برگشت به:

فصل ۱۶

۲۶ اسفند ۱۳۷۶.

سه‌شنبه ست. آخرین روزِ کاریِ سال.

چند هفته‌ای می‌شه که یکی از کارهای خیلی مهمِ شرکت آماده کردن سررسیدها و بسته‌های تبریکِ سالِ جدیده. طبق رسم هر سال چند دسته مختلف هدیه برای آدم‌های مختلف آماده شده. یه بسته بسته‌ی عمومیه. این بسته تقریبن به همه‌ی کسانی که یه جوری با شرکت در ارتباطن داده می‌شه. یه سررسیدِ پِی‌ریزان میهن با یه خودکارِ فشاری با مارک شرکت. هر کدوم از پرسنل شرکت که بخواد می‌تونه حداکثر پنج تا از این بسته‌ها بگیره و به فامیل‌هاش یا هر کسی که دوست داره بده.

بسته‌ی دومِ هدایای عید مخصوص آدم‌های مهمیه که تو شرکت‌ها یا سازمان‌هایی کار می‌کنن که کار شرکت به اون‌ها ربط پیدا می‌کنه. مثل کارمندها یا سرپرست‌های بانک یا سازمان آب و فاضلاب. یا مثلن کسی که تو دارایی و بیمه پرونده‌ی شرکت از زیر دستش رد می‌شه. شاید تعداد کل آدم‌های این دسته سی چهل نفر باشه. برای این‌ها یه جعبه‌ی خیلی شیکِ خاتم‌کاری‌شده خریده شده. به جای خودکار فشاریِ معمولی یه روان‌نویس خیلی شیک تو بسته‌شون هست. سررسید هم که تو همه‌ی بسته‌ها هست. یک بسته‌ی یک و نیم کیلوییِ آجیل هم هست، پر از مغز پسته و بادوم، داخلِ یه تورِ رنگیِ خیلی قشنگ. همه‌ی این‌ها تو یک ساکِ مقواییِ تر و تمیز با آرم پِی‌ریزانِ میهن قرار می‌گیرن.

اما بسته‌ی سوم مخصوصِ آدم‌های خیلی خاصه. مدیر عامل شرکت‌های همکار. یا مدیرهای مهم. مثل رییس بانکی که شرکت باهاش کار می‌کنه. برای این‌ها هم همه‌ی چیزهایی که تو بسته‌ی دوم بود فرستاده می‌شه. ولی هر سال یه چیزِ باارزشِ دیگه هم برای این دسته خریده می‌شه. تعداد این جور آدم‌ها شاید ده پونزده نفر باشه. امسال براشون یه سری تابلوی خطاطیِ خیلی فاخر و قشنگ خریده شده. برای اون‌هایی که مذهبی‌ترن یه آیه از قرآن، اسم پیامبر یا یک دعا. برای اون‌هایی که ممکنه مذهبی نباشن یه شعر قشنگ از حافظ یا نیما یا سهراب. متن تابلوها با فلز درست شده و روش آب‌طلا خورده.

تو یک ماه گذشته بیش‌ترِ انرژیِ تیمِ بازاریابی و فروش شرکت صرف آماده کردن این بسته‌ها شده. امروز باید همه‌ی بسته‌ها آماده شن تا فردا صبح تیم اداری همه رو به دست مخاطب‌ها برسونه. واسه همینه که وقتی وارد دفترِ شرکت می‌شی یه سری آدم می‌بینی که دارن از رو لیست‌های تهیه شده بسته‌ها رو آماده می‌کنن. رو هر بسته اسم دریافت‌کننده و سِمَتش رو می‌نویسن. پایینِ اسم آدرسِ دقیق رو می‌نویسن. تیم اداری کاری با این نداره که تو بسته‌ها چیه. فردا صبح بسته‌ها رو می‌برن به آدرسی که روش نوشته و تحویل می‌دن.

اما غیر از این بسته‌ها دو تا کارتُنِ دیگه هم همون نزدیکِ درِ ورودی هست. دو تا کارتُن پر از سررسید. درشون با چسب بسته شده و روشون نوشته «حاجی معلم».

هر سال از اواسط دی ماه کارِ آماده کردن سررسیدها شروع می‌شه. همیشه این‌طوریه که اولِ کار کلی ایده‌ی مختلف از سمت پرسنل میاد تا سررسیدِ امسال نسبت به سال‌های قبل متفاوت باشه. رو همه‌ی این ایده‌ها کار می‌شه و چند تا نمونه‌ی اولیه از هر نوع سررسید ساخته می‌شه. همه‌ی این ایده‌ها برای مدیرعامل ارایه می‌شن. اون هم همه‌شون رو رد می‌کنه و می‌گه «قرار نیست لزومن سررسیدمون چیز متفاوتی باشه. آدم‌ها از سررسید یه چیز مشخص انتظار دارن که باید همون کار رو درست و حسابی انجام بده. وقتی همون مدل قدیمی کار می‌کنه چه لزومی داره تغییرش بدیم؟»

واسه همینه که هر سال سررسیدِ پِی‌ریزانِ میهن هم می‌شه مثل سررسیدهای هر شرکت عمرانیِ دیگه. شاید هم هر شرکتِ دیگه‌ای که هر سال سررسید چاپ می‌کنه. یه جلد پلاستیکیِ بی‌ریخت که یه سال رنگش سُرمه‌ایه و سال بعد ممکنه بشه سبزِ لجنیِ تیره یا زرشکیِ خیلی تیره یا قهوه‌ایِ تیره. در مورد محتوای سررسید هم همین‌طوره. هر سال آخرش به این نتیجه می‌رسن که کلی جدول مهندسی رو به لیست کُدِ شهرهای کشور اضافه کنن و بعد از برگه‌های مربوط به تقویم بِچِپونن تو سررسید. از جدول تبدیل متر به فوت و اینچ و کیلومتر به مایل گرفته تا جدول سایزِ میل‌گرد و مقاومت مصالح، ضریب نفوذپذیریِ خاک‌های مختلف. تنها بخشی که هر سال تغییر می‌کنه جدول‌های حق‌الزحمه‌ی مهندسین مشاوره.

سررسیدها که آماده شد یه تعداد رو خود دایی مجید برمی‌داره. یه تعدادی رو تو بسته‌های عیدیِ شرکت و همکاران می‌ذارن. دو تا کارتُنِ پُر از سررسید رو هم می‌ذارن برای حاجی معلم. برای حاجی چیز دیگه‌ای فرستاده نمی‌شه. نه عیدیِ نوع یک، نه نوع دو، نه نوع سه. فقط همین دو تا کارتُن.

تو شرکت بیش‌تر آدم‌ها چیزی در مورد حاجی نمی‌دونن. یه آدم مسن و مذهبیه که هر چند ماه یک بار میاد شرکت. می‌ره تو اتاق مدیر عامل و بعد از چند ساعت می‌ره پِیِ کارش. با هیچ کی هم صحبتی نمی‌کنه. فقط اگه وسط جلسه اذان بگن آقا جلال، نیروی خدماتی شرکت، رو صدا می‌زنه. یه سجاده ازش می‌گیره و تو همون اتاق نمازش رو می‌خونه. بیش‌ترِ آدم‌های شرکت فقط همین رو از حاجی معلم می‌بینن. و این که موقعِ عید که می‌شه دو تا کارتُن پر از سررسید باید براش فرستاده بشه.

اما آقای مدیرعامل برای این که خواهرزاده‌ش رو درگیرِ کارهای مدیریتی هم کنه تو بعضی از جلسه‌هایی که با حاجی می‌ذاره به اون هم می‌گه بیاد تو جلسه. واسه همینه که دایی محمود بیش‌تر در مورد حاجی معلم و این که همکاری‌ش با شرکت چه‌جوریه می‌دونه.

✦ ✦ ✦

حاجی نمونه‌ی کاملِ یه مذاکره‌کننده‌ی استثناییه. با هر جور آدمی که فکرش رو کنی رابطه داره. از استاندار و شهردار و نماینده‌ی مجلس بگیر تا مدیرعاملِ شرکت‌های بزرگ و کوچیک.

عملن خودش شرکت یا کسب‌و‌کاری نداره. کارش اینه که برای بقیه شرکت‌ها قرارداد جوش می‌ده و درصدی از قرارداد رو می‌گیره. مشتری‌هاش هم فقط شرکت‌های عمرانی نیستن. برای شرکت‌های هواپیمایی هواپیمای دسته دو با قیمت خوب گیر میاره. برای شرکت‌های تولیدی وامِ سرمایه‌در‌گردش با شرایط مناسب جور می‌کنه. با شرکت‌های فولاد و سیمان‌سازی هم کار می‌کنه. حتا یه بار تونست یه بخشی از ارتش رو راضی کنه که یه سری سیلوی بزرگ که تو شرق تهران دارن و بدون استفاده مونده رو به عنوان انبار به تولیدی‌ها اجاره بده و این‌جوری براشون درآمدزایی کرده.

خیلی جاها به عنوان مشاور باهاش قرارداد می‌بندن. ولی در مورد پِی‌ریزان میهن شرایط یک کم فرق داره. یه شرکت ثبت کرده و سرویس «بازاریابی و فروش» بهشون می‌ده. به خاطر این که کاری که برای اونا می‌کنه یک کم هزینه داره و باید غیر از درصدی که از قرارداد برمی‌داره هزینه‌ای هم تحت عنوان «هزینه‌ی خدمات بازاریابی و فروش» از شرکت بگیره. چون این هزینه‌ها باید تو صورت‌های مالی شرکت ثبت بشن حاجی یه شرکت به اسم خانمش و برادرهای خانمش ثبت کرده تا قرارداد پِی‌ریزان میهن با اون شرکت بسته شه و فاکتورها رو هم اون شرکت صادر کنه.

تعامل با حاجی این‌جوریه که اول هر سال دو تا کارتُن سررسید شرکت رو براش می‌فرستن. هر چند ماه هم یک فاکتور بابت «خدمات بازاریابی و فروش» از طرف شرکت حاجی براشون ارسال می‌شه که باید خیلی فوری پرداخت شه.

حاجی هم در ازای این کارها برای شرکت پروژه میاره. پروژه‌های بزرگ.

✦ ✦ ✦

حاجی سررسیدهایی رو که می‌گیره لزومن همون موقع عید استفاده نمی‌کنه. هر وقتِ سال که جایی جلسه‌ای داره که به کار شرکت مربوط می‌شه اگه لازم باشه چند تا سررسید با خودش می‌بره.

تو بعضی از جلسه‌ها سررسیدها همین‌جوری داده می‌شن. همون‌طور که همه انتظار دارن. اما تو بعضی از جلسه‌ها حاجی معلم چند تا سکه هم می‌ذاره لای برگه‌های سررسید و تقدیمش می‌کنه. در هر صورت اگه کسی که سررسید رو می‌گیره ندونه ماجرا چیه همیشه سررسیدِ خالی گیرش میاد. ولی اون‌هایی که حرفه‌ای هستن خودشون می‌دونن که چه‌جوری باید سیگنال لازم رو برسونن تا مخاطب‌هاشون بفهمن که سررسیدِ پُر دوست دارن.

سخت‌ترین بخش این کار برای حاجی اولین دفعه‌ایه که سررسیدِ پُر به یکی می‌ده. چون بعد از اولین دفعه دیگه تکلیفش با اون نفر مشخص می‌شه. بیش‌تر این جور آدم‌ها برای خودشون بیزنس‌مَن‌های ماهری هستن. وقتی تو جایگاهی هستی که می‌تونی رو انتخاب پیمان‌کار تاثیر بذاری مخاطبت فقط اون شرکتی که انتخاب می‌شه نیست. فقط یک پروژه هم در کار نیست. شرکت‌ها خودشون دست‌شون میاد که برای این که بتونن جریانِ درآمدیِ خوبی داشته باشن باید به رابطه‌ای که باهات دارن فکر کنن. اگه بیست سی تا شرکت رو بتونی خوب مدیریت کنی خودش می‌تونه یه درآمد خوب برات باشه. تنها کاری که باید انجام بدی اینه که مطمئن شی این شرکت‌ها قاعده‌ی بازی رو می‌دونن. اگه این کار رو درست انجام بدی هر چی تعداد شرکت‌هایی که تو مناقصه‌ها شرکت می‌کنن بیش‌تر باشه برای تو هم بهتره. ضمن این که یه رقابت هم بین‌شون ایجاد می‌شه. هیچ کس هم نمی‌تونه تو رو به تَرکِ مناقصه متهم کنه.

اما اولین دفعه کار پیچیدگی‌های خیلی بیش‌تری داره. باید خیلی حواست به این باشه که طرف بهش برنخوره. ضمن این که همه‌ی آدم‌ها هم این کاره نیستن. سررسیدِ پُر دادن به کسی که چنین انتظاری نداره می‌تونه هزینه‌های زیادی داشته باشه. اما تو این کار هم مثل خیلی از کارهای دیگه تجربه آدم رو می‌سازه. وقتی یه مدت تو این کار تجربه پیدا کردی دیگه حتا از رو قیافه‌ی طرف هم می‌تونی بفهمی که باید بهش سررسیدِ پُر بدی یا خالی.

تو رابطه‌ی بین پِی‌ریزان میهن و حاجی مسئولیتِ همه‌ی این پیچیدگی‌ها با حاجی بود. احتیاج نبود دایی مجید به هیچ کدوم از این جزییات فکر کنه. اون داشت با یک شرکت مستقل کار می‌کرد و ازش سرویس می‌گرفت. پِی‌ریزان میهن تمرکزش فقط روی جنبه‌ی فنیِ کار بود. این که پروژه درست انجام بشه.

✦ ✦ ✦

آرمان انتظار داشت حرف کشیدن از دایی محمود کار سختی باشه. تا برسه شهرک اندیشه کلی به این فکر کرد که چی بگه و چه‌طور دایی رو قانع کنه تا درباره‌ی روش کار کردن پِی‌ریزان میهن براش توضیح بده.

اما در عمل حتا احتیاج به حرف کشیدن نبود. برای آرمان فهمیدنِ ماجرای پِی‌ریزان میهن از این جهت مهم بود که یه تیکه‌ی کوچیک از یه پازل بزرگ‌تر رو براش مشخص می‌کرد. این که سدسازی تو ایران تو چه فضایی اتفاق افتاده. تصمیم‌هایی که در این مورد گرفته شده چه‌طور گرفته شده. داستان پِی‌ریزان میهن همه‌ی ماجرا نبود. ولی حداقل یه بخش از ماجرا براش مشخص‌تر می‌شد.

اما دایی محمود اصلن این‌طور به قضیه نگاه نمی‌کرد. می‌گفت این جور کارها تو بیزنس خیلی متداول هستن. می‌گفت دایی مجید کار اشتباهی نمی‌کرده. یه سری پروژه‌ی سدسازی تعریف شده. اگه این شرکت‌ها انجام‌شون ندن یه شرکت دیگه انجام می‌ده. می‌گفت پِی‌ریزان میهن کار خودش رو خیلی خوب هم انجام می‌ده. جزو بهترین شرکت‌های عمرانیه. کلی آدم تحصیل‌کرده استخدام کرده. کارش با شرکت‌های خارجی فرقی نداره.

قبول داشت که این وسط کاری که حاجی یا اون کسایی که رشوه می‌گرفتن می‌کردن کار درستی نبوده. ولی می‌گفت دایی مجید کار اشتباهی نمی‌کرده. اگه اون از حاجی پروژه نمی‌گرفت یه شرکت دیگه می‌گرفت.

آرمان داشت به این فکر می‌کرد که تو شرکت خودشون هم برای بعضی کارها از شرکت‌های دیگه سرویس می‌گیرن. یه بخش از کارهای مرکز تماس‌شون به یک شرکت دیگه برون‌سپاری شده. یا مثلن همین شرکت آقای قویدل که آقای آذرخش برای کارهای مالی‌شون پیشنهاد کرده بود همین‌طور بود. اون‌ها یه سری کار رو می‌سپردن به یه شرکت دیگه و فقط خروجی کار رو ازش تحویل می‌گرفتن. این یه روشِ خیلی رایج تو خیلی از بیزنس‌هاست. اون شرکت‌هایی که کار بهشون برون‌سپاری می‌شه به شکل تخصصی روی همون کار تمرکز می‌کنن. واسه همین می‌تونن اون کار رو خیلی بهتر و با هزینه‌ی کم‌تری انجام بدن. حتا کمپانی‌های بزرگی مثل گوگل و فیسبوک هم همین کار رو می‌کنن.

دایی محمود داشت در مورد این حرف می‌زد که «تو شرایطی که همه این کار رو می‌کنن» خیلی سخته که تو نکنی. و آرمان همون موقع داشت در مورد شرکت آقای قویدل فکر می‌کرد. بعد از این که آقای آذرخش معرفی‌ش کرده بود تو چند جلسه‌ی اول خود آرمان هم حضور داشت. ولی از اون به بعد دیگه جلسه‌هاشون رو با تیم مالی می‌ذاشتن.

آرمان داشت به حرف‌هایی که شبنم، مدیر مالی‌شون، در مورد آقای قویدل می‌زد فکر می‌کرد. شبنم خیلی راضی بود. تو همین چند هفته خیلی از کارهای روتینی رو که قبلن خودشون انجام می‌دادن هم برون‌سپاری کرده بودن. کارهایی مثل گرفتن نامه‌ی مفاصاحساب بیمه. شبنم می‌گفت کاری رو که برای اون‌ها یکی دو ماه طول می‌کشه آقای قویدل دو روزه انجام می‌ده.

یعنی ممکن بود آقای قویدل برای این که کارهاش رو انجام بده به کسی رشوه بده؟ یعنی واقعن این تخصص که شرکت‌ها وقتی روی یک کار متمرکز می‌شن به دست می‌آرن ممکنه تا این حد پیش بره که مثلن هوای چند نفر از کارمندهای بیمه یا مالیات رو داشته باشن و در عوض اون‌ها هم کارهای مشتری‌های این شرکت‌ها رو سریع‌تر انجام بدن؟ ممکنه کارمندهای این‌جور اداره‌ها وقتی می‌بینن حقوق‌شون کفاف زندگی رو نمی‌ده دنبال درآمدهای جانبی هم باشن؟

اگه این‌طور بود آیا شبنم به این فکر می‌کرد که آقای قویدل چه‌طور این کارها رو انجام می‌ده؟ نکنه با خودش فکر کرده که چون قویدل رو خود آرمان معرفی کرده کارش رو هم تایید می‌کنه. نکنه شبنم با خودش فکر کرده که آرمان کار آقای قویدل رو هر جوری که هست تایید می‌کنه و دیگه احتیاج نیست خودش به این مسایل فکر کنه. چه‌قدر راحت تو این زنجیره‌ها مسئولیت کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شه.

اما چیزی که بیش‌تر از همه چیز اذیتش می‌کرد این بود که «من چی کار باید کنم؟» به عنوان مدیر عامل شرکت. نباید هیچ کدوم از کارهاشون رو برون‌سپاری کنن؟ یا موقع برون‌سپاری باید برن و از زیر و بَمِ این که اون شرکت چه‌طور کار رو انجام می‌ده مطمئن شن؟ اصلن چه‌طور می‌تونن مطمئن شن؟

باید همه‌ی کارها رو خودشون انجام بدن؟ معلومه که نمی‌شه. اگه همه‌ی کارها رو خودشون انجام بدن تو خیلی از کارها عملکردشون بدتر از رقیب‌هاشون خواهد بود. تو رقابت عقب می‌افتن. هزینه‌هاشون زیاد می‌شه. سهم بازار از دست می‌دن.

انگار همه‌ی این عوامل مثل یه کلافِ سر در گم به همدیگه گره خوردن.

زیاد در این مورد با دایی محمود بحث نکرد. چیزی رو که می‌خواست فهمیده بود. خداحافظی کرد و مستقیم برگشت خونه.

✦ ✦ ✦

اون شب حدود ساعت هشت بود که رسید خونه.

وقتی رسید تارا حموم بود. آرمان غذا رو آماده کرد و رفت کنار پنجره‌ی بالکن نشست و زُل زد به بیرون. بهار امسال هوا خیلی خوبه. ولی اون روز هوا چیزی نبود که بهش فکر می‌کرد. همه‌ی چیزهایی که تو این دو سه روز دیده و شنیده بود از جلوی چشمش رد می‌شد. آرمان حتا سعی هم نمی‌کرد جلوی این فکرها رو بگیره. نمی‌دونست چه نتیجه‌ای باید بگیره. نمی‌دونست چی کار باید کنه.

تارا که از حموم در اومد آرمان چیزی در مورد اتفاق‌های امروز نگفت. این که نرفته سر کار و به جاش رفته پیش دایی محمود. تارا هم حتمن با خودش فکر کرد که مثل بقیه روزها رفته سر کار و خسته برگشته خونه.

اما تو رختخواب دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره. آرمان زودتر رفته بود بخوابه. چشم‌هاش رو بسته بود ولی خوابش نمی‌برد. تارا وقتی اومد فکر می‌کرد آرمان خوابیده. ولی بعد از چند دقیقه آرمان برگشت سمتش و پرسید:

«یه سوال. فرض کن تو مسئول سازمانی هستی که باید در مورد این تصمیم بگیره که چند تا سد باید تو یک استان ساخته بشه. اگه بدونی که هر سدی که ساخته می‌شه یه پولی بهت می‌رسه، ترجیح نمی‌دی تا جایی که می‌شه سدهای بیش‌تری ساخته بشه؟»

تارا با تعجب جواب داد «فکر کردم خوابیدی. تو هنوز داری به سد فکر می‌کنی؟»

«سوالم رو جواب بده. اگه بدونی هر سدی که ساخته می‌شه یه پولی می‌ره تو جیبت ترجیحت این نیست که کلی سد ساخته بشه؟»

«خب اگه این‌طوری باشه که تو می‌گی چرا. ولی چرا باید هر سدی که ساخته می‌شه یه پولی بهش برسه؟»

«آها! قرار نیست برسه. ولی انگار یه جاهایی می‌رسه. امروز دایی محمود رو دیدم. می‌گفت یه آدم‌هایی هستن که کارشون اینه که به شرکت‌هایی مثل شرکت دایی مجید کمک می‌کنن که شانس‌شون تو مناقصه‌ها بیش‌تر بشه. و به احتمال زیاد این‌ها کسانی رو پیدا می‌کنند و بهشون رشوه می‌دن.»

«اومده بود شرکت‌تون؟»

«نه من رفتم پیشش. فرض کن واقعن چنین اتفاقی تو سیستمی که داره این تصمیم رو می‌گیره می‌افته. فقط فرض کن. قبول داری اگه این‌طوری باشه آدم‌هایی که می‌تونن تو این تصمیم‌گیری‌ها نقش داشته باشن انگیزه‌ی مالیِ کاملن مشخصی دارن که تعداد سدهای بیش‌تری ساخته بشه؟»

تارا جواب داد: «آره خُب. اگه فرض کنیم که این اتفاق داره می‌افته هر پروژه‌ی سدسازی فرصتیه برای پول درآوردن.»

آرمان ادامه داد: «حالا یه تیکه دیگه از قضیه رو نگاه کن. اصلن نمی‌گم عامل خشک شدن دریاچه‌ی ارومیه یا خشک شدن زاینده‌رود یا همه‌ی مشکلاتی که به خاطر کم‌آبی تو کشور می‌افته سدسازیه. کلی عامل دیگه هم هست. ولی به هر حال سدسازی هم می‌تونه یکی از این عامل‌ها باشه دیگه. نمی‌تونه؟ چه‌طور وقتی موضوع خشک شدن هامون پیش میاد چون سدی که باعثش شده تو افغانستانه همه راحت می‌گن که ریشه‌ی مشکل فلان سد تو افغانستانه، ولی وقتی بحث در مورد بقیه‌ی دریاچه‌هاییه که خشک شدن یک دفعه سدسازی هیچ تاثیری نداره؟»

تارا به نشونه‌ی تایید سر تکون می‌ده: «نه واقعن خیلی سخته که بتونی بگی سدسازی هیچ تاثیری نداره. چه نتیجه‌ای می‌خوای بگیری؟»

«یعنی تو این پنجاه شصت سال که تو این کشور این همه سد ساخته شده یه آدم‌هایی انگیزه داشتن که به خاطر پولی که تو جیب‌شون می‌ره تصمیم بگیرن که فلان سد باید ساخته بشه در حالی که در واقع نباید ساخته می‌شده. یا باید بیش‌تر بررسی می‌شده.»

یک کم صبر کرد. آب دهنش رو قورت داد و ادامه داد: «من چیزی که دارم بهش فکر می‌کنم فقط این نیست. به نظرت آدم‌هایی که این وسط درگیر بودن چه‌طور فکر می‌کردن؟»

تارا جواب داد: «چه‌طور فکر می‌کردن؟»

«من واقعن فکر می‌کنم اون‌ها فقط با خودشون فکر می‌کردن که دارن یه پولی در میارن. تقریبن مطمئنم که هیچ کدوم‌شون حتا فکر هم نمی‌کردن که نتیجه کارشون بعد از بیست سی سال ممکنه باعث بشه، یا بهتر بگم روی این تاثیر داشته باشه، که یه سری روستا از جمعیت خالی بشن. کلی خانواده این وسط مجبور بشن مهاجرت کنن. احتمالن بین کلی خانواده مثل خانواده‌ی ابراهیم اختلاف پیش بیاد و احتمالن یه سری آدم مثل برادر ابراهیم سر این اختلاف‌ها کشته بشن. مطمئنم که هیچ کدوم از آدم‌هایی که این وسط درگیر بودن فکرش رو هم نمی‌کردن که کارشون حتا یه ذره روی چنین اتفاق‌هایی تاثیر داشته باشه.»

«امروز دایی محمود خیلی راحت می‌گفت اگه دایی مجید این پروژه‌ها رو نمی‌گرفت نتیجه‌ش این نمی‌شد که اون پروژه‌ها انجام نمی‌شدن. یکی دیگه می‌اومد و پروژه‌ها رو می‌گرفت.»

«احتمالن اون کسی که تو یه سازمان مسئولیتی داشته هم با خودش فکر می‌کرده که از این طریق می‌تونه حقش رو از دولت بگیره. با خودش می‌گفته این تَهِ تهش پول نفتیه که حق ماست ولی حکومت با بی‌کفایتی‌ش داره می‌خوره.»

«احتمالن اون نماینده مجلسی هم که برای این که به مردمی که بهش رای دادن بگه براشون کاری کرده با اشتیاق پی‌گیر این بوده که تصمیم در مورد ساخته شدن یه سد زودتر گرفته بشه و این همه زمان صرف بررسی‌های بی‌جا نشه حتا یه ذره با خودش فکر نمی‌کرده که ساختن یه چیزی، اون هم با عظمتِ سد، ممکنه تاثیر منفی داشته باشه.»

«یا اون وزیری که کلنگ افتتاح تک‌تک این پروژه‌ها رو می‌زده با خودش فکر هم نمی‌کرده که بعد از چهار سال یا هشت سال که مسئولیتش تموم شد این سدها چه تاثیری روی زندگی مردم می‌ذارن.»

«تیکه‌ی وحشتناک قضیه اینه که یه سری آدم که احتمالن هیچ کدوم‌شون شیطان‌صفت و وحشتناک نبودن می‌تونن طوری کنار هم قرار بگیرن که نتیجه‌ی کارشون بشه چیزی مثل کشته شدن برادر ابراهیم. یه سری آدم معمولی مثل من و تو که با خودمون فکر می‌کنیم داریم کارمون رو می‌کنیم.»

«این چیزیه که من رو می‌ترسونه. عادت کردیم فکر کنیم که کارهای وحشتناک رو آدم‌های وحشتناک می‌کنن. می‌گیم هیتلر یه جنایتکار روانی بوده. یا موسولینی آدم‌کش و شیاد بوده. یا استالین یه دیکتاتور خودخواه بوده. انگار این‌جوری داریم خودمون رو گول می‌زنیم. خودمون رو راضی می‌کنیم که ما ممکن نیست تو یه کار وحشتناک نقش داشته باشیم.»

«دوست داریم فکر کنیم ریشه‌ی مشکل کاپیتالیسمه یا سوسیالیسم. یا چیزِ دهن‌پُر‌کنِ دیگه. ولی واقعیت اینه که خود ماها هم نقش داریم. همین تصمیم‌های کوچیکِ روزمره‌مون. کارهایی که می‌کنیم برای این که ماشین بهتری سوار شیم و خونه‌ی بزرگ‌تری داشته باشیم. همین چیزهای ساده.»

«دوست داریم مشکلات رو از یه چیز دیگه بدونیم تا احتیاج نباشه به این فکر کنیم که خودمون خواسته یا ناخواسته عضو یه گروهی هستیم که بزرگ‌تر از ماست. غولی که ممکنه کارهایی کنه که بیش‌تر از کارهای تک‌تک ماها باشه. کارهایی که حتا ممکنه به ذهن تک تک‌مون هم نرسه. کافیه این هیولا رو ندیده بگیریم و بهش فکر نکنیم. یا فکر کنیم به ما ربطی نداره.»

«این هیولا می‌تونه کارهای وحشتناکی کنه. کارهایی که هیچ کدوم‌مون دل‌مون نمی‌خواد اتفاق بیفته. یادمون رفته که هیچ تضمینی وجود نداره که اگه هر کدوم‌مون سرمون به زندگی روزمره‌ی خودمون باشه هیچ اتفاق بدی نیفته. می‌تونه فاجعه اتفاق بیفته. بدون این که دلیلش لزومن یه فرد شیطان‌صفت باشه. دلیلش تعداد زیادی فرد بی‌تفاوته. آدم‌هایی مثل من و تو که سرشون تو زندگی خودشونه.»

ادامه

فصل ۱۷

معرفی به دیگران: