برگشت به:

بخش سوم

فصل ۱۸

شنبه سی و یکم شهریور.

هوای شهریور واقعن بی‌نظیره. دم ظهر هنوز یک کم گرم می‌شه. ولی صبح‌ها و عصرها هوا حال می‌ده برای قدم زدن تو خیابون.

حتا اتفاق‌های این چند وقت هم باعث نمی‌شه آدم نتونه از این هوا لذت ببره. اولش همه چیز خیلی درهم برهم و شلوغ شده بود، ولی هر چی زمان می‌گذشت به نظر می‌رسید داره هرج و مرج کم‌تر می‌شه. به هر حال هر انقلابی یک هزینه‌هایی داره. مهم اینه که یواش یواش همه چیز نظم پیدا کنه و بیفته روی قاعده و قانون.

بچه‌مدرسه‌ای‌ها کم‌کم داشتن خودشون رو به روزهای مدرسه عادت می‌دادن. پدر و مادرهاشون هم با کلی دغدغه به این فکر می‌کردن که تو این شرایط آینده‌ی این بچه‌ها چه‌طور می‌شه. دوست داشتن بچه‌هاشون سختی‌هایی رو که اون‌ها کشیدن تجربه نکنن.

اما تو این هوا آدم دلش می‌خواست همه‌ی این دغدغه‌ها رو فراموش کنه. این یه روز فقط و فقط به این فکر کنه که درخت‌های ولی‌عصر چه‌قدر قشنگن. یا فلسطین رو همین‌طور بگیره بره تا پایین و از منظره‌ی درخت‌هاش لذت ببره. درخت‌هایی که مثل یه چتر بالای خیابون رو می‌پوشونن ولی یه جاهایی بین برگ‌هاشون مسیر برای رد شدن نور می‌ذارن. همین‌طور که داری راه می‌ری هر چند وقت یه نوری می‌خوره به چشمت. انگار خورشید از بالای درخت‌ها بهت چشمک می‌زنه.

خلاصه از اون شنبه‌ها بود. آخرین روز تابستون.

✦ ✦ ✦

ساعت حدود یه ربع به دوی بعد از ظهر بود که یک دفعه تو غربِ تهران صدای وحشتناک و بلندی شنیده شد. کسایی که تو فرودگاه مهرآباد بودن سه تا هواپیمای میگ دیدن که تو ارتفاع خیلی کم با سرعت خیلی زیاد پرواز می‌کردن. اگه دقت نمی‌کردی فکر می‌کردی هواپیماها ایرانی‌اَن. تا این که هر کدوم‌شون یه بمب انداختن و سریع رد شدن. دود غلیظی از پایگاه بلند شد. انگار هواپیماها موقع خارج شدن از تهران چند تا بمب هم حوالی اکباتان انداخته بودن.

تو فرودگاه معرکه‌ایه. چند تا تَرکِش یه تانکر رو سوراخ کرده و بنزین با شدت خیلی زیادی داره فوران می‌کنه. جاهای مختلف فرودگاه آتیش گرفته و آژیر آتش‌نشانی همه‌جا شنیده می‌شه. هر طرف نگاه می‌کنی یا یه گروه دارن یه آتیشی رو خاموش می‌کنن یا ماشین‌ها رو از جاهایی که ممکنه آتیش بگیرن دور می‌کنن. حتا هواپیماهایی رو که تو آشیانه بودن هم دارن جابه‌جا می‌کنن که مشکلی براشون پیش نیاد.

بمباران فقط تو تهران نبود. تو فاصله‌ی بین ساعت یک و نیم تا دو، تو همون شنبه‌ی قشنگ، تو آخرین روز تابستون، به فرودگاه‌های سنندج، اهواز، کرمانشاه و تبریز حمله شد. بعضی جاها پدافند وارد عمل شده بود و تونسته بود یه تعدادی از هواپیماهای مهاجم رو بزنه. بعضی جاها هم نه.

✦ ✦ ✦

آرمان مثل بقیه شنبه‌ها شرکت بود. شش ماه از سال گذشته بود. چه شش ماهی هم بود.

داشتن ناهار می‌خوردن که یک دفعه خبرش تو شرکت پیچید. تلگرامِ همه پر شد از ویدیوهایی که مردم از بمبارانِ فرودگاه مهرآباد گرفته بودن. مثل هر اتفاق دیگه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ویدیوها شروع شد. هنوز از خبرگزاری‌های رسمی خبری در نیومده بود. ولی معمولن قبل از این که خبرِ رسمی منتشر بشه فیلم‌هایی که مردم گرفتن به دست همه می‌رسه.

خبرگزاری‌های رسمی برای این که مطمئن بشن که خبر رو درست و دقیق می‌گن کلی از مردم خواهش می‌کنن که «به شایعاتی که در فضای مجازی منتشر می‌شه توجه نکنید.» ولی مطمئن شدن‌شون اون‌قدر طول می‌کشه که آدم‌ها همون موقع که خبر داغه همه‌ی شایعه‌ها رو می‌شنون. وقتی خبرِ دقیق خبرگزاری‌ها آماده می‌شه اون تب و تاب اولیه هم خوابیده.

این بار هم همین‌طور بود. اولین شایعه این بود که «نیروی هوایی کودتا کرده.» جاهای دیگه‌ای می‌گفتن «سپاه کودتا کرده تا دولت روحانی رو کنار بذاره.» بعضی‌ها هم می‌گفتن انفجار لوله‌ی گاز بوده. ولی خُب اون‌قدر فیلم از هواپیماهایی که می‌اومدن و بمب مینداختن زیاد بود که این آخری رو هیچ جوری نمی‌شد باور کرد.

حدود نیم ساعت از رسیدن اولین خبر گذشته بود که خبر رسمی‌ش هم منتشر شد: «حمله‌ی نظامی شده.»

✦ ✦ ✦

دو سه دقیقه بیش‌تر طول نکشید که شرکت از وضعیت عادی رفت به هرج و مرج. گوشی‌ها شروع کرد به زنگ خوردن. هر کس در مورد یه چیزی صحبت می‌کرد. یکی می‌گفت «الآن میام خونه ببینم چی کار کنیم.» اون یکی می‌خواست همین امشب با اتوبوس راه بیفته بره ترکیه. یکی مامانش زنگ زده بود ببینه بچه‌ش سالمه یا نه. خلاصه بَلبَشویی بود.

آرمان اولین کاری که کرد این بود که به تارا زنگ زد. تارا دانشگاه بود. از هفته‌ی قبل کلاس‌ها شروع شده بود. شنبه صبح دو تا کلاس داشت. اون هم ترسیده بود. مثل بقیه. موقع حرف زدن با تارا برای اولین بار این سوال برای آرمان پیش اومد که تو این شرایط به عنوان مدیر عامل شرکت چی کار باید کنه. باید شرکت رو تعطیل می‌کرد و به همه می‌گفت برن خونه‌شون یا باید کار رو همون طور عادی ادامه می‌دادن؟

این سوال وقتی براش پیش اومد که به تارا زنگ زد. چون باید تصمیم می‌گرفت که بهش چی بگه. بگه «تو برو خونه من هم الآن میام؟» یا این که «تو مثل هر روز وقتی کارِت تموم شد بیا خونه، من هم مثل هر روز میام.» آخرش گفت «تو خونه صحبت می‌کنیم ببینیم چی کار باید کرد.»

وقتی صحبتش با تارا تموم شد تو همون ناهارخوری به اطراف نگاه کرد. فوری به مسئول دفترش زنگ زد و گفت به همه‌ی مدیرهای شرکت بگه برای یه جلسه‌ی فوری بیان به اتاقش. از مدیرهای شرکت سارا و آرش تو ناهارخوری بودن. آرش مدیر فروش شرکته. آرمان رفت پیشش و ازش پرسید: «چی کار باید کنیم آرش؟»

آرش از این مدیرهای سخت‌گیره که به نظم خیلی اهمیت می‌دن. اعتقادش اینه که «کارِ فروش مثل جنگه.» کتاب موردِ علاقه‌ش «هنرِ رزمِ» سان تزو ست. به همه کسانی که تو تیم فروش کار می‌کنن یک نسخه از این کتاب رو داده. خودش هم همیشه یکی‌ش رو روی میز کارش داره. با جلدِ زردِ گالینگور و قطع جیبی. از این‌هایی که تو جیب بغل کُت جا می‌شن. بعضی وقت‌ها به یه مناسبتی کتاب هنر رزمش رو برمی‌داره و یه پاراگراف ازش می‌خونه. مثلن وقتی یه کمپین بازاریابی طبق انتظار جواب نداده. یا وقتی می‌خواد به یکی از اعضای تیمش بگه علت این که سخت‌گیری می‌کنه اینه که «فقط با سخت‌گیریه که تو کارتون پیشرفت می‌کنین.»

آرش براش خیلی مهمه که تو هر شرایطی آروم به نظر برسه. شاید هم آروم کلمه‌ی درستی نباشه. چون اتفاقن یه موقع‌هایی خیلی هیجانی می‌شه. شاید توصیف بهتر این باشه که براش خیلی مهمه همیشه این‌طور به نظر بیاد که به خودش کاملن مسلطه. نباید بقیه فکر کنن وقتی شرایطِ سختی براش پیش میاد استرس می‌گیره. اگه آدم‌ها این‌طور فکر کنن به حرفش گوش نمی‌دن. ولی اگه حتا تو سخت‌ترین شرایط با اطمینان و اعتماد به نفسِ کامل حرف بزنه آدم‌ها با خودشون فکر می‌کنن که حتمن یه چیزی می‌دونه که اون‌ها نمی‌دونن. همین باعث می‌شه به حرفش گوش کنن.

تو این روش دو تا نکته‌ی خیلی ظریف وجود داره: یکی این که وقتی آدم‌های تیمت به تو اعتماد دارن و فکر می‌کنن تو چیزی رو می‌بینی که اونا نمی‌بینن نگرانی‌شون کم‌تر می‌شه. همین باعث می‌شه تصمیم‌های عجولانه نگیرن و کارهای اشتباه انجام ندن. این تیم رو برای مواجه شدن با بحران آماده می‌کنه.

اما نکته‌ی ظریفِ دوم اینه که فقط کافیه این طور به نظر برسه که به خودت کاملن مسلطی و مثل بقیه نترسیدی. حتا اگه واقعن ته دلت داری از ترس می‌میری و کلی دغدغه داری اگه بتونی تو چنین شرایطی ظاهرت رو طوری نشون بدی که بقیه آدم‌ها متوجه این دغدغه‌ها نشن براشون تبدیل به یه نماد می‌شی برای این که بتونن تصمیم‌های درست‌تری بگیرن.

✦ ✦ ✦

وقتی آرمان از آرش پرسید «چی کار باید کنیم آرش؟» به صورت آرش نگاه کرد. معلوم بود که اون هم شوکه شده. آرمان داشت سعی می‌کرد حداقل تو ظاهر اضطراب خودش رو نشون نده. دوباره سوالش رو تکرار کرد: «چی کار باید کنیم؟»

آرش جواب داد: «چی کار کنیم؟» با لحنی که جوابش تو لحنش معلوم بود. یه چیزی بین این که «چی کار می‌تونیم کنیم؟» و «دیگه دیر شده برای این که بتونیم کاری کنیم.» و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد: «وقتی می‌گن با دُمِ شیر بازی نکن واسه همین می‌گن.»

آرمان سر تکون داد. منظورش یه چیزی بین تایید بود و این که «می‌دونم چی می‌گی…» بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد: «نه منظورم اینه که ما چی کار باید کنیم؟ همین الآن که این اتفاق افتاده. تو شرکت چی کار باید کنیم؟ به هر حال الآن صد و خورده‌ای آدم تو شرکت این خبر رو شنیدن و منتظرن ببینن ما چی کار می‌کنیم.»

«آرمان بی‌خیال! جدی فکر می‌کنی آدم‌ها منتظرن ببینن ما چه تصمیمی می‌گیریم؟ جنگه… می‌دونی یعنی چی؟ یعنی احتمالن فردا قیمت دلار می‌شه صدهزار تومن. و حقوقی که ما به آدم‌ها می‌دیم می‌شه ماهی زیر صد دلار. معلومه که حتا به این فکر هم نمی‌کنن که ما چه تصمیمی می‌گیریم. ما هم که کاری نمی‌تونیم کنیم. تو شرایطِ جنگ هر کس فقط به خودش فکر می‌کنه.»

حرفش بی‌ربط نبود. احتمالن همین اتفاق می‌افته. تو همین چند وقت که دلار از سه هزار تومن رسیده به پونزده شونزده تومن کلی از بچه‌های شرکت به مهاجرت فکر می‌کنن. پنج شیش نفر تو همین مدت رفته بودن. احتمالن خیلی‌های دیگه هم برنامه‌ی رفتن داشتن. ولی زیاد راحت نبود قبول کردنِ این که تو این شرایط هیچ کاری نباید کرد.

«یعنی می‌گی ما هیچ کاری نباید کنیم؟ هیچ حرفی نباید بزنیم که حالا که این‌جوری شده ما چی کار می‌کنیم و نگاه‌مون به قضیه چه‌جوریه؟»

آرش جواب داد: «نمی‌گم نباید حرفی بزنیم. می‌گم هر حرفی بزنیم تاثیری نداره. آدم‌ها یه جور دیگه تصمیم خودشون رو می‌گیرن. بهتره ما هم به فکر خودمون باشیم.»

«ولی شاید اصلن جنگ اون‌قدر که فکر می‌کنی شدید نشه. فقط چند تا هواپیما اومدن و چند تا بمب انداختن. شاید بیش‌تر تهدید بوده تا حمله‌ی نظامی.»

«چی می‌گی آرمان؟ شوخی می‌کنی؟ با چیزهای خیلی ساده‌تر از چند تا هواپیما جنگ شروع شده. معلومه که این آخرِ کار نیست. این حمله یه عکس‌العملی خواهد داشت و اون عکس‌العمل یه سری عکس‌العمل دیگه. همین‌جوری جنگ می‌شه دیگه. آرمان! در این مورد دیگه زیاد خوش‌بین نباش. واقعیت رو نگاه کن.»

این دفعه هم داشت راست می‌گفت. آرمان جواب داد: «به هر حال قراره بشینیم دور هم و صحبت کنیم. احتمالن تا چند دقیقه دیگه می‌تونیم شروع کنیم. من می‌رم. تو هم اگه خواستی زودتر بیا قبل از این که بقیه برسن یک کم حرف بزنیم.»

«من چند تا زنگ بزنم. بعدش میام.»

ادامه

فصل ۱۹

معرفی به دیگران: