فصل ۲۱
دغدغهی تعطیل کردن شرکت و شوک شدید روحی که به آرمان وارد شده بود کنار همهی سختیهایی که داشت یک یه خوبی هم داشت. این که تو این مدت دنبال کردن خبرهای جنگ از عادتهای روزانهش حذف شده بود. خیلی از مردم هر روز پیگیر خبرها بودن. این که نیروهای این طرف کجان و نیروهای مهاجم تا کجا رسیدن. جنگ تو بقیهی کشورها چه وضعی ایجاد کرده. این که چهطور فلان کشور هم وارد جنگ شده و نیروهاش هم قراره وارد غرب کشور بشن.
یه نفر اگه میخواست این اخبار رو دنبال کنه هر چند دقیقه تو همهی کانالهای خبریِ پیامرسانها میتونست خبر جدیدی ببینه. ویدیوهای این رو ببینه که چهطور ساختمونِ یک بیمارستان تو کردستان با خاک یکسان شده و چهطور موشکهایی که برای تلافی کردن این بمبارانها فرستاده شدن از زمین شلیک میشن و کمکم میرن تو دل آسمون. جنگ اونقدر موضوع داغیه که صبح تا شب برات خبر میسازه.
تو این شرایط آرمان درگیرِ بحران روحیِ شدیدی بود که با از بین رفتن شرکت گریبانگیرش شده بود. تارا هم سرش رو با مقالهنویسی گرم میکرد. میگفت اینجوری حداقل دغدغهی این جور چیزها رو نداره.
وضع اونا با بیشتر مردم فرق داشت. تو چند سال گذشته وضع مالیشون خوب شده بود. یه پساندازی داشتن. غیر از پول یه مقدار سکه و مِلک داشتن. خونهای که توش زندگی میکردن مال خودشون بود و حداقل دغدغهی اجاره خونه نداشتن. تو این سالها حتا یه مقدار از پساندازشون رو تبدیل به ارز کرده بودن. بیشترِ پساندازِ ارزیشون تو یه بانک تو پاریس بود.
تارا وقتی برای کار با میشل میرفت پاریس پولی رو که از دانشگاهِ اونجا میگرفت تو این حساب میریخت. تو این چند سال همه این پول رو تو همون حساب نگه داشته بود و بهش دست نزده بود. هر دفعه هم که با آرمان میرفت اونجا یه چیزی بهش اضافه میکردن. نتیجهش این بود که حدود پونصد هزار یورو تو اون حساب پول داشتن.
البته اون حساب تو فرانسه بود. به خاطر تحریمهای ایران بانکداریِ اینترنتی نداشت. برداشت ازش فقط حضوری و با ارایهی پاسپورت ممکن بود. ولی به هر حال همین که یه مقدار پول تو یک حساب بانکی یه جایی تو دنیا داشتن که هر بلایی سر ریال بیاد ارزشش تغییر نمیکنه بهشون آرامش خاطر میداد.
چیزی که تو تهران داشتن حدود چهل هزار اسکناس یورو بود. بیشتر اسکناسهای پونصد یورویی. ولی حدود پنج هزار تاش هم اسکناسهای پنجاهی و صدی بود.
به پولی که به ریال تو بانک داشتن دست نزدن. ولی هر روز میتونستی ببینی که ارزشش داره میاد پایینتر. تو شیش ماه اول سال آرمان اونقدر درگیر کارهای شرکت بود که فرصت نمیکرد به این فکر کنه که این پول رو چی کار کنن. بعدش هم اونقدر افسرده بود که حتا اگه میخواست هم نمیتونست به چیزی فکر کنه.
یه سری سند زمین و خونه تو شمال و سند خونهی خودشون و باغی که دو سال پیش تو دماوند خریده بودن هم بود. تو شرایط جنگی زمین و خونه ارزششون رو از دست میدن. ولی به هر حال یه روز این جنگ هم تموم میشه.
یه روز همون اوایل مهر ماه نشستن و به بدترین سناریویی که ممکنه پیش بیاد فکر کردن. حتا اگه همه پولی که به ریال داشتن ارزشش به صفر برسه با همین چهل هزار یورویی که نقد داشتن میتونستن چند سال هزینههاشون رو پوشش بدن. این باعث شد خیالشون راحتتر بشه.
✦ ✦ ✦
بعد از بسته شدن شرکت خیلی جدی در مورد رفتن به پاریس صحبت کردن. تارا با استادش تو پاریس صحبت کرد تا براش قرارداد بفرستن و فعلن برن اونجا تا ببینن چهطور میشه. آرمان هم میتونست دنبال کار بگرده.
معمولن پروسهی رفتنشون این طور بود که میشل یه دعوتنامه برای تارا میفرستاد و تو دانشگاه پیگیرِ آماده کردن قرارداد میشد. دفعههای قبل آماده شدنِ قرارداد یکی دو ماه طول میکشید. یه خانم به اسم سیلویان که تو منابع انسانیِ دانشگاه کار میکرد قرارداد رو آماده میکرد و با پستِ بینالمللی میفرستاد تهران. تارا قرارداد رو امضا میکرد و برمیگردوند. یه کپی از قرارداد رو هم به عنوان مدرک برای سفارت نگه میداشتن.
وقتی برای ویزا اقدام میکنی اگه قراردادت با دانشگاه رو جزو مدارکت داشته باشی ویزا گرفتنت تقریبن قطعیه. معمولن دو هفتهای ویزا صادر میشه.
همون اوایل آبان سیلویان کار آماده کردن قرارداد رو شروع کرد. یعنی باید تو آذر ماه میرسید ایران. اون موقع میتونستن برای گرفتن ویزا اقدام کنن.
تارا سعی میکرد سرش رو با کار کردن روی مقالههاش گرم کنه. حتا انگیزهی بیشتری داشت که این دفعه که میره پیش میشل بیشتر کار کنه. به این فکر میکرد که این دفعه که رفتن پاریس ببینه میشه تو همون دانشگاه یا یه دانشگاه دیگه سِمَت هیئت علمی یا محقق بگیره.
آرمان هم سعی میکرد بحرانش رو پشت سر بگذاره. هر دو تاشون سعی میکردن تا جایی که میشه اخبار جنگ رو پیگیری نکنن تا اعصابشون کمتر خُرد بشه. شدید شدنِ فیلترینگ اینترنت هم بهشون کمک میکرد. قبلن که میشد با فیلترشکن رفت و سایتهای مختلف رو دید بخش قابل توجهی از روزشون صرف این میشد که اخبار رو از منابع مختلف دنبال کنن. ولی از وقتی فیلترشکنها از کار افتادن دیگه این کار رو نمیشه کرد. همهی کانالهای خبری کانالهای خبریِ رسمی بودن. حرف کانالهای خبریِ رسمی رو هم که همیشه میشه پیشبینی کرد. واسه همین لزومی به دیدنشون نیست.
✦ ✦ ✦
هفتهی آخر آبان حال آرمان یواش یواش بهتر میشد. تمرکزش یک کم بیشتر شده بود. کمتر به گذشته فکر میکرد. خاطرههای شرکتشون براش به یه خاطرهی خیلی دور تبدیل شده بود.
حتا در مورد جنگ هم اگه خودت انتخاب میکردی که پِیگیرِ اخبار نباشی، تو تهران تاثیر جنگ رو خیلی کم میدیدی. تارا میگفت «مامان بابای من همهی خبرها رو میبینن. اگه چیز مهمی باشه بهمون میگن.»
بعد از بمبارانِ روز اول حتا یک بار هم مرکز شهر هدف بمباران قرار نگرفت. یه بار یکی از انبارهای جنوب تهران بمباران شد. چند بار هم مناطق نظامی شرق تهران. از بین کل شهرهای کشور، بیشتر اصفهان و شهرهای غرب هدف موشکها بودن. جنگهای زمینی هم بیشتر تو شهرهای مرزی غرب بود.
هفتهی آخر آبان تو خیابونهای مرکز شهر که راه میرفتی اگه سربازهایی رو که دَمِ درِ ایستگاههای مترو و تو میدونها و چهارراههای شلوغ بودن نادیده میگرفتی میتونستی فرض کنی که اصلن جنگی وجود نداره. حداقل با شیش ماه اول سال اونقدر فرقی نمیکرد.
هنوز وقتی میرفتی فروشگاه زنجیرهای قفسهها رو خالی میدیدی. ولی این مورد هم دیگه عادی شده بود. از اول آبان سیستم کوپُن الکترونیکی هم راه افتاد. مردم با یه نرمافزار موبایل میتونستن سهمیهشون رو از کالاهای اساسی ببینن. مرغ، گوشت، صابون، برنج، بنزین و چیزهای دیگه.
منتظر بودن که یکی از همین روزها سیلویان قرارداد تارا رو آماده کنه تا برای ویزای فرانسه اقدام کنن.
✦ ✦ ✦
این آرامش تا سهشنبه ششم آذر ادامه پیدا کرد. صبح اون سهشنبه هنوز ساعت پنج نشده بود که صدای آژیر قرمز تو تهران بلند شد. دستورالعمل آژیر قرمز اونقدر تکرار شده بود که همه میدونستن چی کار باید کنن. آرمان و تارا هم با بقیه همسایهها رفتن به نزدیکترین پناهگاه.
از اون روز به بعد دوباره چک کردنِ اخبار رو شروع کردن. پنجشنبه شب دوباره آژیر به صدا در اومد. چیزی که تو خبرها گفته میشد این بود که بمبها هدف مشخصی ندارن. میگفتن هدفشون از بین بردن روحیهی مقاومته. میگفتن بیشترِ بمبها به ساختمونهای معمولی میخورن. ولی مثل همیشه کلی شایعه هم بود. این شایعهها بیشتر دهان به دهان بین مردم پخش میشد.
تو پناهگاه میگفتن بمباران به خاطر اینه که نیروهای نظامیِ داخلِ تهران رو ضعیف کنن. بعضیها هم میگفتن به جای این که نیروهای مهاجم از راه زمین به سمت تهران حرکت کنن میخوان چترباز بفرستن نزدیک تهران و اونطوری بیان سمت تهران. میگفتن بمباران تهران برای اینه که شرایط رو برای این عملیات آماده کنن.
هفتهی بعد آرمان و تارا به این نتیجه رسیدن که تا زمانی که قراردادِ تارا برسه برن شمال. صبح دوشنبه دوازده آذر وسایل ضروری، طلا و جواهرها، یوروهایی که داشتن، سندها و مدارک و یه مقدار لباس گرم و بیشترِ غذاهای فاسدنشدنیای که تو این مدت خریده بودن رو گذاشتن تو ماشین و راه افتادن سمت شمال.
بابا و مامان تارا موندن تهران. میگفتن اینجوری راحتترن. شایدم به خاطر این که اگه بچهها تهران کاری داشتن اونا بتونن براشون انجام بدن.
✦ ✦ ✦
اول رفتن رشت. پیش بابا و مامان آرمان. ولی بعد از ظهر راه افتادن سمت کیاشهر. مادر آرمان میگفت: «کار خوبی کردن اومدین. تهران خیلی خطرناکه. یه مدت اینجا بمونین ببینیم چی میشه.»
امید رفته بود استانبول. منیر میگفت تا وقتی اوضاع خوب بشه اونجا میمونه. شاید هم بره سنگاپور پیش آرزو. میگفت هر روز با آرزو صحبت میکنه. آرزو هم پیگیر خبرهاست و همیشه نگرانشونه. منیر خیالش در مورد امید و آرزو راحتتره. ولی معلومه که در مورد آرمان و تارا نگرانه. میگه: «آخه شما که میتونستین از اینجا برین چرا موندین؟»
وقتی از برنامهی رفتن به فرانسه باخبر شد خیالش راحتتر شد: «برین از این کشور. چیه آخه. همون بدبختی که یه بار سر ما اومد داره دوباره سر بچههامون هم میاد.»
حدود ساعت هفت بود که رسیدن کیاشهر. بخاریها رو قبلن بابای آرمان راه انداخته بود. اونها هر چند وقت به خونهی کیاشهر سر میزدن. از اوایل مهر ماه دیگه باید بخاریها رو روشن کرد. آرمان و تارا وقتی رسیدن فقط درجهی بخاریها رو زیاد کردن. آرمان مودم ایرانسل رو زد به برق. بعد از یه دقیقه اینترنت هم داشتن.
نیم ساعت نگذشت که خونه کامل گرم شد. سفرهی گِردِ حصیری رو تو پذیرایی جلوی بخاری پهن کردن. غذایی که مامان آرمان بهشون داده بود رو گرم کردن. نشستن و شامشون رو خوردن. غذا یه مقدار کتلت بود و چهار تیکه ماهی سفیدِ سرخ شده. با برنج.