فصل ۲۲
آذر ۱۳۹۷.
تو کیاشهر از آژیر خطر و بمباران خبری نبود. روزها آروم میگذشت. تارا درگیر کارهاش بود. آرمان کتاب میخوند. اینجوری یکی دو هفتهای که تا درست شدن قراردادِ تارا باید صبر میکردن میگذشت. بعدش هم کارهای ویزا رو انجام میدادن و برای سفر آماده میشدن.
دو هفته از رفتنشون به کیاشهر گذشته بود که قرارداد و دعوتنامهی تارا رسید. چند روز قبل سیلویان ایمیل زده بود و گفته بود که قرارداد رو پُست کرده. سرایدارِ خونهشون تو تهران به آرمان زنگ زد و گفت مامور پُست یه بسته آورده و تحویلش داده. آرمان به پدر و مادر تارا زنگ زد و ازشون خواست بسته رو بگیرن. همون روز آرمان و تارا راه افتادن اومدن تهران تا کارهای ویزا رو پِیگیری کنن.
از قرارداد کُپی برابر اصل گرفتن تا بدن به سفارت. تارا هم قراردادها رو امضا کرد. فردا صبح قراردادهای امضاشده رو فرستادن پاریس. به سیلویان هم خبر داد که قرارداد رسیده و امضا شده و چند روز دیگه تو پاریس به دستشون میرسه.
اون شب دوباره آژیر قرمز به صدا در اومد و رفتن پناهگاه.
روز بعد تارا یه ایمیل به سفارت زد و درخواست نوبت کرد. برای این که سریعتر جواب بدن اِسکَن قرارداد رو هم تو ایمیل فرستاد.
دفعههای قبل ایمیلها یکی دو روزه جواب داده میشد. ولی تو سایت سفارت یک اطلاعیه گذاشته بودن که «به خاطر تعداد خیلی زیاد درخواستها جواب دادن به ایمیلها ممکنه تا سه هفته طول بکشه.»
این رو قبل از رسیدنِ قرارداد هم دیده بودن. واسه همین همهی روشهای مختلف رو برای این که بتونن سریعتر وقت بگیرن بررسی کرده بودن. آخرش از یکی از دارالترجمههای رسمیِ مورد تایید سفارت فرانسه شماره موبایلِ یه خانم رو پیدا کردن که با بخش فرهنگی سفارت ارتباط داشت. تلفنی باهاش صحبت کردن. اون خانم بهشون پیشنهاد داد که یه ایمیل هم به بخش فرهنگی سفارت بزنن و بخوان که سریعتر بهشون جواب داده بشه.
این ایمیل نتیجه داد. جوابِ ایمیلِ درخواستِ نوبت سفارت دو سه روزه اومد. مشکل این بود که نوبتی که بهشون دادن یک سال دیگه بود. پنجشنبه سوم اُکتُبر ۲۰۱۹.
✦ ✦ ✦
تو جنگ یک هفته هم یک هفته ست. تا مهرِ سال دیگه منتظر بمونن؟ آخه قراردادی که سیلویان فرستاده بود زمان شروعش از مارس ۲۰۱۹ بود. فروردین ۹۸.
تارا این موضوع رو به سفارت هم گفت. در جواب ایمیلی که نوبتشون رو اعلام کرده بود توضیح داد که زمان شروع قرارداد از بهاره. جواب این بود که این زودترین وقتیه که میتونن بدن. امکان تغییرش هم نیست. تو جواب نوشته بود تا آخر آوریل ۲۰۱۹ هیچ وقتی برای ویزا داده نمیشه. نوشته بود «این سیاست تازه از طرف وزارت امور خارجه بهمون ابلاغ شده.»
اما به نظر میرسید این پروسهایه که برای عموم تعریف شده. وضعیت تارا فرق داشت. نوع ویزایی که اونا میخواستن طبق توضیحاتی که تو سایت سفارت داده شده تو دستهی فرهنگی طبقهبندی میشه. دفعههای قبل وقتی قرارداد دانشگاه رو میدیدن خیلی سریع کارشون رو پیش میبردن. حتا زمان صادر شدن ویزا هم نسبت به ویزاهای معمولی کمتر بود.
واسه همین تارا دوباره به خانمی که با بخش فرهنگی سفارت ارتباط داشت زنگ زد. چند بار هم با آرمان رفتن سفارت تا با کسی صحبت کنن. تو سفارت کسی جوابشون رو نمیداد. وقتی هر روز چند صد نفر جلوی سفارت صف بکشن و هر کدومشون حرفی شبیه همدیگه داشته باشن کارمندهای سفارت عکسالعملشون اینه که همه رو نادیده بگیرن.
تنها امیدی که براشون مونده بود این بود که از همون بخش فرهنگی سفارت پِیگیری کنن. یعنی از طرف اون خانمی که با بخش فرهنگی ارتباط داشت.
اون خانم میگفت با کارمندهای سفارت صحبت کرده. اونها هم جوابشون همینه که طبق سیاست جدید دادنِ ویزا فعلن متوقف شده. در مورد بعد از آوریل هم کسی خبری نداره. اما میگفت معمولن قبل از کریسمس سفارت یه جشن میگیره. میگفت تو اون جشن سفیر رو میبینه. قرار شد از خودِ سفیر هم در این مورد سوال کنه و بهشون خبر بده.
بعد از این اتفاقها تارا به میشل ایمیل زد و بهش جریان رو گفت. میشل گفت تاریخ قرارداد رو به هر وقتی که لازم باشه تغییر میدن. میگفت اگه نامهای یا کاری از سمت دانشگاه کمک میکنه بهش بگن.
کاری از دستشون بر نمیاومد. واسه همین آماده شدن برگردن کیاشهر. خونهی بابا و مامانِ تارا بودن و داشتن برای حرکت آماده میشدن که ابراهیم زنگ زد.
میگفت هیچ کاری تو تهران نداره. نمیدونست چی کار کنه. بیخود اینجا داره اجارهخونه میده. میخواست ببینه آرمان براش کاری داره یا نه. میگفت میخواد برگرده زاهدان.
آرمان گفت براش کاری نداره. ولی بهش گفت: «اگه میتونی نرو زاهدان. با شرایطی که اونجا هست درگیر میشی.» ولی خُب دیگه چی کار میتونست کنه؟
بعد از ظهر آرمان و تارا راه افتادن سمت شمال. چند دقیقه بعد از این که سوار ماشین شدن آرمان گفت: «تارا ابراهیم زنگ زده بود. میگفت کاری تو تهران نداره. میگفت مجبوره برگرده زاهدان.»
تارا هنوز عصبانیه. جواب داد: «خُب اون هم بره پیش خونوادهش بهتره.»
«ولی حتا مادرش هم دوست نداره ابراهیم برگرده پیش اونا. واسه اونا این جنگ زیاد تغییری تو درگیریهاشون ایجاد نمیکنه. خود ابراهیم هم معلومه دوست نداره برگرده.»
آرمان داشت به این فکر میکرد که با خودشون ببرنش کیاشهر. تو خونهی کیاشهر دو تا اتاق خالی دارن. حتا میتونن یه اتاق رو بدن به ابراهیم و ازش بخوان که خودش مستقل اونجا زندگی کنه. ولی میدونست که تو شرایط فعلی و با این همه ناراحتیِ تارا این کار هم به درد سرهاشون اضافه میکنه. واسه همین از تارا پرسید: «به نظرت به مامانم بگیم قبول میکنه یه مدت پیش اونا باشه؟»
«اصلن تو از کجا میدونی خودش دوست نداره برگرده زاهدان؟ چرا به جای آدمها براشون تصمیم میگیری؟»
زنگ زد به مادرش. مادرش مشکلی نداشت. میگفت «ما همیشه جا برای مهمون داریم. یکی از اتاقخوابها رو میدیم بهش.» بعدش زنگ زد با خود ابراهیم صحبت کرد. بهش گفت «تو تهران کاری به ذهنم نمیرسه. اگه دوست نداری برگردی زاهدان میتونی یه مدت بیای شمال و پیش پدر و مادر من بمونی. اونا تنهان. تو خونهشون اتاق اضافه هم دارن.»
ابراهیم تعارف میکرد. ولی آخرش قبول کرد. آرمان و تارا رفتن دنبالش و با خودشون بردنش شمال.
ابراهیم رو بردن رشت پیش منیر و جواد گذاشتن. خودشون رفتن کیاشهر. منتظر بودن که یکی از این روزها از اون خانمی که تو بخش فرهنگی سفارت آشنا داشت خبری بشه و بتونن زودتر وقتی برای سفارت بگیرن.
✦ ✦ ✦
هفتهی آخر آذر بود که برگشتن کیاشهر. دفعهی قبل برنامهشون این بود که تا قبل از عید کارهای ویزاشون درست میشه و عید پاریس خواهند بود. این بار خیلی ناامیدتر بودن. با یه امیدِ نصفه نیمه به این که یه نفر ممکنه تو یک مهمونی سفیر فرانسه رو ببینه و بتونه وقتِ زودتری براشون بگیره.
اون شب موقع خواب آرمان به تارا گفت «ببخشید. همهش تقصیر منه. من همیشه زیادی خوشبین بودم. به خاطرِ این خوشبینیِ من بود که ایران موندیم…» تارا برگشت و به پهلو خوابید. به صورت آرمان نگاه کرد. قطرههای اشک بالشش رو خیس کرده بود.
«تو که نمیدونستی چی میشه. باید ببینیم تو این شرایط چی کار باید کنیم.»
تجربهی ویزای فرانسه باز هم بهشون میگفت اونهایی که همون موقع که قیمت دلار شروع کرد به بالا رفتن هر چی داشتن جمع کردن و رفتن تصمیم درستتری گرفته بودن.
آرمان خیلی سادهلوحانه با خودش فکر میکرد که اینها بالا و پایین رفتنهاییه که آخرش میگذره. فکر میکرد آدم باید به برنامه و مسیری که تو زندگی داره پایبند باشه و نباید به خاطر این جور حادثهها مسیرش رو تغییر بده.
تارا نمیدونست باید چی بگه. چیز بیشتری هم نگفت. فقط همون دو تا جملهی کوتاه: «تو که نمیدونستی چی میشه. باید ببینیم تو این شرایط چی کار باید کنیم.» بعد از این آرمان رو بغل کرد و همونطور خوابشون برد.
✦ ✦ ✦
فردای اون روز، بیست و هشتم آذر ماه، تارا که از خواب بیدار شد آرمان تو رختخواب نبود. صبح خیلی زود بیدار شده بود و رفته بود تو حیاط. هوا با روزهای معمولیِ آذر ماهِ شمال فرق داشت. بارون نمیبارید. هوا ابری نبود. آسمون آبی بود. تیکههای کوچیکِ ابر اینور و اونور دیده میشد. ابرهای سفید و کوچیک. ابرهایی که جلوی آسمون آبی رو نمیگرفتن. خیلی کم پیش میاد که آسمون کیاشهر تو آذر ماه اینجوری باشه.
البته گرم نبود. داخل خونه بخاری روشن بود. وقتی میرفتی بیرون باید لباس گرم میپوشیدی.
صبح خیلی زود آرمان بیدار شده بود. پردههای پنجرهها رو زده بود کنار تا آفتاب بیاد داخل خونه. خودش رفته بود تو حیاط و داشت قدم میزد.
تارا که بیدار شد از پنجره آرمان رو تو حیاط دید. رفت رو ایوونِ کوچیکِ خونه و صداش زد «سرما نخوری… صبحونه خوردی؟»
«نه… چایی گذاشتم. الآن میام سفره رو میندازم. ببین چه هوای خوبیه.»
قبل از صبحونه به تارا گفت «بیا امروز برنامهریزی کنیم. ببینیم چی کار باید کنیم. فرض کن اصلن تو بدترین حالت تا همون مهر ماه سال دیگه طول بکشه. بیا ببینیم این ده ماه رو چی کار باید کنیم.»
خودش ادامه داد: «ما به اندازهای پول داریم که زندگیمون بچرخه. تو پاریس هم به هر حال یه کاری میکنیم. من میخوام تو این چند ماه خودم رو درگیر کار کنم. اینجا هم که امنه و اصلن از جنگ خبری نیست. از دود و ترافیک تهران هم خبری نیست.»
تارا فقط گوش میکرد. آرمان ادامه داد: «با شرایط امروز هر ماه هزینههامون خیلی بشه میشه صد یورو. فرض کن ده هزار یورو بذاریم برای هزینههای یک سالمون. برای یه سال برنج و حبوبات هم میخریم که مطمئن باشیم چیزی برای خوردن داریم.»
«فرض کن ده هزار تا رو هم نگه داریم برای روز مبادا. تو فرانسه هم که پول داریم تو بانک. با اون بیست هزار تای دیگه کار راه میندازم. پولهای تو بانکمون رو هم باید تبدیل کنیم.»
تارا تعجب کرده بود که چهطور هنوز هفت هشت ساعت نگذشته آرمان این قدر تغییر کرده. همین دیشب داشت گریه میکرد. بعدش هم که گرفت خوابید. چهطور یک دفعه به این نتیجه رسیده که یه کاری راه بندازه؟
تارا گفت: «ولی نگه داشتنِ این قدر اسکناس خطرناکه. همینطوری هم مامانت هر دفعه میایم اینجا کلی توصیه میکنه شب در رو قفل کنیم. ممکنه دزد بیاد.»
درست میگفت. این هم یکی دیگه از جنبههایی بود که وقتی جنگ میشه دوباره باید بهش فکر کنی. وقتی پول رو میذاری تو بانک حداقل نگرانیت در مورد دزدی کمتر میشه. حداقل شکلِ دزدی فرق میکنه. ولی الآن مردم حتا ریال رو تو بانک نگه نمیدارن. یورو که جای خود داره. ممکنه بانک یوروهات رو ازت بگیره و وقتی خواستی برداشت کنی بهت بگه چون اسکناس یورو نداریم با نرخ دولتی تبدیلش میکنیم و بهت معادل ریالیش رو میدیم.
آرمان جواب داد: «واسه همینه که باید پولمون رو تبدیل به چیزی کنیم که قابل دزدیدن نباشه. من همین امروز میرم دنبال آهنگر که بیاد و دیوارهای خونه رو نرده بزنه. قفلها رو هم عوض میکنیم.»
اینطوری خطر دزدی کمتر میشد. ولی خود آرمان بود که همیشه از این که خونههای ویلایی تو کیاشهر دیوار داشتن شکایت میکرد. میگفت دیوارها قیافهی روستا رو زشت میکنه. الآن به خاطر این که دزد نیاد میخواست رو دیوار نرده بزنه.
پیشنهاد آرمان این بود که تو کیاشهر دو تا کار انجام بدن. با یه بخش از پولشون یه شرکت صید ماهی بخرن. با بقیهش یه زمین کشاورزی. هم تجهیزات ماهیگیری و هم زمین کشاورزی چیزهایی هستن که ارزششون همیشه ثابته.
به هر حال ماهی و محصول کشاورزی جزو نیازهای اولیهی مردمه. تو همین کیاشهر هم میتونستن برای گرفتن ماهی و کاشت زمینها ماهیگیر و کشاورز پیدا کنن.
آرمان میگفت برای کشاورزی غیر از برنج و بادومزمینی که بیشترِ کشاورزهای کیاشهر میکارن میشه سیبزمینی هم کاشت.
تارا هم حرفهاش رو تایید میکرد: «خوبه… من هم که اینجا اینترنت دارم و میتونم مقالههام رو بنویسم.»