این جنبههای جنگ رو توضیح بده.
این که تا چند ساعت دیگه میرسن به آستارا. اما رسیدن به اونجا آخرِ مسیر نیست. اونجا که رسیدن باید یه تصمیم بگیرن. این که بعدش چی کار کنن. منتظر باشن تا شرایط آروم بشه و برگردن خونههاشون یا از اونجا هم باید حرکت کنن به سمت شهرِ بعدی؟
چرا هیچ کی در موردِ این عدماطمینان چیزی نگفته بود؟ در مورد این که باید تو شرایطی تصمیم بگیری که هیچ چیزی معلوم نیست. معلوم نیست فردا وضعیت آستارا چهجوریه. معلوم نیست همین الآن یه گروهی دارن تو آستارا یا یه شهری نزدیک آستارا به گرفتنِ یک پایگاه پلیس فکر میکنن یا نه.
چرا هیچ کی در مورد این چیزی نمیگفت که وقتی جنگ میشه تصمیم گرفتن چهقدر فرق میکنه؟ حداقلش اینه که تو تصمیمگیری باید به سناریوهای وحشتناک هم فکر کنی. به این سناریو که ممکنه اگه سریع نجُنبی یه گروهِ نظامی شهرت رو محاصره کنن و از فردا هر قانونی رو که دوست دارن اعلام کنن و اگه قانونشون رو رعایت نکنی ممکنه وسط میدون شهر اعدامت کنن. این که ممکنه اگه سریع نجُنبی وسط دعوای دو گروه گیر کنی.
چرا هیچ کی در مورد این چیزی نگفته بود که تو این جور تصمیمگیریها فقط این که برای خودت تصمیم بگیری مهم نیست. باید به بقیه هم فکر کنی. باید به این فکر کنی که حتا اگه خودت داری از ترس میمیری طوری رفتار کنی که بقیه وقتی بهت نگاه میکنن روحیهشون رو نبازن.
چرا تو هیچ کلاس درسی تصمیمگیری تو چنین شرایطی رو درس نمیدن؟ تصمیمگیری تو شرایطی که یک طرفش احتمالِ این هست که اعضای خانوادهت به خاطر تصمیمی که تو گرفتی کشته بشن. تصمیمگیری تو شرایطی که بدترین اتفاقِ ممکن میتونه از همهی کابوسهایی که تا حالا دیدی بدتر باشه.
تو کلاسهای فایننس در مورد ریسک کلی مطلب درس میدن. این که ریسک و بازده با همدیگه متناسب هستن. اگه بازده بالاتری میخوای باید خودت رو برای ریسکِ بالاتری آماده کنی. آرمان همیشه ریسکپذیری رو تشویق میکرد. به همه توصیه میکرد فقط دنبال انجام دادنِ کارهای مطمئن نباشن. بهشون میگفت «بهترین خروجیها از کارهایی به دست میان که پُرریسکتر هستن.»
ولی اون موقع هیچ وقت به این فکر نمیکرد که وقتی یک طرف این ریسک به جای از دست دادنِ یه مقدار پول خطرِ از دست دادنِ همسرت باشه این معادله چهطور فرق میکنه. باز هم باید ریسکپذیر باشی؟ چهقدر بازده میتونه این ریسک رو جبران کنه؟ یا کجای این معادله میتونی صورتِ وحشتزدهی تارا رو بگنجونی که هر بار یه کلیپِ جدید از پیشرَویِ داعش، جیغ زدنِ مردم و صدای مسلسلها میبینه رنگ از صورتش میپره؟
تو اقتصاد همیشه نمودارِ عرضه و تقاضا میکشیدن و توجیه میکرن که چهطور وقتی تقاضا زیاد میشه قیمت بالا میره تا به یک تعادلِ جدید برسه. ولی هیچ کی نمیگفت وقتی چند ده هزار نفر دارن میرن سمت شهری که خودش پنجاه هزار نفر جمعیت داره، چه قیمتِ تعادلی قراره باعث بشه این آدمها جایی برای خوابیدن پیدا کنن. هیچ کی نمیگفت این معادلهها وقتی هیچ وقت فرصتِ رسیدن به تعادل وجود نداره چهطور تغییر میکنن.
حتا این جادهها هم برای این شرایط ساخته نشدن. اگه قرار بود موقع ساختنِ این جادهها به این فکر میکردن که قراره چند هزار تا ماشین برای فرار از یه چیزِ وحشتناک بیفتن تو این جادهها، به جای جادهی دو لاینه اتوبانِ دهلاینه میساختن. اگه میدونستن هر ثانیهای که این ماشینها تو این مسیر میمونن ترسِ آدمهای توشون بیشتر میشه حتمن پهنتر میساختنشون. خیلی پهنتر.
✦ ✦ ✦
تو آستارا بعد از ناهار همون نزدیک پارک دنبال هتل و مسافرخونه گشتن. همهی اتاقها پُر بود. بعضیها میگفتن جا نداریم. بعضیها پیشنهاد میدادن «با کسایی که تو اتاقها هستن صحبت کنین شاید حاضر شدن یه پولی بگیرن و یه تیکه از اتاق رو بدن به شما.»
آرمان آخر یه آقایی رو پیدا کرد که حاضر بود یه تیکه از اتاقشون رو بهشون بده.
مسافرخونه یه ساختمونِ خیلی قدیمی بود. با سوییتهای سی چهل متری. اتاقی که آرمان اینا رفتن توش یه هال داشت، یه آشپزخونهی اُپِن، دستشویی و حمام.
یه مردِ جَوونِ حدود سی و پنج شیش ساله با خانمش تو اون اتاق بودن. لاهیجان زندگی میکردن. شب قبل رسیده بودن آستارا و این اتاق رو کرایه کرده بودن. مرد جَوون اسمش عباس بود. آرمان کلی اصرار کرد که بابت کرایهی اتاق ازشون پول بگیره. آخرش برای اون شب پنجاه یورو به عباس داد. نمیدونست کرایهی اتاق چهقدر بوده. ولی به عباس گفت تو این شرایط یورو به درد میخوره. عباس هم اولش کلی تعارف کرد ولی آخر قبول کرد و پنجاه یورو رو گرفت.
دو تا ملافه برداشتن و اتاق رو از وسط دو قسمت کردن. عباس و خانمش تو تیکهای که تخت داشت بودن. آرمان و تارا، بابا و مامانش و ابراهیم رفتن اون طرفِ ملافهها.
بعد از یک کم استراحت حدود ساعت نه شب بود که جواد بلند شد بره شام بخره. عباس و خانمش هم قبول کردن که شام رو مهمون باشن. خستگیِ دو روز تو جاده موندن رو نمیشه با یک ساعت استراحت از تن به در کرد. ولی شرایط هم طوری نبود که بتونن به اندازهای که لازمه استراحت کنن.
حدود ساعت ده و نیم بود که شام رسید. بابای آرمان گفت کنار پارک کلی آدم وایستادن و غذا میفروشن. یه عدهای منقل گذاشتن و کباب درست میکنن. یه عده هم توی دیگهای بزرگ آش و لوبیا پخته و عدسی بار گذاشتن.
بابا لوبیا پخته و آش خریده بود. میگفت معلوم نیست گوشتی که کباب میزنن سالم باشه. میگفت تو این شرایط بدترین اتفاق مسموم شدنه. واسه همین لوبیا پخته و آش خریده بود که خطرش کمتر باشه. پنج تا نون بربری هم خریده بود. نونها سرد بودن و کهنه. ولی با این تعداد آدمی که تو آستارا بود انتظار بیشتری هم نمیشد داشت. همین که یه چیزی بود که میشد خورد جای شُکر داشت.
سرِ سفره دوباره آرمان از عباس تشکر کرد. بعدش پرسید: «برنامهتون چیه؟»
عباس میگفت دارن میرن سمت مرز ارمنستان. میگفت یه جایی به اسمِ «آگاراک» نزدیکِ مرز ایران یه کمپ برای پناهجوها زدن. میگفت اونجا میتونن برای ورود به ارمنستان درخواست بدن. وقتی درخواستشون بررسی شد هم میتونن برن ایروان یا یه شهر دیگه. اونجا بمونن تا ببینن شرایط چهجوری پیش میره.
منیر پرسید: «یعنی کمپ آوارهها؟» عباس گفت «اسمش مهم نیست. یه جاییه مثل همین جا. موقتیه. ارمنستان که اصلن برای ایرانیها ویزا نمیخواست. الآن که تعداد متقاضی زیاد شده درخواستها رو بررسی میکنن و ویزا میدن. به هر حال از این که تو جادهها اینور و اونور بری بهتره. نیست؟»
منیر سری تکون داد و جوابی نداد. بشقاب ابراهیم رو برداشت. براش آش ریخت و گفت «بخور پسرم. غذا بخور.»
✦ ✦ ✦
بعد از شام دوباره پردهی وسط اتاق رو کشیدن. عباس و خانمش رفتن طرف خودشون. آرمان و بقیه هم طرف خودشون.
امشب اینجا میخوابن. در مورد فردا باید تصمیمگیری کنن.
فردا صبح عباس و خانمش راه میافتادن سمت ارمنستان. احتمالن اگه با صاحب مسافرخونه صحبت میکردن میتونستن همین اتاق رو چند روز دیگه کرایه کنن و همینجا بمونن.
اگه شرایطِ آستارا مثل امروز میموند این بهترین تصمیم بود. ولی معلوم نبود شرایط همینطور بمونه.
آستارا شمالیترین شهرِ گیلانه. تو قرنِ هیجده و نوزده میلادی برای یه مدت محدود جزو خانات تالِش (یا همون لَنکَران) بود. اما بعد از ترکمانچای دو تیکه شد. بخش شمالیش امروز تو جمهوریِ آذربایجانه. با همین اسمِ آستارا. بخش جنوبیش تو گیلانه. این دو شهرِ هماسم رو رودخونهی مرزی ایران و آذربایجان از هم جدا میکنه. رودخونهی آستاراچای.
تابستونها رودخونه پُره از ماهی سفید و سیاکولی. حداقل آخرین باری که آرمان با بابا و مامانش و امید و آرزو اومده بودن آستارا ماهیگیرها با ماآشک ماهی میگرفتن. ماآشک یه تورِ کوچیکه که باید طوری با مهارت پرتش کنی که به شکل دایره تو هوا باز شه و همونطور فرود بیاد تو آب. این دایره وقتی تو آب پایین میره کمکم بسته میشه و ماهیهایی که زیرش هستن به دام میافتن.
آستارای ایران یه بخش از منطقهی تالشه. مردمش بیشتر به زبون تالشی یا ترکی صحبت میکنن. تو غربِ دریای خزر حدود دو میلیون نفر تالشی زندگی میکنن. حدود پونصد هزار نفر تو ایران، تو گیلان و اردبیل. یک میلیون و پونصد هزار نفر هم تو جمهوریِ آذربایجان.
حتا برای چند ماه تو تابستونِ سالِ ۱۹۹۳ یه جمهوریِ خودمختارِ تالش-مُغان تو تالشِ آذربایجان تشکیل شد.
مردم منطقهی تالش و آستارا همیشه اعتقاد داشتن مورد تبعیض قرار میگیرن. یه سری فعالیتهایی برای جدا شدن از گیلان هم اخیرن تو آستارا دیده میشه.
نتیجهای که همهی این پیشینه برای آرمان اینا داشت این بود که به هر حال ممکنه این جور فعالیتها همین فردا تو آستارا هم شروع بشه.
اونروز مردم آستارا فوقالعاده مهموننواز بودن و درهای خونهشون رو به روی این همه گیلانی که به شهرشون اومده بودن باز کرده بودن. ولی تجربهی لنگرود نشون میداد که اصلن اینجور اتفاقها به این راحتی قابل پیشبینی نیستن.
میگفتن کسایی که لنگرود رو گرفته بودن خیلیهاشون از جاهای دیگه اومده بودن. احتمالن بیشترِ مردمِ لنگرود مخالفِ این خشونتها بودن. ولی معمولن اونهایی که افراطیتر هستن دست به کاری میزنن.
معلوم بود که همه ترسیدن. ولی هیچ کس جرئت نمیکرد پیشنهاد بده که برن به کمپ پناهندهها.
ولی به هر حال باید تصمیم میگرفتن. همون شب هم باید تصمیم میگرفتن. دیگه این رو خوب یاد گرفته بودن که بهتره این تصمیمها رو قبل از این بگیرن که مجبور بشن. تا حالا هر چیزی که فکر میکردن احتمالِ اتفاق افتادنش کمه اتفاق افتاده بود. وقتی صبر میکنی تا مجبور بشی که تصمیم بگیری میافتی بین تعداد زیادی از مردم که وایستادن تا مجبور بشن. اینطوری تو جادهها بیشتر معطل میشی. به هر جایی که میرسی یه صفِ خیلی بزرگ تشکیل میشه و باید چند ساعت تو صف بمونی. مثل همین اومدن به آستارا. عباس و خانمش فقط چند ساعت زودتر راه افتاده بودن ولی یک روز زودتر رسیده بودن به آستارا.
واسه همین آرمان سعی کرد رودربایستی رو کنار بذاره: «ببینین به هر حال باید تصمیم بگیریم. با همین اطلاعاتی که الآن داریم هم باید تصمیم بگیریم. میدونم که همه چیز نامشخصه و تصمیم مهمیه. ولی خُب به هر حال جنگه. تو این شرایط نباید انتظار معجزه داشت. نباید انتظار داشته باشیم کسِ دیگهای کاری کنه یا بیاد نجاتمون بده. خودمونیم که باید تصمیم بگیریم.»
به صورت بقیه نگاه کرد تا عکسالعملشون رو ببینه. مامانش سرش رو به نشونهی تایید تکون میداد. ابراهیم مثل همیشه پایین رو نگاه میکرد و حرفی نمیزد. تارا هم اونقدر ناراحت بود که نمیشد چیزی از حالتِ صورتش فهمید.
آرمان ادامه داد: «الآن تصمیم اینه که اینجا بمونیم یا بریم همون کمپی که عباس میگفت. به برگشتن به هیچ وجه نباید فکر کنیم. به هر حال این بمبارونها ادامه پیدا میکنه. امنیت بیشتر نخواهد شد. اگه از من بپرسین هیچ نشونهای از این که این روند به آستارا نرسه دیده نمیشه. اگه ما دیر از اینجا حرکت کنیم دوباره باید چند روز تو جاده بمونیم. من میگم بریم سمت همون کمپ. اونجا درخواست ویزای ارمنستان میدیم. بالاخره بررسی میشه و بهمون ویزا میدن. میتونیم بریم ایروان یا یه شهر دیگه. اونجا حداقل امنه.»
بعدش یه دفعه یه چیزی یادش افتاد. از ابراهیم پرسید: «ابراهیم تو پاسپورت داری؟» ابراهیم خیلی آروم همون طور که سرش پایین بود جواب داد: «نه آقا. شناسنامهم همراهمه با کارت ملی.» آرمان از بقیه پرسید: «شما پاسپورتهاتون همراهتونه؟» مامانش جواب داد «آره من مال خودمون رو آوردم.» تارا هم پاسپورت خودش و آرمان رو آورده بود.
باباش گفت «بریم. فردا صبح راه بیفتیم ببینیم چی میشه.» آرمان به تارا نگاه کرد و پرسید «تو هم موافقی تارا؟» تارا جواب داد: «از اینجا موندن بهتره.»
آرمان به ابراهیم گفت «نگران نباش. با همدیگه میریم. پاسپورت تو رو هم یه کاری میکنیم. هر اتفاقی بیفته با هم هستیم.»
آرمان گوشهی ملافهی وسط اتاق رو زد کنار و از عباس پرسید «فردا اشکالی داره ما هم باهاتون بیایم؟»
«چه اشکالی؟ با همدیگه میریم.»