فصل ۲۰
اولین روز بعد از جنگ فقط سیزده نفر اومدن شرکت. آرمان شب تا صبح در مورد این که به بچهها چی بگه فکر کرده بود. تا صبح دیگه هیچ کی شک نداشت که جنگ شده. یه جنگ واقعی. ولی آرمان فکر نمیکرد بیشتر از نود درصد پرسنل شرکت همون فردا کارشون رو ول کنن.
با این وجود صحبتی رو که تا صبح با خودش تمرین کرده بود برای اون سیزده نفر گفت. هیچ کی انتظار نداشت تو این شرایط چیز عجیبی از آرمان بشنوه. هدفش این بود که بگه تمام سعیشون رو میکنن که کسبوکارشون رو سرپا نگه دارن. گفت تو هر شرایطی به هر حال نیاز به ابزارِ موبایلی برای پرداخت پول هست. محصول اونها هم بهترین راهیه که مردم میتونن باهاش پول پرداخت کنن.
اتفاقن نمودارهاشون هم نشون میداد که خریدِ مردم کمتر نشده. حتا نسبت به قبل رشد هم داشتن. در مورد خریدِ بستههای اینترنتی خریدها بیشتر به سمت بستههای گرونتر منتقل شده بود. انگار بستهی اینترنت موبایل هم یکی از چیزهایی بود که آدمها فکر میکردن ممکنه گرون شه. واسه همین بستههای بالای پنجاه گیگ کلی فروش رفته بود.
این رشد تو روز اول باعث شد اون سیزده نفر امیدوار بشن.
اما مشکل از فرداش خودش رو نشون داد. از تیم فنی شون فقط دو نفر مونده بودن. از تیم بازاریابی چهار نفر. از تیم فروش حتا یک نفر هم نمیاومد. همهی کارهای توسعه رو متوقف کردن. همهی وقتشون از صبح تا شب به این میگذشت که کاری رو که قبلن با بیشتر از صد نفر انجام میشد با سیزده نفر انجام بدن. تمامِ سعیشون رو میکردن که نرمافزار مثل قبل کار کنه.
همهی امیدها تو همون هفتهی اول از بین رفت. درآمدشون کم نشده بود. حتا یک کم زیاد هم شد. ولی مشکل این بود که قیمتها هر روز خیلی خیلی بیشتر زیاد میشد. پیشبینیِ تورم برای ماه مهر بالای دویست درصد بود.
بخش مهم درآمدِ شرکت از فروش اعتبار موبایل و بستههای اینترنت بود. پرداختِ موبایلی برای خریدنِ چیزهای دیگه هم استفاده میشد، ولی بیشتر از هفتاد درصدِ درآمدشون از همین دو مورد بود. تعرفهی موبایل و قیمت بستههای اینترنت هم جزو محصولاتی بودن که افزایش قیمتشون باید با تایید دولت باشه. دولت هم برای این که به مردم فشار نیاد و قیمت این سرویسها مثل بقیه چیزها زیاد نشه جلوی افزایش قیمت رو میگرفت.
این رو تو همون هفتهی اول از صحبتهایی که با سازمان فناوری اطلاعات و وزارت ارتباطات داشتن مطمئن شدن. این سیاست برای مردم خوب بود. ولی نتیجهش برای شرکتهای خصوصی مثل شرکت آرمان این بود که باید درِ شرکت رو تخته میکردن. چون درآمد اونها یه درصدی از تراکنشهاشون بود. مبلغ تراکنش با افزایش قیمتِ بقیه کالاها زیاد نمیشد. اونها همون پولی رو در میآوردن که قبلن در میآوردن. ولی قیمت بقیه چیزها هر روز سه چهار درصد زیاد میشد.
معلوم بود چه اتفاقی میافته. آخرش یه سری شرکت باقی میمونن که همون سرویسها رو به مردم میدن. ولی همهی اونهایی که میمونن شرکتهای وابسته به بانکها خواهند بود. شرکتهایی که احتیاج نیست از فروشِ نرمافزارِ پرداختِ موبایلیشون سود عملیاتی داشته باشن و از این سود حقوق پرسنلشون رو بدن.
تو شرایط جنگ بانکها هم ماموریت اصلیشون عوض میشه. یه جوری تو مسیری قرار میگیرن که پول نفت وارد اقتصاد میشه. سرویسی که این بانکها به مشتریهاشون میدن از سرویسی که مجیکپِی میده بهتر نیست. ولی به هر حال شرایط اقتصادی طوری میشه که یه شرکت مستقل نمیتونه اینجور سرویسها رو بده. تو شرایط جنگی نمیشه انتظار داشت شرکتهای خصوصی مثل شرکتهای وابسته به جاهای بزرگتر دَووم بیارن.
✦ ✦ ✦
آخر هفتهی دوم جنگ، دوازدهم مهر ماه، هیئت مدیره یه جلسهی فوری گذاشت تا در مورد پیشنهاد آرمان برای ادامهی کار تصمیم بگیره.
قبل از جلسه آرمان با تکتکِ اعضای هیئت مدیره جداگانه صحبت کرده بود. تو جلسه وضعیت شرکت رو گزارش داد. توضیح داد که کارآییِ شرکت به خاطرِ از دست دادن بخش مهمی از نیروی انسانیش به شدت پایین اومده. میگفت این باعث نارضایتی مشتریها میشه. اگه وضع همینطور ادامه پیدا کنه مشتریهاشون رو از دست میدن.
میگفت امید زیادی به این نیست که جذب نیروی جدید تو این شرایط بتونه مشکلی رو حل کنه. مسئله اینه که این کسبوکار تو شرایط جنگی نمیتونه به عنوان یک شرکت مستقل زنده بمونه.
واسه همین پیشنهاد آرمان به هیئت مدیره این بود که مالکیتِ نرمافزارشون رو به طور کامل به یکی از بانکها بفروشن. اینجوری حداقل مشتریها میتونن از نرمافزار استفاده کنن. میگفت مشتریِ آماده هم هست.
آرمان به هیئت مدیره گفت که حقوقی که دارن میدن به دردِ پرسنل نمیخوره. واسه همین بهتره با پولی که تو حساب بانکیشون دارن حقوق آدمها رو تا چند ماه بدن ولی بهشون بگن که اونها هم برن و دنبال کار دیگهای باشن.
هیئت مدیره با فروختن مجیکپِی موافقت کرد. به هر حال هر چی زودتر میفروختنش زودتر پول به دست همهی سهامدارها میرسید. تو چنین تورمی یک روز هم یک روزه.
اینطوری شد که فعالیت شرکت تا اطلاع ثانوی متوقف شد. شنبهی بعد همون اول وقت آرمان موضوع رو با همون چند نفری که میاومدن شرکت در میون گذاشت.
اون آخرین روزِ شرکت بود. تو اون جلسه به بچهها اطمینان داد که حقوقشون تا آخر سال مثل قبل پرداخت میشه. ولی خودش هم میدونست که این موضوع هیچ اطمینانی برای هیچ کس به وجود نمیاره. مسئله این نبود که حقوقشون پرداخت بشه. مسئله این بود که با پولی که میگرفتن چیزی نمیشد خرید.
میشد حدس زد که با گذشت زمان وضعیت اقتصاد دوباره به وضع باثباتی میرسه. ممکنه تو این وضع جدید دلار به جای چهار هزار تومن چهارصد هزار تومن باشه. ولی به هر حال درآمدِ مردم هم به همون نسبت زیاد میشه. از اول انقلاب تا حالا همیشه این اتفاق افتاده.
اما این که یه روزی اقتصاد دوباره به یه وضع پایدار خواهد رسید چیزی نبود که دردِ امروزِ آدمها رو دوا کنه. سوال اصلی این بود که تا وقتی که این اتفاق بیفته چی میشه. شرکتها و کسبوکارهای کوچیک و متوسط که درآمدشون به دلار نیست تو همین فاصله که طول میکشه تا اقتصاد به اون وضعِ پایدار برسه از بین میرن.
بعد از تعطیل کردنِ شرکت آرمان تا آخر اون هفته هر روز صبح میرفت شرکت. در واقع میرفت به ساختمونی که دفتر شرکت بود. دیگه شرکتی وجود نداشت. به در و دیوار دفتر خالی نگاه میکرد. به این فکر میکرد که چهطور این شرکت رو از یه دفتر کوچیکِ شصت متری شروع کرده بودن.
رو گوشیش به عکسهایی نگاه میکرد که تو جشنهای مختلفشون گرفته بودن. روزی که به هزار تراکنش در روز رسیدن فکر میکردن به هدف خیلی بزرگی رسیدن. یه کیکِ آبی رنگ خریدن و روش شمع ۱۰۰۰ گذاشتن. شیش نفر دارن شمعها رو فوت میکنن.
عکسهای بعدی رو هم نگاه کرد. شمعهای روی کیک همینطور بیشتر میشد. ده هزار تراکنش در روز. پنجاه هزار. صد هزار. پونصد هزار. یک میلیون. آخرین عکسشون مال شب یلدای همین پارسال بود. تو یک روز دو میلیون تراکنش داشتن.
بعد از تعطیل شدن شرکت فقط دو نفر هنوز میاومدن شرکت. شبنم، مدیر مالی شرکت، پیگیر این بود که کارهایی که برای فروختن مجیکپِی و ثبت کردن رسمیِ عدم فعالیت شرکت لازمه انجام بشه. باید یه سری جلسهی هیئت مدیره تو ادارهی ثبت شرکتها ثبت میشد. به هر حال باید کارهای بیمه و مالیات هم انجام میشد. تا چند ماه آینده هم باید هر ماه حقوقها پرداخت میشد.
کارهای مذاکره با بانکِ خریدار رو هم خود آرمان پیش میبرد. برای پشتیبانیِ فنی از نرمافزار بعد از فروش یه قرارداد با اعضای تیم فنی بسته شد. البته اونها دیگه نمیاومدن دفتر شرکت. تا یه مدت هر وقت مشکلی پیش میاومد از خونهشون کار رو انجام میدادن. بعد از تموم شدن کارهای فروش نرمافزار هم رفتن تو دفتر یکی از شرکتهای زیرمجموعهی بانک مستقر شدن.
غیر از شبنم تنها کسی که میاومد دفتر ابراهیم بود. میگفت «اگه نیام اینجا نمیدونم چی کار کنم.»
آرمان تو اولین هفته بعد از تعطیل شدن شرکت به هیچ چیزی نمیتونست فکر کنه. به هیچ کار دیگهای نمیتونست فکر کنه. فقط صبح میرفت تو دفتر خالی تا حدود دو سه بعد از ظهر میموند. بعد برمیگشت خونه. تو خونه فیلم نگاه میکرد تا زمان بگذره. هر چند روز یه جلسهی یکی دو ساعته برای فروش نرمافزارشون میذاشت تا کار جلو بره.
کار مهمترین بخشِ زندگیش بود. بیشتر آدمها اون رو به عنوان «مدیر عامل مجیکپِی» میشناختن. تو مراسمِ مختلف ازش میخواستن بیاد و در مورد تجربهی راهاندازیِ شرکتشون حرف بزنه. مسئولهای دولتی و نمایندههای مجلس وقتی میخواستن در مورد «نظرِ بخشِ خصوصی» بیشتر بدونن دعوتش میکردن.
وضعیت کار تارا هم زیاد بهتر نبود. بهتر بود ولی زیاد بهتر نبود. اولین کلاس درسش بعد از شروع جنگ دوشنبه بود. این ترم هر دو تا درسی که داشت درسهای فوقلیسانس بود. دوشنبه کلاسهایی که معمولن با پونزده بیست نفر برگزار میشد با سه چهار نفر برگزار شد. هفتهی بعد هم همون سه چهار نفر میاومدن سر کلاس. اما شنبه چهاردهم مهر ماه تو یکی از کلاسهاش حتا یه نفر هم نیومد. «فکرش رو بکن. حتا یه نفر هم نیومد. من یه ساعت تو کلاس منتظر بودم که حداقل همون سه چهار نفر قبلی بیان. هیچ کی نیومد.»
این وضع فقط مربوط به کلاسهای تارا نبود. کلاسهای بقیه استادها هم همینطور شده بود. آخر مهر ماه بود که استادهای دانشکده یه جلسهی اضطراری گذاشتن. تصمیمی که گرفته شد این بود که کلاسهای فوقلیسانس رو در ترم جاری کنسل کنن. از هر دانشجویی که خودش میخواد فقط امتحان بگیرن و بهش نمره بدن.
از اول آبان تارا هم دیگه کلاسی نداشت. البته وضع تارا از آرمان بهتر بود. اون اینطور نبود که بره دانشگاه و به در و دیوار اتاقش زُل بزنه. تارا تو هر شرایطی کار تحقیقش رو، به قول آرمان مقالهنویسیش رو، ادامه میداد. خودش هم کار تحقیقاتی رو بیشتر از درس دادن دوست داشت. واسه همین با این که کلاسی نداشت میرفت دانشگاه و به کارش میرسید.
✦ ✦ ✦
یه هفته بعد از تعطیل شدن شرکتْ آرمان تصمیم گرفت گذشته رو فراموش کنه. یعنی تارا مجبورش کرد. خیلی سخت بود. ولی کاری بود که باید میکرد. اولین کاری که کرد این بود که عادتِ رفتن به دفتر شرکت و غصه خوردن به خاطر گذشته رو کنار بذاره. ولی مشکل این بود که کاری برای انجام دادن نداشت. صبحها که از خواب پا میشد هیچ فکری در مورد این که چی کار باید کنه تو ذهنش نبود.
به پیشنهاد تارا قرار شد هر روز بخشی از وقتش رو بذاره برای کتاب خوندن. تو این چند سال که درگیر کار بود حتا یه کتاب داستان هم نخونده بود. کتاب میخوند. ولی بیشتر کتابهایی میخوند که یه جوری به کارش ربط داشته باشن. در مورد استراتژی یا مدیریت یا رهبری. حتا کتابهای روانشناسی رو هم بیشتر برای این میخوند که تو کارها بهش کمک کنه.
براش سخت بود که دوباره یکی از این کتابها رو بخونه. قبلن وقتی این کتابها رو میخوند همیشه یه مسئلهی مشخص تو ذهنش بود: یه شرکت داشتن که باید رشد میکرد و همیشه چند تا مانع جلوی راهشون بود. آرمان به عنوان مدیرعامل شرکت باید میتونست تو شرایطی که همه چیز غیرمشخص و مبهمه تصمیم بگیره. برای این که تصمیمهای درستی بگیره باید کتاب میخوند و یاد میگرفت.
شرکت که تعطیل شد دیگه مسئلهای وجود نداشت. کتاب مدیریتی میخوند که چی بشه؟ حتا رفتن سمت این کتابها هم حالش رو بد میکرد.
اینجوری بود که مجبور شد بره سمت کتاب داستان. از تو کتابخونه «پیرمرد و دریا» رو برداشت. وقتی بچه بود یه نسخهی خلاصهشدهش رو خونده بود. ولی هیچ چیزی از جزییات داستان یادش نبود. سعی کرد همه حواسش رو متمرکز کنه و شروع کرد به خوندن داستان. زیاد تو متمرکز کردن حواسش موفق نبود. بعد از چند دقیقه خوندن حواسش پرت میشد. ولی به هر حال این تنها کاری بود که باید انجامش میداد.