فصل ۱۷
مرداد ۱۳۷۷.
شلوارش مثل همیشه خاکیه. یه چوبِ ماهیگیریِ بزرگتر از قدش تو دستشه. کنار رودخونه قدم میزنه و به منظرهی عجیبی که درست شده نگاه میکنه.
ساعت باید حدود هفت صبح باشه. کنار رودخونه خلوتِ خلوته. مثل روزهای قبل آرمان صبحِ زود بعد از صبحونه رفته بود کنار جوی آبِ تو حیاط، زمین رو کَنده بود و چند تا کِرمِ خاکی در آورده بود. کِرمها رو گذاشت تو شیشه، قلابش رو برداشت و حرکت کرد سمت رودخونه.
هر روز صبح از همون کوچهی مامانبزرگ اینا میرفت کنار رودخونه و از بغل رودخونه حرکت میکرد سمت سیلبند. هیچ وقت نفهمید چرا بهشون میگن سیلبند. یه چیزهایی شبیه اسکلهی کوچیک که کنار رودخونه ساخته بودن و اونجوری که از اسمشون پیداست جلوی سیل رو میگیرن. چهجوری؟ نمیدونست. به هر حال سیلبند جای خوبی برای ماهیگیری بود. چون تا وسط رودخونه جلو رفته و میشه از روش قلاب رو جای عمیقتری انداخت. چون سیلبند سنگیه ماهیها میان کنارش و جلبکهای روی سنگها رو میخورن.
قلاب رو مینداخت و منتظر میشد. خیلی از روزها دستخالی برمیگشت خونه. ولی بعضی وقتها هم ماهی میگرفت. همهی جذابیتش به همینه که معلوم نیست ماهی میگیری یا نه. بعضی شبها وقتی خواب بود بابابزرگ میومد کنار رختخوابش و محکم تکونش میداد و میگفت: «بِکِش، بِکِش، ماهی گرفتی!» و بیدارش میکرد. بابابزرگ میگفت حتا تو خواب هم به ماهی فکر میکنی.
اون روز صبح آب رودخونه خاکستری شده بود. وقتی هنوز به کنار رودخونه نرسیده بود دید روی آب یه چیزهای سفیدی هست. سریع خودش رو رسوند کنار رودخونه. دید آب پُر از کفِ سفیده. انگار تو رودخونه پودر رختشویی ریخته باشن. سفیدیهای روی آب هم ماهیهای مرده بودن.
ترسیده بود. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که «تقصیره منه. نباید اون کار رو میکردم.» تا نزدیکِ سیلبند پیاده راه میره و به ماهیهای مردهی روی آب نگاه میکنه. بین جسد ماهیهایی که مرده بودن بعضی جاها دهنهای ماهیها از آب بیرون اومده بودن تا نفس بکشن.
به سیلبند که رسید همون جای همیشگی نشست. اما قلابش رو تو آب ننداخت. کنار سیلبند نشسته بود. پاهاش رو بالای رودخونه تکون میداد و آروم گریه میکرد. با خودش فکر میکرد: «تقصیر منه…»
✦ ✦ ✦
سال دوم راهنمایی بودن.
آقای اکبرپور، همسایهی مامانبزرگ و بابابزرگ، برای مسافرکشی میاومد رشت. وقتی بچهها میخواستن برن کیاشهر روز قبلش منیر به آقای اکبرپور زنگ میزد. آقای اکبرپور هم وقتی میخواست برگرده میاومد دنبالشون.
اومد دنبال آرمان و آوردش کیاشهر.
صبح روز بعد آرمان قلابش رو برداشت چند تا کِرم درآورد و رفت ماهیگیری. آفتاب کمکم به وسط آسمون نزدیک میشد و هوا داشت گرم میشد که آرمان متوجه شد خیلی وقته که قلاب رو انداخته و هیچ خبری نشده. حتا یه تُکِ ساده هم به قلاب زده نشده.
معمولن وقتی با خمیرِ نون ماهیگیری میکنی زود به زود قلاب رو بالا میکشی. چون ممکنه آب خمیر رو بشوره و ببره. یا قلابت به چیزی بخوره و خمیرش جدا شه. اما وقتی به قلابت کِرم میزنی خیلی کم پیش میاد که آب طعمه رو ببره یا طعمه کنده بشه. واسه همین خیلی عجیب بود که چند وقته خبری نیست و نخ قلاب اصلن تکون نخورده.
چوب رو بالا میکشه. اما انگار قلاب به چیزی گیر کرده. بعضی وقتها به علفهای کف رودخونه گیر میکنه. بعضی وقتها به سنگهای کنار سیلبند. در هر حال باید قلاب رو طوری بکشه که نخ پاره نشه. وگرنه باید برگرده خونه و دوباره یه قلاب جدید درست کنه.
اگه به علف گیر کنه معمولن وقتی نخ رو میکشی تکون میخوره. یعنی علف رو با خودش میکشه و میتونی حس کنی که یه چیز سنگین داره کشیده میشه. بیشتر وقتها یه بخش از گیاه کنده میشه و قلاب آزاد میشه.
اما این دفعه اینطوری نیست. انگار به یه چیز خیلی سنگین گیر کرده. آرمان با خودش فکر میکنه که حتمن گیر کرده به کنار سیلبند. واسه همین باید طوری بکشه که نخ قلاب پاره نشه.
داشت با خودش فکر میکرد که چی کار کنه و چهجوری قلاب رو بکشه بالا. همزمان زور میزد که قلاب رو آزاد کنه. یک دفعه تو آب یه چیز سفید میبینه. یه چیز خیلی سنگین داره با قلاب میاد بالا.
چند ثانیه بعد یه ماهیِ خیلی بزرگ از آب میاد بیرون. آرمان هیجانزده شده بود که یه ماهی گرفته که اونقدر بزرگه که نمیشه کشیدش بیرون. از طرف دیگه مطمئن شده بود که قلابش به سنگ یا چیز دیگهای گیر نکرده. واسه همین هر چی زور داشت جمع کرد و چوب قلاب رو محکم کشید سمت سیلبند. ماهی از آب در اومد و افتاد روی سیلبند.
یه ماهیِ کپورِ خیلی بزرگ بود. رو سیلبند بالا پایین میپرید. آرمان تا حالا چنین ماهیای نگرفته بود. معمولن چند تا کولی میگرفتن. یک بار هم که با باباش رفته بودن نزدیکهای دریا با قلاب یه بچه اوزون بُرون گرفته بودن که حدود نیم متر طولش بود. ولی این یکی خیلی بزرگ بود. نزدیک یک متر میشد.
نمیتونست خندههاش رو کنترل کنه. با دو تا دست ماهی رو محکم گرفته بود تا فرار نکنه. داشت به این فکر میکرد که چهطور حتا نخ قلاب تکون نخورده. حتمن این کپور خیلی راحت کنار سیلبند آروم گرفته بود و بدون این که به خودش زحمتی بده طعمه و قلاب درسته رفته تو دهنش. ماهی حتا متوجه قلاب نشده تا تقلا کنه و خودش رو نجات بده.
خلاصه آرمان که بزرگترین صید عمرش تو دستش بود، خوشحال از این که تو اولین روزی که اومده کیاشهر ماهی به این بزرگی گرفته راه افتاد سمت خونه. ماهی اونقدر بزگ بود که تو کیسهی پلاستیکی که با خودش آورده بود جا نمیشد. ماهی رو از آبشُش تو دستش گرفته بود و همونطور تا خونه آورد. هر رهگذری که از کنارش رد میشد با تعجب نگاش میکرد. آرمان هم با افتخار سرش رو بالا میگرفت و به راهش ادامه میداد.
صدای باز شدن در که اومد مامانبزرگ با نگرانی اومد تو حیاط. نگران شده بود که چرا آرمان زودتر از همیشه برگشته. اما تو حیاط آرمان رو دید که یه ماهی بزرگ دستش گرفته و با افتخار داره میاد.
«مامانبزرگ، ببین چه ماهیای گرفتم.»
✦ ✦ ✦
مامانبزرگ ماهی رو همون موقع پاک کرد. چند تیکهش رو واسه ناهار سرخ کرد. آرمان هم با خوشحالی به این فکر میکرد که فردا دوباره میره ماهیگیری و باز هم ماهی میگیره.
موقع ناهار مامانبزرگ تعریف کرد که صبح که درِ لونهی مرغ و خروسها رو باز کرد متوجه شده که یکی از خروسها پیداش نیست. میگفت همسایهشون هم دیروز میگفته مرغ و خروسهاشون گم شدن.
میگفت نمیتونه کار شغال باشه. معمولن شغال جوجههای کوچیکتر رو میگیره. ولی این دفعه خروس بزرگ گم شده. ممکنه کسی دزدیده باشه. قرار شد آرمان با محمد، پسر همسایه، برن ببینن ماجرا چیه.
بعد از ظهر آرمان و محمد به خونهی بقیه همسایهها هم سر زدن. یکی از همسایههای کنار رودخونه میگفت اردک اسراییلیش چند روز پیش گم شده. یکی دیگه میگفت مرغ و خروسهاشون کم شدن. معلوم بود که یه حیوونی داره مرغ و خروسها رو شکار میکنه. رخساره خانم که همسایهی کناری بود میگفت یه کولیفِ خیلی بزرگ تو حیاط دیده ولی تا حالا نشنیده که کولیف مرغ و خروسها رو بخوره. کولیف یه جور مار بزرگ و بیخطره.
بچهها بعد از این که پرسوجو از همسایهها تموم شد رفتن کنار رودخونه ببینن میتونن استخونهای مرغ و خروسهای گم شده رو پیدا کنن. هر کدوم یه چوب دستشون گرفته بودن و بین بوتهها دنبال باقیموندهی پرندههای گمشده میگشتن. آرومآروم در امتداد رودخونه به طرف دریا حرکت میکردن.
تازه به اولین بوتههای تمشک رسیده بودن که سه تا سگ وحشی دیدن. سگهای قوی و خیلی بزرگی که آروم کنار رودخونه نشسته بودن. همون نزدیکشون چند قدم دورتر از رودخونه کنار یه بوتهی تمشک کلی استخون ریخته بود. بچهها از اندازهی سگها ترسیده بودن و چوببهدست سرِ جاشون مونده بودن. نگاهی به استخونها انداختن. محمد گفت «کار خودشونه. اینها گاو رو هم میتونن بخورن. اردک اسراییلی که چیزی نیست.» آرمان گفت «برگردیم خونه. بهمون حمله میکنن ها…»
✦ ✦ ✦
فردا صبح خورشید تازه در اومده بود که محمد اومد دنبال آرمان. بابای محمد مثل خیلی دیگه از اهالیِ محل کشاورزی میکرد. تو فصلِ برنج برنج میکاشتن. بعد از این که برنجها رو درو میکردن کارشون ماهیگیری بود. نصف سال زندگیشون از زمین میچرخید و نصف سال از رودخونه.
اینها کارهایی بود که تو بیشتر خونهها مرسوم بود. اما فقط بعضیها بودن که پرنده هم شکار میکردن. بابای محمد یکی از اونا بود.
«بابام وقتی میره شکار پرنده یه جور تله درست میکنه. دیشب که ماجرا رو بهش گفتم، گفت باید تله بذارین و سگها رو بگیرین.» بعد به آرمان گفت: «یه قرقره نخ ماهیگیری بیار بهت نشون بدم چهجوری.»
آرمان رفت و نخ ماهیگیری آورد.
رفتن زیر یکی از درختهای آلوچه. محمد یه شاخهی تَر از درخت انتخاب کرد و کَندش. با داس برگها و چوبهای اضافیش رو برید. تیکه چوب رو خم کرد. طوری که دو تا سر چوب رسیدن کنار هم. همونجوری دو سر چوب رو موازی هم تو زمین فرو کرد. طوری که یه نیمدایره ازش بیرون زمین مونده بود. به آرمان گفت: «این میشه پایهی تلهمون.»
بعد پرید و یه شاخهی بلند درخت رو گرفت و با خودش کشید پایین. بدون این که شاخه رو بشکنه تا نزدیکِ زمین آوردش پایین. به آرمان گفت «این شاخه رو همینجوری پایین نگه دار. ولش نکنی.» بعد خودش یه تیکه چوب خیلی کوچیک اندازهی دو بند انگشت از رو زمین برداشت و نخ ماهیگیری رو دورش گره زد. قرقره رو باز کرد تا به اندازهی حدود دو متر نخ ماهیگیری بیرون بیاد.
آرمان شاخه رو همونجوری پایین نگه داشته بود. محمد هم یه تیکه نخ دستش بود که وسطش اون تیکه چوب کوچیک رو گره زده بود.
محمد یه سرِ نخ رو محکم به شاخهای که دست آرمان بود گره زد. اون یکی سرِ نخ رو محکم تو دستش گرفت و گفت «حالا ولش کن.»
شاخه که ول شد مثل یه فنر با سرعت برگشت بالا. محمد نخی که دستش بود رو محکم نگه داشت و گفت «ببین. اینجوری شکار رو محکم میبره بالا. حالا باید کاری کنیم که تا وقتی شکار نیومده این شاخه پایین بمونه.» همزمان سر دیگهی نخ رو که دستش بود محکم کشید پایین. شاخهی درخت دوباره آرومآروم اومد پایین.
اونقدر نخ رو کشید پایین که تیکه چوبی که به وسط نخ گره زده بود برسه به اون نیمدایرهی چوبی که تو زمین کاشته بود. نخ رو از داخل نیمدایره رد کرد و از اون ورش آورد بیرون. به آرمان گفت «این رو همینجوری نگه دار.» نخ رو داد دست آرمان.
محمد از روی زمین چند تا تیکه چوب کوچیک جمع کرد و با خودش آورد: «حالا باید کاری کنیم که حتا اگه ولش کنیم شاخهی درخت برنگرده سر جاش.»
یکی از چوبهایی رو که دستش بود برداشت و با داس مرتبش کرد. بعد گذاشتش بین چوب کوچیکی که روی نخ ماهیگیری گره زده بود و نیمدایرهای که تو زمین درست کرده بود. فشاری که شاخهی درخت به نخ ماهیگیری وارد میکرد این چوب رو محکم موازی سطح زمین و بالاتر از زمین نگه میداشت. همین یه تیکه چوب جلوی شاخهی درخت رو میگرفت و نمیذاشت برگرده سر جاش.
محمد چند تا دیگه از شاخهها رو با داس تمیز کرد. هماندازه بریدشون و به حالت مورب گذاشت روی چوبی که بین نخ و نیمدایره قفل شده بود. طوری که شکلی شبیه یک پدال درست میکردن.
وقتی همهی این شعبدهبازیها تموم شد محمد به آرمان نگاه کرد و گفت: «حالا برو عقب.»
جفتشون رفتن عقب. محمد با یه چوب پدالی که ساخته بود رو فشار داد پایین. پدال که رفت پایین چوب کوچیکی که روی نخ ماهیگیری گره زده بود از فاصلهی بین پدال و نیمدایره آزاد شد و شاخهی درخت با سرعت خیلی زیاد برگشت سر جای اولش.
محمد با افتخار به چیزی که درست کرده بود نگاه کرد و گفت: «فقط کافیه ته نخ رو جوری گره بزنیم که وقتی کشیده میشه به پای شکار گیر کنه و دور پاش گره بخوره.»
بعدش دوباره پرید و نخی رو که از شاخهی درخت آویزون بود گرفت. ته نخ رو یه حلقه درست کرد. بعد نخ رو کشید پایین و از داخل نیمدایره رد کرد و با یه چوب دیگه قفلش کرد. پدالش رو درست کرد و حلقهی ته نخ رو انداخت روی پدال.
دوباره به آرمان گفت بره عقب. خودش هم رفت عقب.
یه چوب از رو زمین برداشت. این بار گذاشتش وسط حلقهای که روی پدال انداخته بود. به محض این که چوب رو فشار داد پدال رفت پایین. نخ که برمیگشت بالا با فشار خیلی زیادی چوب رو از دست محمد کشید و برد بالای درخت.
تله کار میکرد. کافی بود شکار پاش رو روی پدال بذاره تا فشار وزنش بقیه کار رو انجام بده. گره بلافاصله محکم میشد و شکار گیر میافتاد.
«بابام میگه با این تله مرغابی میگیرن. میگفت اگه میخواین سگ بگیرین باید هم چوبهاتون بزرگتر باشه، هم به جای نخ ماهیگیری از طناب محکم استفاده کنین.»
✦ ✦ ✦
آرمان و محمد کل روز مشغول کار گذاشتن تله تو باغِ پایینِ خونهی مامانبزرگ اینا شدن. قسمتِ پایین حیاط کنار رودخونه ست. تو این قسمت معمولن درخت صنوبر میکاشتن. بین درختهای صنوبر کلی گیاه دیگه هم در میاومد. بوتههای بزرگ تمشک جا به جا رشد کرده بودن. موقع راه رفتن بین درختها باید مواظب خارهاشون باشی. بین این همه درخت و گیاه فقط بعضی جاها بود که میشد ازشون رد شد. بچهها همین مسیرها رو دنبال میکردن و جایی که مسیر عبور خیلی باریک میشد تلهشون رو کار میذاشتن. یه شاخهی بزرگ از درختهای اطراف رو انتخاب میکردن. شاخه باید به اندازهی کافی محکم باشه تا بتونه وزن شکار رو تحمل کنه. از طرف دیگه نباید خیلی سفت باشه تا بشه بدون این که بشکنه تا نزدیک زمین کشیدش پایین.
نزدیک غروب کارشون تموم شد. خسته و کوفته برگشتن خونه.
✦ ✦ ✦
فردا صبح دوباره آرمان قلابش رو برداشت و راه افتاد سمت سیلبند.
هوا مثل روزهای قبله. دم صبح کنار رودخونه خنکه و هر چی به ظهر نزدیکتر میشیم گرم و گرمتر میشه. آب رودخونه امروز شفافِ شفافه. به قول محلیها «آب زَنگه.»
بعضی وقتها صدایی از وسط رودخونه میاد و وقتی سرت رو برمیگردونی طرف صدا میبینی یه ماهیِ بزرگ وسط رودخونه از آب پریده بیرون و تا چشم رو هم میذاری دوباره برمیگرده تو آب. تو مدتی که بیرون آب بود فقط این حسرت رو تو دل یک ماهیگیر بیشتر میکنه که «چی میشد یکی از اینها میافتاد تو قلاب من.»
آرمان داشت به ماهی بزرگی که گرفته بود فکر میکرد. چی میشد امروز هم بتونه یکی از همون ماهیها بگیره؟ هنوز بیشترِ اون ماهی تو یخچاله. ولی موضوع فقط خوردنِ ماهیای که میگیری نیست. همین که بعد از کلی صبر کردن و زُل زدن به سر قلابت یه چیزی گیرت میاد که معلوم نیست چهقدر بزرگه بیشتر از همه چیز میچسبه.
اون روز صبح ماهیها چند بار به قلابش تُک زدن. ولی هر بار که قلاب رو میکشید خبری نبود. دیگه بعد از آخرین صید توقعش هم بالا رفته بود. دوست داشت یه ماهی بزرگتر از قبلی بگیره.
تا حالا همیشه وقتی قلاب رو تو آب مینداخت و زُل میزد به نوک چوب ماهیگیری چیزی که بهش فکر میکرد خاطرهی روزهایی بود که با بابا و امید میاومدن ماهیگیری و روزی هفتاد هشتاد تا کولی میگرفتن. سه چهار بار بیشتر اینجوری نشده بود. ولی همون چند بار اونقدر تو ذهنش مونده که همیشه آرزو داشت یه بار دیگه تکرار بشه.
تو اون سه چهار بار همهی ماهیهایی که میگرفتن کولی بود. کولی ماهیِ کوچیکیه. ولی تعدادشون اونقدر زیاد بود که بعضی وقتها حتا جمع کردن نخ هم سخت میشد.
برای همچین موقعهایی دیگه قلاب چوبی استفاده نمیکردن. همون قرقرهی نخ ماهیگیری رو برمیداشتن و به سر نخ پنج شیش تا قلاب وصل میکردن. به فاصلهی حدود یک وجب از همدیگه. به ته نخ هم چند تا سُرب گره میزدن.
بعد باید همون انتهای نخ رو که سُرب بهش بستی با حالت دایرهای دور مچ دستت بچرخونی. وقتی به اندازهی کافی سرعت گرفت نخ رو ول میکنی. اینطوری سُرب پرت میشه وسط رودخونه و نخ قرقره رو هم به اندازهای که لازمه باز میکنه. فقط باید بعد از این که سُرب رو پرت کردی قرقره رو تو دستت نگه داری که نیفته تو آب. وقتی سُرب افتاد جایی که میخواستی، قرقره رو میگیری، یه چوب کوچیک رو عمودی تو زمین فرو میکنی و نخ قلاب رو گره میزنی به چوب.
آرمان اینا همیشه وقتی اینطوری ماهی میگرفتن چند تا زنگولهی کوچیک هم با خودشون میبردن و میبستن سر نخ. همونجایی که به چوب گره زده بودن. اینطوری وقتی ماهی میگرفتن زنگوله صدا میخورد. دیگه احتیاج نبود چشمشون همیشه به نخ قلاب باشه.
اون روزهایی که کلی ماهی میگرفتن تو اردیبهشت و خرداد بود. انگار ماهیهای کولی تو این موقع برای تخمریزی از دریا میان تو رودخونه. آرمان و امید و بابا معمولن میرفتن جایی که رودخونه میریزه تو دریا. پنج شیش تا قلاب قرقرهای مینداختن تو آب. اونقدر ماهی میگرفتن که صدای زنگولهها هیچ وقت قطع نمیشد. حتا بعضی وقتها نخ رو که بالا میکشیدی همهی قلابهاش با همدیگه ماهی گرفته بودن.
تا حالا هر وقت آرمان میاومد ماهیگیری وقتی قلابش رو مینداخت تو آب به خاطرهی اون روزهای طلایی فکر میکرد و امیدوار بود بتونه همونقدر ماهی بگیره. ولی امروز دیگه یه فکر تازه هم تو ذهنش افتاده بود. کپوری که پریروز گرفته بود بزرگترین ماهیای بود که تا حالا گرفته. واسه همین ته دلش با خودش فکر میکرد «میشه یه ماهی بزرگتر از اون بگیرم؟»
انگار همیشه شکارهای بزرگ وقتی میان سراغت که انتظارشون رو نداری. مثل اون روز که آرمان مطمئن بود که قلابش به سنگهای سیلبند گیر کرده و داشت سعی میکرد طوری آزادش کنه که نخش پاره نشه.
اون روز هر چی به گرفتن یه ماهیِ بزرگتر فکر کرد فایدهای نداشت. آفتاب به وسط آسمون رسیده بود و حتا یه ماهی کوچیک هم نگرفته بود. صدای اذان ظهر که اومد قلابش رو جمع کرد و راه افتاد سمت خونه.
✦ ✦ ✦
دم ظهر هوا اونقدر گرم میشه که هیچ کی از خونه نمیاد بیرون. بابابزرگ هم مثل بقیه مغازهدارها مغازه رو میبست و میاومد خونه. وقتی هوا خنکتر میشد دوباره مغازهها باز میشدن.
آرمان هم ظهرها تو خونه میموند. یعنی حتا اگه میخواست بره بیرون مامانبزرگ اجازه نمیداد و میگفت: «آدم آتیش میگیره تو این آفتاب.» بابابزرگ که راه میافتاد سمت مغازه آرمان هم میرفت تو کوچه.
اون روز هم وقتی بابابزرگ رفت آرمان بدو بدو رفت دَمِ درِ خونهی محمد اینا و محمد رو صدا زد. دو تا دروازهی گُل کوچیک رو از تو حیاط خونهی محمد اینا برداشتن و رفتن تو کوچه بازی کنن.
آرمان دو یک جلو بود که یک دفعه از سمت رودخونه صدای زوزهی خیلی بلندی اومد. محمد فوری توپ رو نگه داشت و گفت «یه چیزی افتاده تو تله. بریم ببینیم چیه.» راه افتادن سمت صدا. زوزه پشت سر هم ادامه داشت. بعضی وقتها چند ثانیه متوقف میشد و بعد دوباره شروع میشد.
از تو حیاط که رد میشدن مامانبزرگ سرش رو از پنجره بیرون آورد و با تعجب پرسید «صدای چیه؟» بچهها از کنارِ دیوارِ پشتِ خونه هر کدوم یه چوب بزرگ برداشتن. محمد جواب داد «سگها رو گرفتیم.» بعدش راه افتادن سمت باغ. با احتیاط از مسیرِ بین درختها رد میشدن. مواظب بودن پاشون روی تلهها نره.
هر چی به صدا نزدیکتر میشدن صدای زوزه بلندتر میشد و ترسشون بیشتر. آرمان گفت «گازمون نگیرن. ممکنه هار باشن.» محمد گفت «تو تله افتادن. نمیتونن کاری کنن.»
آخرش رسیدن به جایی که صدا از اونجا میاومد. یه سگ قهوهایِ بزرگ تو تله افتاده بود. یکی از همون سه تا که کنار رودخونه دیده بودن. پای راستش افتاده بود تو تله. حلقهی طناب دور پاش گیر کرده و شاخهی درخت پاش رو کشیده بود بالا. واسه همین حیوون بیچاره از پای راستش آویزون بود و زوزه میکشید.
البته اونقدر بزرگ بود که شاخهی درخت نمیتونست کامل از زمین بلندش کنه. خیلی نزدیکِ زمین از همون یه پا آویزون بود و تاب میخورد.
بچهها از دور به شکارشون نگاه کردن. وقتی خیالشون راحت شد که حسابی به دام افتاده با افتخار نگاهی به همدیگه انداختن. آرمان گفت: «بریم طناب بیاریم و ببندیمش. اینجوی گازمون میگیره.» رفتن طناب بیارن.
✦ ✦ ✦
چند تیکه طناب و یه چاقوی بزرگ از انباری برداشتن و برگشتن طرف شکار. سگ بیچاره اونقدر ترسیده بود که تا بهش نزدیک میشدن سرش رو به طرفشون میگرفت و با صدای بلند پارس میکرد.
پای سگ از درخت آویزون بود و سعی میکرد دستهاش رو به زمین برسونه و اینطوری حرکت کنه. ولی هر وقت موفق میشد با دستهاش خودش رو به یه سمتی بکشه، دوباره تا دستش رو از زمین برمیداشت شاخهی درخت محکم میکشیدش عقب. دوباره رو هوا تاب میخورد و برمیگشت سر جای اولش.
بچهها از محدودهای که سگ توش حرکت میکرد فاصله گرفتن. محمد یه تیکه طناب برداشت. باهاش یه حلقه درست کرد: «این رو بندازیم دورِ گردنش.»
آروم به سگ نزدیک شدن. وقتی تاب خوردنش تموم شد و دوباره سعی کرد دستش رو به زمین برسونه محمد حلقه رو انداخت دور گردنش و سر دیگهی طناب رو کشید. حلقه دور گردن سگ محکم شد.
محمد سرِ دیگهی طناب رو محکم کشید. گردن سگ به طنابی که دست محمد بود بند بود و پای راستش با یه طناب از شاخهی درخت آویزون بود. محمد گفت: «برو یه طناب دیگه بردار و پاهای عقبش رو ببند.»
محمد طنابی رو که دستش بود محکم کشید تا سگ نتونه حرکت کنه. آرمان حلقهای رو که درست کرده بود انداخت دور پای چپ سگ. وقتی حلقه خوب دور پاش افتاد با دست سمت دیگهی حلقه رو گرفت و انداخت دور پای راست سگ. بعد سر آزاد طناب رو کشید تا حلقه محکم بشه.
دیگه سگ رو کامل گرفته بودن. سر سگ با یه طناب دست محمد بود و دو تا پای عقبش هم با طناب بسته شده بودن. آرمان گفت «دستاش رو هم همینطوری ببندیم.»
همین ماجرا رو برای دستهای سگ هم تکرار کردن. وقتی کارشون تموم شد سه تا طناب به سگ آویزون بود. سگِ بیچاره هم بدون این که بتونه تکون بخوره درمونده روی زمین دراز شده بود و فقط ناله میکرد.
محمد گفت: «من جلو راه میافتم. تو این طناب رو بگیر و مواظب باش پاهاش تکون نخوره.» طنابی رو که از شاخهی درخت آویزون بود با چاقو برید و طنابی رو که پاهای عقب سگ رو باهاش بسته بودن داد دست آرمان. خودش دو تا طنابی رو که دور دستها و گردن سگ محکم شده بود انداخت رو دوشش و راه افتاد.
سگ رو بلند کردن و بردن سمت حیاط.
✦ ✦ ✦
با کلی زحمت رسیدن به حیاط. نزدیک یکی از درختهای آلوچه حیوون رو گذاشتن زمین. ولی هنوز طنابها رو محکم به سمت بالا گرفته بودن که نتونه روی پاهاش وایسته.
مامانبزرگ اومد بیرون و داد زد: «این رو واسه چی آوردین اینجا؟ چی کارش کنیم؟»
محمد سریع طنابی رو که به گردن سگ بسته بود به یه درخت گره زد. بچهها سریع فاصله گرفتن و به سگی که به درخت بسته بودن نگاه کردن. سگ که دست و پاش آزاد شده بود بعد از این همه تقلا کردن رو پاهاش وایستاده بود. دور درخت میچرخید و پارس میکرد.
مامانبزرگ از ایوون اومده بود پایین و داشت میاومد سمت بچهها. دوباره پرسید: «این رو واسه چی آوردین اینجا؟ ای خدا من حیوون به این بزرگی رو چی کار کنم حالا؟ اگه اون طناب رو پاره کنه چی کار کنیم؟ شما فکر نکردین این رو که گرفتین بعدش چی کارش میکنین؟»
آرمان گفت «خب این همون سگیه که مرغ و خروسها رو میخوره. تله گذاشتیم و گرفتیمش.» محمد هم تایید کرد: «همهی همسایهها از دستشون کلافه شدن. باید یه کاری میکردیم.»
مامانبزرگ گفت: «بهش نزدیک نشین ها! گاز میگیره. آخه دو تا بچه چهطور جرئت کردین یه حیوون رو که از خودتون بزرگتره بگیرین؟» و بدون این که منتظر جواب باشه ادامه داد «برم ببینم از همسایهها کسی هست بیاد ببینه چه خاکی باید به سرمون بریزیم.» رفت داخل خونه چادرش رو برداشت و رفت بیرون.
✦ ✦ ✦
«حالا چی کارش کنیم؟ قبلن حداقل دست و پاش بسته بود. الآن دیگه حتا نمیشه بهش نزدیک شد.»
«باید یه جوری اون طنابهایی که از دست و پاش آویزونن رو بگیریم.»
آرمان به سگ نگاه کرد که دور درخت میچرخید و پارس میکرد. محمد گفت: «میتونی یه تیکه مرغی، گوشتی، چیزی بیاری؟» آرمان جواب داد: «بذار ببینم تو یخچال چی داریم.»
رفت تو یخچال رو نگاه کرد. تو یخدون چند تا کیسه مرغ بود. محمد میخواست برای سگ غذا بندازه تا حواسش رو پرت کنه. آرمان میترسید مرغ مامانبزرگ اینا رو بده به سگ. اما تو یخچال چشمش به باقیموندهی کپوری که گرفته بود افتاد. مامانبزرگ ماهی رو تیکه کرده بود و تو چند تا کیسه گذاشته بود. آرمان یکی از کیسهها رو برداشت و رفت سمت محمد: «این هست.»
محمد یه تیکه ماهی از تو کیسه درآورد و انداخت جلوی سگ. سگ آروم رفت سمت ماهی و پوزهش رو نزدیک کرد. بعد شروع کرد به خوردن.
محمد پاورچین پاورچین رفت پشت سگ. طنابی رو که به پاهای عقب سگ بسته بود گرفت و سریع فرار کرد سمت درخت آلوچهی دیگهای که اونورتر بود. طناب رو کشید و یه بار دور تنهی درخت چرخید. طناب پاهای سگ رو کشید عقب و حیوون افتاد رو زمین.
پاهای سگ از پشت با طنابی که دست محمد بود بسته شده بود. طنابِ دور گردنش هم به اون یکی درخت بسته بود. محمد هنوز داشت طناب رو میکشید. آرومآروم پاهای سگ از زمین بلند شد ولی هنوز دستهاش رو زمین بود. پارس میکرد. محمد بیشتر طناب رو کشید و پاها بیشتر کشیده شدن.
بعد از یه مدت طناب اونقدر کشیده شد که دستهای سگ هم دیگه به زمین نمیرسیدن. پاهاش به طنابی که بعد از پیچیدن دور درخت سر دیگهش دستِ محمد بود بند بود. وقتی سگ کامل از زمین بلند شد محمد دست از کشیدنِ بیشترِ طناب کشید و همون جا طناب رو به درخت گره زد.
آرمان خشکش زده بود و داشت به نتیجهی کارشون نگاه میکرد. صدای پارس سگ کمکم به ناله تبدیل شد. هر چی زمان گذشت این ناله کمتر و کمتر شد. آخرش صدای ناله هم خاموش شد.
✦ ✦ ✦
سگ مُرد. چشمهاش همینطور باز مونده بود. ولی دیگه حتا از ناله هم خبری نبود.
آرمان هاج و واج به حیوون بیچاره نگاه میکرد. انگار تا قبل از این که بشنوه چهطور صدای پارس سگ کمکم خاموش شد فکر نکرده بود دارن چی کار میکنن. وقتی تلهها رو تو مسیرهای بین درختها کار میذاشتن اونقدر کاری که میکردن براش جذاب بود که حتا به این فکر نکرد که اگه سگی که دنبالشن تو تله بیفته باید چی کارش کنن.
وقتی صدای زوزه از داخل باغ بلند شد و داشتن به سمت صدا حرکت میکردن اونقدر هیجانزده بود که حتا به ذهنش خطور نکرد که قدم بعدی چیه. براش یه سرگرمی بود و ازش لذت میبرد. وقتی دست و پای سگ رو بستن و داشتن میبردنش سمت حیاط همهش داشت به این فکر میکرد که چهقدر باحاله که سگی به این بزرگی گرفتن.
همهچیز براش هیجانانگیز بود تا وقتی که محمد طناب رو دور درخت دوم بست و شروع کرد به کشیدن. تازه اون موقع فهمید چی کار دارن میکنن.
و الآن جنازهی سگ بزرگی بین دو تا درخت آلوچه آویزون بود. محمد گفت «سریع ببریم یه جا بندازیمش.» طنابها رو باز کرد. قبل از این که مامانبزرگ برگرده جنازه رو بردن کنار رودخونه و انداختن تو آب.
✦ ✦ ✦
فردا صبح آرمان مثل روزهای قبل داشت میرفت ماهیگیری که دید رنگِ آبِ رودخونه مثل هر روز نیست. انگار تو آب پودرِ رختشویی ریخته باشن. سطح رودخونه پُر بود از کف سفیدرنگ. داخل کفها ماهیهای مرده روی آب شناور بودن.
اولین چیزی که به ذهن آرمان رسید این بود که به خاطر این که جسد سگ رو انداختن تو رودخونه این اتفاق افتاده. دیروز با محمد جنازهی سگ رو آوردن کنار رودخونه و آخرش به این نتیجه رسیدن که بندازنش تو آب. و امروز همهی ماهیها مرده بودن.
رفت رو سیلبند نشست و پاهاش رو بالای رودخونه آویزون کرد. قلاب ماهیگیریش رو همون کنار گذاشت رو زمین. به ماهیهای روی آب نگاه میکرد. قطرههای اشک آرومآروم از چشمش سرازیر شد.
همه میگفتن رودخونه به خاطر این اینطوری شده که سمهای کشاورزی رو که به شالیزارها میزنن ریختن تو رودخونه. آرمان این رو شنید. ولی نمیتونست باورش کنه.
✦ ✦ ✦
آرمان هیچ وقت نتونست ماهیای بزرگتر از اون ماهی بگیره. بعد از اون سال چند تا تابستون دیگه هم میرفتن کیاشهر. بعدش درگیر کنکور شدن و از اون به بعد هم درگیر دانشگاه و بعدش کار.
بعد از ازدواج چند بار با تارا اومدن کنار سفیدرود. یه زیرانداز پهن میکردن و آرمان قلابش رو مینداخت تو آب. ولی همیشه دست خالی برمیگشتن.
الآن دیگه رودخونه پُر شده از قایقهایی که تور ماهیگیری رو از این ور تا اون ورِ رودخونه پهن میکنن و بعد از یه مدت جمعش میکنن. اینطوری هر چی ماهی که نتونه از سوراخهای تور رد بشه گیر میکنه.
اونقدر وضع اقتصادی مردم بده که مهم نیست چهقدر از این ماهیها برای زاد و وَلَد باقی میمونن. معلوم نیست دیگه اصلن کپوری تو رودخونه باشه که بیشتر از یه سال زندگی کرده باشه. معلوم نیست یه بار دیگه یه بچهی دوازده سیزده ساله با گرفتن یه ماهی بزرگ اون قدر خوشحال بشه. معلوم نیست اصلن بچهی دوازده سیزده سالهای بیاد کنار رودخونه تا بخواد ماهی بگیره.
تو بازار هم خریدارها ماهیهای کوچیکتر رو ترجیح میدن. ماهیهای کوچیک بهصرفهترن. انگار احتیاجی نیست ماهیها بیشتر از یه سال زنده بمونن.
از بچههایی که تو کوچه با آرمان بازی میکردن هیچ کدومشون تو کیاشهر نموندن. اونهایی که میتونستن رفتن خارج. اونهایی که نشد برن خارج رفتن تهران یا رشت. بعضیها هم رفتن همین بندر (زیباکنار) یه مغازه زدن. اونجا به مسیر توریستهایی که میان به ویلاهای این اطراف نزدیکتره.
هر دفعه میان کنار رودخونه آرمان مسیر رو طوری هدایت میکنه که به همون سیلبند برسن. با تارا میرن رو سیلبند و به منظرهی قشنگ رودخونه نگاه میکنن. به قایقهایی که کنار رودخونه با طناب به یه تیکه چوب بسته شدن. به درختهای صنوبر چند سالهای که کنار رودخونه در اومدن و هر سال بزرگتر میشن.
ولی آرمان همیشه به یه چیز دیگه هم فکر میکنه: اون بزرگترین ماهیای بوده که تو زندگیش گرفته. دیگه تکرار نخواهد شد.