برگشت به:

فصل ۱۹

مهر ۱۳۹۷.

خانم نعیمی جلسه رو برای ساعت سه هماهنگ کرد. آرش هم همون موقع اومد. با بقیه مدیرهای شرکت. همه گوشی‌هاشون دست‌شون بود. یه چشم‌شون به پیغام‌هایی بود که هر چند ثانیه رو گوشی‌ها می‌اومد.

تو همین یه ساعت کلی فیلم از صرافی‌های فردوسی در اومده بود. بیش‌ترشون کرکره‌ها رو پایین کشیده بودن. یه سری فیلمِ دیگه صف‌هایی رو نشون می‌دادن که مردم جلوی شعبه‌های بانک تشکیل داده بودن. برداشتن پول از عابر بانک محدودیت داره. واسه همین مردم از همین چند ساعتی که از ساعت کار بانک‌‌ها تو روز شنبه مونده بود استفاده می‌کردن تا یک روز سریع‌تر پول‌شون بیاد تو دست‌شون.

تو چنین شرایطی تازه متوجه می‌شی که این همه مدت پول‌هات رو به یه سازمانی می‌دادی و جاش فقط یه برگه کاغذ می‌گرفتی. برگه‌ای که همه‌ی ارزشش به اینه که خودت داری فرض می‌کنی که هر روزی که بخوای می‌تونی پولت رو پس بگیری.

صف کشیدن جلوی بانک‌ها از اول امسال شروع شده بود. قیمت دلار که می‌رفت بالا خیلی‌ها می‌رفتن پول‌شون رو برمی‌داشتن. همه‌ی مردم همه‌ی پول‌شون رو تبدیل به سکه و دلار نمی‌کردن. هر چیزی که می‌تونستن می‌خریدن تا مجبور نباشن چند ماه دیگه چند برابر بابتش پول بدن. بعضی‌ها وسایل برقی و وسایل آشپزخونه می‌خریدن که قیمت‌شون با دلار تعیین می‌شه. بعضی‌ها پوشک و نوار بهداشتی. آرمان حتا کسایی رو می‌شناخت که نخود لوبیا و ماکارونی می‌خریدن. چون دیرتر فاسد می‌شن.

وقت‌هایی که افزایش قیمت دلار کم‌تر می‌شد دوباره صف بانک‌ها شلوغ می‌شد. این دفعه کسانی بودن که می‌خواستن پول‌شون رو بذارن تو بانک و سپرده‌ی ۲۳٪ باز کنن. این‌ها نسبت به آینده خوش‌بین‌تر بودن. ولی به هر حال صف بانک‌ها شلوغ می‌شد.

تو چند ماه گذشته همه‌ی این اتفاق‌ها به خاطر یک احتمال بود. ولی امروز این احتمال تبدیل به یقین شده. واقعن چند تا هواپیما اومدن و بمب انداختن. می‌شد حدس زد که صف‌ها طولانی‌تر می‌شن. احتمالن چیزهایی که مردم می‌خرن بیش‌تر می‌ره سمت چیزهای حیاتی‌تر. شاید همون نخود و لوبیا، ماکارونی و برنج.

از همون اول سال دولت همیشه اعلام می‌کرد که همه‌ی کالاهای اساسیِ مورد نیاز مردم رو برای چند سال انبار کرده. ضمن این که به هر حال یه بخشِ مهم از درآمد دولت از فروش نفته. قیمت نفت هم که به دلاره نه به ریال. ولی همه‌ی این‌ها توضیحاتِ منطقی بود. تو شرایط بحران کی طبق منطق عمل می‌کنه؟

آرمان جلسه رو شروع کرد: «سال آخر لیسانس بودم. سال هشتاد و هشت. داشتم درباره‌ی کار کردن تحقیق می‌کردم. هیچ دیدی در مورد این که فضای کاری چه‌جوریه نداشتم.»

«تو پروسه‌ی این تصمیم‌گیری با آدم‌های زیادی صحبت کردم. یکی از این آدم‌ها دکتر سلامی بود. استاد دانشکده‌ی برق شریف. مهم‌ترین چیزی که از صحبت با دکتر یادم مونده اینه که می‌گفت به عنوان مدیر عاملِ یه شرکت باید به همه‌ی سناریوهای ممکن فکر کنی. باید بدونی اگه یه وقت جنگ شد چی کار می‌کنی.»

«اون موقع برام خیلی عجیب بود که دکتر این مثال رو زده. البته اون موقع هم شرایط خیلی خوب نبود. خیلی از اطرافیان‌مون افسرده و ناامید بودن. ولی باز هم برام خیلی عجیب بود که دکتر به عنوان یه مدیر عامل باتجربه می‌گفت باید به این هم فکر کنی که اگه جنگ شد چی کار می‌کنی.»

«ولی امروز دیگه همه‌تون می‌دونین که وارد جنگ شدیم. گفتم دور هم جمع شیم و در مورد این صحبت کنیم که تو این شرایط چی کار باید کنیم.»

جلسه یک ساعت و نیم طول کشید. بیش‌تر از همه چیز ترس و نگرانی شخصی بود که رو همه‌ی صحبت‌ها تاثیر گذاشته بود. آدم‌ها تا می‌تونستن سعی می‌کردن این نگرانی‌شون رو نشون ندن. ولی مگه می‌شه؟

ولی آرش خیلی راحت حرفش رو می‌زد. می‌گفت: «من که همین الآن که این‌جا هستم خانمم رفته پول‌ها رو از بانک برداشته.»

نتیجه‌ی جلسه این شد که حداقل کاری که می‌تونن کنن اینه که با پرسنل شرکت صادق باشن. باید سعی کنن تا جایی که می‌شه برای اون‌هایی که هنوز کار براشون مهمه این اطمینان رو ایجاد کنن که تا جایی که بتونن شرکت رو سر پا نگه می‌دارن.

قرار شد فردا صبح آرمان با همه‌ی بچه‌ها در این مورد صحبت کنه. جلسه تموم شد. همه رفتن خونه‌هاشون. آرمان هم رفت خونه.

تو راه خونه سعی می‌کرد همه‌ی جنبه‌های اتفاقی رو که افتاده مرور کنه. هنوز خبری از عکس‌العملی که در مقابل این حمله نشون داده می‌شه نشده بود. ولی انگار موج بعدیِ حمله‌های هوایی هم انجام شده بود. براش مهم نبود دیگه به کجا حمله شده.

از شرکت تا خونه پیاده حدود یه ساعت راه بود. اون‌قدر ترافیکِ عباس‌آباد زیاد بود که تصمیم گرفت پیاده بره. این‌جوری هم می‌تونست تو راه یک کم فکر کنه هم شرایطِ شهر رو ببینه.

با خودش فکر می‌کرد که محتمل‌ترین سناریویی که می‌تونه اتفاق بیفته چیه.

به قراردادهاشون فکر می‌کرد. همه‌ی قراردادها بندی دارن با عنوانِ «فورس‌ماژور». چه قراردادهایی که با اپراتورهای موبایل و بانک‌ها دارن. چه قراردادهاشون با پرسنل. بندی که همیشه با خودت فکر می‌کنی اضافه‌ست. توضیح داده که در شرایط فورس ماژور مثل جنگ و قحطی و سیل و از این جور اتفاق‌ها تعهدات طرفین چیه.

معمولن تو بندِ فورس‌ماژور نوشته که اگه فورس‌ماژور باعث بشه یکی از طرفین قرارداد نتونه تعهداتش رو انجام بده عملن هیچ تعهدی نداره. با این قاعده همه‌ی قراردادهایی که داشتن تو همین چند ساعت اعتبارشون رو از دست دادن. جنگ بدیهی‌ترین نمونه‌ی فورس‌ماژوره. و کیه که قبول نکنه که جنگ باعث به هم خوردنِ تعهدات می‌شه.

انگار این قراردادها هم چیزی بیش‌تر از یه مشت کاغذ نبودن.

کاملن قابل تصوره که فردا هیچ کدوم از پرسنل شرکت نیان سر کار. حتا اگه بیان کاملن قابل تصوره که با این که اون‌ها کارشون رو انجام دادن آخر ماه پولی رو که باید از مشتری‌هاشون بگیرن براشون واریز نشه.

این‌ها همه یک طرف قضیه بود. تو خیابون یه دنیای دیگه بود. بانک‌ها تعطیل بودن. ولی هنوز دمِ درِ مغازه‌ها صف بود. دمِ پمپ بنزین‌ها صف بود. خیابون‌های تهران رو با این ترافیک همیشگی تا حالا این‌قدر شلوغ ندیده بود.

ساعت حدود شیش و نیم بود که رسید خونه. بیش‌تر از دو ساعت طول کشید تا برسه.

دلیلش ترافیک نبود. هر چند قدم به صحنه‌ی عجیبی می‌رسید، وای میستاد و نگاه می‌کرد. جلوی مصلا کلی سرباز جمع شده بود. تو عباس‌آباد موتورهای نظامی مانور می‌دادن. جلوی ایستگاه مترو سربازهای ضد شورش با تجهیزات کامل نظامی، تفنگ و کلاه و جلیقه‌ی ضدگلوله و باتوم وایستاده بودن و حواس‌شون به اطراف بود. اون‌قدر قدشون بلند بود که وقتی از کنارشون رد می‌شدی ناخودآگاه می‌ترسیدی. چه برسه اگه واقعن بخوان بزننت.

قبلن هم بعضی وقت‌ها این‌جوری می‌شد. از هشتاد و هشت به این ور هر چند وقت شهر پر از نیروهای امنیتی می‌شد. ولی این دفعه واقعن فرق داشت.

جلوی مغازه‌هایی صف تشکیل شده بود که آدم حتا فکرش رو نمی‌کرد. آرمان اون‌قدر از دیدن صف جلوی ابزارفروشیِ سرِ سرافراز تعجب کرد که داشت با خودش فکر می‌کرد نکنه اون هم الآن باید تو صفِ چیزی باشه. نکنه از رو حماقته که تو هیچ صفی نیست. واقعن اگه قحطی بشه چی کار کنیم؟

✦ ✦ ✦

با تارا در مورد شرکت و حرف‌های آرش و نگرانی‌های همه‌ی بچه‌ها صحبت کرد. به تارا گفت به نظرش حرف آرش درسته. تو این شرایط دیگه هیچ جایی برای خوش‌بین بودن نیست. باید همه‌ی تصمیم‌ها رو با توجه به بدترین سناریوی ممکن گرفت. «آدم باید خودش رو برای بدترین سناریو آماده کنه.»

تارا می‌گفت همه‌ی کلاس‌های بعد از ظهر تعطیل شده. این جوری نبوده که از طرف دانشگاه دستوری بیاد که کلاس‌ها تشکیل نشه. خیلی خودجوش دانشجوها نیومدن سر کلاس‌ها. استادها هم همین‌طور.

ترم جدید همین هفته‌ی پیش شروع شده بود. تارا همون هفته‌ی اول هم از تغییری که تو بچه‌ها دیده می‌شد تعجب کرده بود. برای آرمان تعریف کرده بود که تو همکف‌ دانشکده که راه می‌ری بچه‌ها دارن در مورد دلار صحبت می‌کنن. شنیده بود که یکی‌شون به اون یکی می‌گفت «اگه طمع نکرده بودم و همون هفته‌ی پیش می‌فروختم تو یه هفته چهل درصد سود می‌کردم.»

تو آسانسور نیروهای خدماتی از استادها سوال می‌کردن که کِی باید بخرن و کِی بفروشن.

ولی بمب‌های امروز انگار یه آبِ سرد بود رو بدن دانشگاه. تارا می‌گفت استادها تو گروه تلگرامِ «استادان دانشکده فنی» دارن در مورد گزینه‌هایی که برای رفتن به خارج هست صحبت می‌کنن. گرجستان، تاجیکستان، ترکمنستان و کشورهای اطراف. می‌گفت همه دارن از درایتِ دکتر حاتمی تعریف می‌کنن که پارسال دانشگاه تهران رو ول کرد و رفت قزاقستان.

تلویزیون روشن بود. شبکه‌ی خبر داشت یه سری خبرِ فوری رو پشت سر هم زیرنویس می‌کرد. تو اخبار ساعت هشت بود که روحانی رسمن در مورد جنگ حرف زد. در مورد این گفت که «با هم‌دلی و اتحاد از این آزمایش بزرگ الهی هم سربلند بیرون می‌آییم.» می‌گفت «توان نظامی ما جزو بهترین‌ها در دنیاست.» و این که «با تمام توان از مرز و بوم ایرانِ عزیز دفاع می‌کنیم.»

تو چنین شرایطی باید یک کم در موردِ واقعیت‌ها حرف زد. واسه همین روحانی یه سری اطلاعات در مورد شرایط جنگ داد: این که حواس همه باید به آژیرهای خطر باشه. آژیر قرمز فقط و فقط وقتی به صدا در میاد که حمله‌ی هوایی در کار باشه. در این شرایط همه باید به نزدیک‌ترین پناهگاه برن. همه‌ی ایستگاه‌های مترو پناهگاه هستن.

سیگنال ماهواره کاملن قطع بود. فیلترینگ اینترنت هنوز کامل اجرا نشده بود و هنوز فیلترشکن‌ها کار می‌کردن. ولی معلوم بود که تا چند ساعت دیگه فیلترشکن‌ها هم دونه‌دونه از کار می‌افتن.

روحانی داشت در مورد جنگ صحبت می‌کرد. در مورد این می‌گفت که «دشمنانِ ایران بدانند که ایران عراق نیست.»

آرمان و تارا داشتن در مورد رفتن از ایران صحبت می‌کردن. تو چند سال گذشته تارا همکاریِ خوبی با دانشگاهی تو پاریس داشت. یه دوره‌ی فوق‌دکترا اون‌جا گذرونده بود. بعدش هم رابطه‌ش رو با استادش حفظ کرده بود. سالی یکی دو بار میشل، استاد راهنماش تو پاریس، یه دعوت‌نامه برای تارا می‌فرستاد. با اون دعوت‌نامه ویزا می‌گرفت و می رفت پیش میشل. مدتی که تهران بود هم کار مشترک‌شون رو پیش می‌بردن. با همدیگه از طریق ای‌میل در ارتباط بودن. هفته‌ای یک بار هم ویدیو کنفرانس داشتن.

بهترین گزینه برای رفتن از ایران پاریس بود. چند بار رفته بودن اون‌جا. شهر رو خوب می‌شناختن. تارا می‌تونست فرصت کاریِ مناسبی تو همون دانشگاه یا جای دیگه پیدا کنه. آرمان هم تا حدی در مورد فضای آی‌تی تو پاریس تحقیق کرده بود و می‌تونست یه کاری پیدا کنه.

واقعیت این بود که بیش‌تر به خاطر آرمان ایران مونده بودن. آرمان همیشه در مورد شرایط ایران خوش‌بین بود. تجربه‌ی کاریِ چند سال گذشته‌شون هم این خوش‌بینی رو تایید می‌کرد. وضع مالی‌شون خوب بود. کارهایی که می‌کردن کارهای جذابی بود.

غیر از جذاب بودنِ کار یه دلیل خیلی مهمِ آرمان برای موندن تو ایران خانواده بود. سالی یکی دو بار بیش‌تر نمی‌رفتن شمال. ولی آرمان همیشه می‌گفت «همین که هر وقت دلت بخواد می‌تونی ماشین رو برداری و بیفتی تو مسیر تهران-رشت خیلی خوبه.»

واسه همین بین آرمان و تارا آرمان همیشه طرفدار موندن تو ایران بود. اعتقاد داشت اتفاقی که تو سی چهل سال گذشته تو کشورهایی مثل چین، سنگاپور و کشورهای شرق آسیا افتاده تو ایران هم شدنیه. تو این کشورها یه سری شرکتِ خیلی موفق به وجود اومدن که الآن دیگه تو دنیا حرفی برای گفتن دارن.

ولی تارا حتا وقتی تهران بود بیش‌ترِ کارش همون کاری بود که با میشل انجام می‌داد. تارا همیشه می‌گفت «برای تحقیق فضای بیرون از ایران زمین تا آسمون با داخل فرق داره.»

اگه تارا یه روز می‌خواست در مورد این خوش‌بینیِ آرمان غُر بزنه بهترین موقع همون روز بود. ولی چیزی در این مورد نگفت. در مورد این صحبت کردن که تارا با میشل صحبت کنه و ببینه می‌تونه شغلی تو پاریس پیدا کنه.

ادامه

فصل ۲۰

معرفی به دیگران: