فصل ۱۵
نیمهشب بود که آرمان رسید خونه. مستقیم به تختخواب رفت و خوابید. فردا صبح با صدای زنگ گوشی بیدار نشد. تارا بلند شده بود چایی گذاشته بود و ظرفها رو از ماشین ظرفشویی در آورده بود. چایی که دَم کشید آرمان رو بیدار کرد.
موقع خوردن صبحونه آرمان ماجرای کشته شدن ادریس رو براش تعریف کرد. همه اون چیزهایی رو که در مورد سدسازی و خشک شدن هامون خونده بود توضیح داد. و این که چهطور این مسئلهها باعث میشن بین مردم اختلاف پیش بیاد: «سر این اختلافها حتا آدم هم کشته میشه. واقعن کشته میشه.»
بعدش شروع کرد در مورد این صحبت کرد که «اگه مهندس عمران باشی یکی از بزرگترین پروژههایی که میتونی بگیری پروژهی ساختِ سده. تو کل زندگی حرفهایت با این هدف تلاش میکنی که یه روز چنین پروژهی بزرگی بگیری. هر دفعه دایی مجید در مورد سدهایی که اینور و اونور ساختن توضیح میداد فقط در مورد این صحبت میکرد که چهقدر از نظر مهندسی پیچیده ست. حتا یک کم به این فکر نمیکردم که این جور پروژهها جنبههای دیگهای هم دارن.»
نسبت به دیشب یک کم آرومتر شده. حداقل در حدی که اجازه بده تارا هم حرف بزنه: «آره. ولی معمولن پیمانکارِ پروژه درگیر اون جنبههاش نمیشه. اونها رو کسی که پروژه رو تعریف میکنه بررسی میکنه. شرکتهای پیمانکار فقط پروژه رو انجام میدن. اونها که نباید به این جور چیزها فکر کنن.»
«واقعن کسی هست به این جنبهها فکر کنه؟ اصلن تو چه شرایطی این تصمیمها گرفته میشن؟ سیاستمدارها که دوست دارن کلنگ پروژه رو بزنن. اینجور پروژهها جزو کارهاییه که همیشه به مردم قول میدن.»
تارا جواب میده: «ولی هر استان سازمان آب یا چنین ادارهای هم داره. اونجا باید تحقیقات رو انجام بدن.»
آرمان شونهش رو میندازه بالا: «نمیدونم والا…»
صبحونهشون رو خوردن و رفتن سر کار. آرمان با اسنپ رفت.
✦ ✦ ✦
تو ماشین آرمان سعی کرد ذهنش رو آروم کنه تا بتونه به کارهای شرکت برسه. سعی کرد مسئله رو با ذهن باز بررسی کنه. وقتی ذهنش آشفته میشه این کار بهش کمک میکنه. اسم این کار رو گذاشته نگاه کردن از تو هلیکوپتر. سعی میکنه احساساتش رو کنترل کنه و مثل یک ناظر بیرونی به مسئله نگاه کنه. انگار داره از بالا به شرایط نگاه میکنه. از داخل هلیکوپتر.
از وقتی یادش میاد دایی مجید براش الگوی موفقیت بود. آرمان هم مثل اون تو دبیرستان ریاضی-فیزیک رو انتخاب کرد. از اون به بعد هم دیگه همه تصمیمهایی که گرفته به خاطر رقابت تو همون مسیر بوده. کنکور داد و تو این رقابت رتبهی خوبی آورد. بهترین دانشگاه و رشتهای رو که میتونست انتخاب کرد. بعد از دانشگاه هم همینطور.
حتا فکر هم نکرده بود که چرا داره تو این مسیر حرکت میکنه. خوبه مثل دایی مجید بشه یا نه؟ وضع مالیِ دایی مجید خوبه. آدم باسوادیه. تو جامعه احترام داره. بچههاش رو فرستاده خارج و خودش هم هر سال چند ماه آمریکاست.
تا به حال حتا فکرش رو هم نکرده بود که دایی مجید براش نقش الگو رو داشته. انگار یه چیز بدیهی بود که تبدیل شدن به کسی مثل دایی مجید بهترین اتفاقیه که میتونه تو زندگیش بیفته. اونقدر بدیهی که حتا احتیاج نیست بهش فکر کنی. مخصوصن برای اونا که همیشه تو زندگیشون مشکل مالی داشتن.
آره واقعن همینطور بود. نه تنها دایی مجید براش الگو بود بلکه اونقدر این موضوع بدیهی بود که حتا یه بار تو مسیر با خودش فکر نکرد که الگویی که داره زندگیش رو طبق اون میسازه دایی مجیده.
ولی ماجرای برادر ابراهیم انگار مثل یه پُتک تو سرش خورده و خونهی شیشهایِ تو ذهنش رو خُرد کرده. تازه بعد از شکستنِ اون خونه ست که تیکههاش رو برداشته و داره نگاه میکنه. تازه متوجه شده که تا اینجای زندگیش مسیر بوده که اون رو دنبال خودش کشیده. آرمان حتا یه بار به این فکر نکرده که این مسیر از کجا اومده و تهش به کجا میرسه.
ماجرای برادر ابراهیم باعث شد بترسه که نکنه مسیری که داره توش میره به جایی برسه که اون دلش نمیخواد. یه بخش از نگرانیش به خاطر این بود.
یه بخش دیگه از نگرانیش به خاطر این بود که داشت با خودش فکر میکرد که دایی مجید تو اتفاقی مثل کشته شدنِ ادریس نقش داشته.
این تصویر هلیکوپتری بود که وقتی فکرش رو منظم کرد بهش رسید. وقتی به اینجا رسید خیالش یک کم راحتتر شد. چون میتونست جداگانه به هر کدوم از این دو تا مسئله نگاه کنه. وقتی جداگانه بهشون فکر کرد دید واقعن دلیل زیادی برای نگرانی وجود نداره.
در مورد مسیری که داره میره همیشه میتونه وقت بذاره و فکر کنه. اتفاقن چه بهتر که متوجه این موضوع شده. حتمن وقت میذاره تا غیر از موفقتر شدن شرکتش به این هم فکر کنه که تَهِ تهش چرا داره زندگیش رو اینجوری میگذرونه. هیچ وقت برای فکر کردن در این مورد دیر نیست. پس در این مورد نگرانی وجود نداره.
در مورد این که دایی مجید تو ماجرای برادر ابراهیم یا ماجراهایی شبیه اون نقش داشته هم وقتی بیطرفانه نگاه میکنی میبینی واقعن دلیلی وجود نداره. کار دایی مجید اینه که تو مناقصهی پروژههای سدسازی شرکت میکنه، برنده میشه و کار رو طبق تعهدی که داره انجام میده. همین. یه جای دیگه تصمیم گرفته میشه که چه سدهایی ساخته بشه. کلی سازمان هم این وسط حواسشون به برنامهریزی و بررسیِ طرحهای سدسازی هست. هر جور نگاه میکنی مسئولیتی متوجه دایی مجید و شرکتش نیست.
همیشه وقتی ذهنت خیلی درگیره نظم دادن به فکرهات میتونه کمک کنه. این بار هم میدید که مسئله اونقدری که فکر میکرد پیچیده نیست. واقعن دلیلی برای نگرانی وجود نداره.
✦ ✦ ✦
وقتی آروم کردن ذهنش تموم شد از شیشهی ماشین بیرون رو نگاه کرد. احتمالن تا ده دقیقه دیگه میرسه شرکت. خوشحال بود که تونسته آشفتگی رو از ذهنش دور کنه. میتونست با تمرکز بیشتری به کارش برسه.
سررسیدش رو از تو کیف درآورد. شروع کرد به مرور کردن کارهایی که آخر سررسید نوشته بود.
یک دفعه یه فکری به ذهنش رسید. داییش چند سال تو شرکت دایی مجید کار میکرده. میتوه بره سراغ اون و در مورد کارهای سدسازی ازش سوال بپرسه. اینطوری خیالش کاملن راحت میشه.
زنگ زد به دایی محمود.
✦ ✦ ✦
دایی محمود هیجده سال از آرمان و امید بزرگتره. وقتی دوقلوها به دنیا اومدن نتیجهی کنکورش اومد. مهندسی عمرانِ دانشگاه شاهرود قبول شد.
دایی محمود از اون بچههایی بود که پدر و مادرشون همیشه نگران آیندهشون هستن. سر به هوا بود. درسهاش رو نمیخوند جاش کتابهای دیگه میخوند. آرمان هنوز هم یادشه که وقتی بچه بودن اتاق دایی محمود پُر بود از کتاب شعر و مجله ماشین. سال شصت و پنج، یعنی سالی که دایی محمود باید میرفت دانشگاه، وسط جنگ بود. معلوم نبود ترکیب شعر نیما و سهراب، مجلهی ماشین و رُمانهای بیربط قراره چه آیندهای براش بسازه.
البته دایی محمود اونقدر بچهی حرفگوشکُنی بود که در این حد به حرفهای پدر و مادر و آشناها گوش بده که بره ریاضی- فیزیک. همه میگفتن اونقدر باهوش بود که با این که برای کنکور زیاد درس نخونده بود مهندسی عمران قبول شد. قبول شدن تو کنکور خیال مامانبزرگ و بابابزرگ و منیر رو تا حدی راحت کرد. حداقل به طور موقت.
زیاد نگذشت که دوباره نگرانیها شروع شد. چیزی که آرمان در مورد دورهی دانشجوییِ دایی محمود شنیده اینه که تو دانشگاه هم هر کاری میکرد جز درس خوندن. دو ترم اول مشروط شد. غیر از وضع درسیش خانواده همیشه یه نگرانیِ دیگه هم داشتن: فعالیت سیاسی.
منیر دلیلی نداشت که برادرش کار سیاسی میکنه. ولی همیشه بهش میگفت «زندگی خودت رو خراب نکن.»
بالاخره با هر وضعی بود دایی محمود لیسانسش رو گرفت. نگرانیهای خانواده هم در موردش کمی فروکش کرد. اما خیال همه وقتی راحتِ راحت شد که دایی مجید به خواهرزادهش پیشنهادِ کار داد. اینطوری بود که دایی محمود تو شرکت پِیریزانِ میهن مشغول به کار شد.
از اون به بعد دیگه نگرانیها در موردش خیلی کمتر شد. انگار بعد از اون همه سر به هوایی بالاخره مسیر خودش رو پیدا کرده بود. سال ۷۳ ازدواج کرد. بعد از ازدواج یه مدت به خاطر پروژهی سدسازی در بوشهر اونجا زندگی کردن. آرمان یه چیزهایی از این دوره یادشه. چون همیشه مامانبزرگ رو به خاطرش اذیت میکردن.
مامانبزرگ نگرانِ گرمیِ هوا تو بوشهر بود. بالاخره مادرها تو هر شرایطی باید چیزی برای نگران شدن در مورد بچههاشون پیدا کنن. هر خبر بدی در مورد بوشهر میشنید نگران میشد که نکنه برای پسرش مشکلی پیش بیاد. از این که حداکثر دما به ۵۰ درجه رسیده تا این که تو یک خونه تو یکی از شهرهای کوچیک استان بوشهر یه مارِ دو متری پیدا شده. بچهها هم همیشه به خاطر این مامانبزرگشون رو دست مینداختن.
✦ ✦ ✦
اما بعد از چند سال دایی محمود تصمیم گرفت از شرکتِ داییش بیاد بیرون و شرکت خودش رو راه بندازه. شرکت رو با یکی از دوستهای دوران دانشجوییش راه انداخت. اومدن تهران و شروع کردن دنبال پروژههای مختلف عمرانی دویدن.
اما بعد از چند سال به وضع عجیبی برخوردن. انگار تازه با یه سری از دغدغههای پروژه گرفتن و شرکتداری مواجه شده بودن که تا حالا بهش فکر نمیکردن. مشکل این بود که بیشترِ پروژههایی که میتونستن بگیرن یه جوری به سازمانهای دولتی و حکومتی ربط پیدا میکرد. یا پروژههای شهرداری بودن. مثل نصب یا تعویض کانال فاضلاب یا آسفالت کردن و نصب جدولِ کنارِ خیابون. یا یه بخشِ کوچیک از پروژههای بزرگی بودن که شرکتهای بزرگ میگرفتنشون، بخشبخش میکردن و بعضی از بخشها رو به شرکتهای کوچیکتر میدادن. اتفاقن در مورد این پروژهها هم خیلی وقتها اون شرکتهای بزرگ یا یه جوری به سپاه ربط داشتن یا به جاهای مشابه. جاهایی که به هر حال وابسته به حکومت بودن.
مشکلی که بهش برخوردن این بود که وقتی پروژه رو میگرفتن کارفرما خیلی سریع کار رو پیش میبرد. اونها هم که میخواستن کار رو سریع شروع کنن با انگیزه همه چیز رو جلو میبردن. ولی وقتی قرار بود بهشون پولی پرداخت بشه یک دفعه یک پروسهی خیلی کُند سرِ راهشون قرار میگرفت. مثلن اگه قرار بود بعد از شیش ماه یه بخش از پول پروژه رو بگیرن، بعضی وقتها تا یکی دو سال گرفتن این پول طول میکشید.
تازه این حالتِ خوبش بود که پول رو حتا اگه شده با تاخیر بگیرن. در مورد پروژههای شهرداری وضع از این هم بدتر بود. خیلی وقتها پیش میاومد که تا وقتی پروژه انجام بشه و زمان دریافت پول برسه اولویتهای شهرداری عوض شده بود و اونها باید میدویدن دنبال این که پولشون رو بگیرن. آخرش هم به جای پول بهشون یه تیکه زمین میدادن. باید میافتادن دنبال فروش اون ملک تا بتونن حقوق پرسنلشون رو بدن و قرضهاشون رو برگردونن.
وقتی تو شرکت با چنین وضعی مواجه میشی اگه حواست نباشه یه اتفاق بد میافته: برای این که کسریِ نقدینگیت رو جبران کنی پروژهی جدید میگیری تا با پیشپرداختش بتونی هزینههات رو پوشش بدی.
ولی پروژهی جدید با خودش تعهدهای جدید میاره. برای این که بتونی این تعهدها رو انجام بدی باید آدم استخدام کنی. استخدام آدم جدید دوباره هزینههات رو میبره بالا. هزینههات که بالا رفت دوباره به کسریِ نقدینگی بر میخوری.
این مشکلی بود که تو شرکت دایی محمود هم پیش اومد. وقتی تو شرایط اضطرار و از روی بیپولی دنبال پروژه میری، مجبور میشی پروژههایی رو قبول کنی که کارفرمای خوبی ندارن. کارفرمای بد دوباره موقع پرداخت بدقولی میکنه و این سیکل معیوب همینطور تکرار میشه. هر چی بیشتر تکرار میشه بدهیهات بیشتر و بیشتر میشه.
نتیجهی همهی این اتفاقها این شد که بعد از ده پونزده سال کار کردن با این روش دایی محمود کلی طلب از کارفرماهای قبلی داشت ولی عملن هیچ پولی نداشت. سال نود و یک که قیمت دلار ظرف چند ماه از حدود هزار و پونصد تومن رسید به بالای سه هزار تومن، خیلی از پروژههایی که قبلن تعریف شده بود توجیه اقتصادیشون رو از دست دادن. نتیجهش برای دایی محمود این بود که بالاخره قبول کرد که بخش مهمی از طلبش رو هیچ وقت نخواهد گرفت. بهتره این واقعیت تلخ رو قبول کنه.
✦ ✦ ✦
شرکتش ورشکست شد. همهی داراییش رو فروخت تا بتونه تا جایی که میشه طلبِ طلبکارها رو بده. موازی با این اتفاقها نگرانیِ منیر هم در مورد برادرش دوباره شروع شد.
همون موقعها بود که بابابزرگ و مامانبزرگِ آرمان مُردن. دایی محمود هم که دیگه امیدی به ادامهی کار قبلیش نداشت، با زن و بچهش رفتن کیاشهر و تو خونهی پدری زندگی کردن. دایی مغازهی پدرش رو اجاره داد. خودش هم از این و اون یک کم پول قرض کرد، یه زمین تو همون کیاشهر خرید و شروع کرد به کار ساختمونسازی.
اما کار ساخت فقط تا جایی پیش رفت که فونداسیون رو کندن و بتونریزی کردن. وقتی کار به اینجا رسید به این نتیجه رسیدن که به خاطر رکودِ بازار مسکن حتا اگه خونه رو تموم کنن و ویلا رو بسازن مشتری براش پیدا نمیشه. واسه همین دست کشیدن تا وضع بازار بهتر بشه.
همون موقعها بود که دایی تصمیم گرفت خونهی پدریش رو بفروشه. تو یکی از سفرهایی که آرمان و تارا رفته بودن کیاشهر این تصمیمش رو به آرمان گفت. آرمان که نمیخواست خونهای که این قدر ازش خاطره داره فروخته بشه و اتفاقن اون موقع وضع مالیش خوب شده بود خونه رو از داییش خرید.
بعد از خریدنِ خونهی کیاشهر چند بار بیشتر با همدیگه صحبت نکردن. خیلی از این صحبتها هم برای آرمان خیلی عجیب به نظر میرسید.
یه بار دایی محمود بهش زنگ زده بود و در مورد گنجیاب ازش سوال پرسیده بود. انتظار داشت آرمان چون مهندس برقه براش توضیح بده که گنجیاب چهطور کار میکنه. انگار میخواست خودش گنجیاب بسازه.
بعد از این تماس عجیب آرمان به مادرش زنگ زد و جریان رو گفت. مادرش هم با تاسف گفت: «آره. داییت میگه انگار تو باغِ یکی از دوستاش گنج هست. انگار مادرِ مادربزرگِ دوستش یه کیف پُرِ پول و طلا داشته که تو طویلهشون دفن کرده بوده. دارن دنبال اون میگردن.»
آرمان هیچ وقت نفهمید پروژهی گنجیابیِ دایی محمود به کجا رسید. ولی دفعهی بعد که در مورد دایی محمود از مادرش سوال پرسید مامانش گفت با پسرِ دایی مجید دنبال این هستن که برای یه زمین تو خیابونِ ونک سند بگیرن. میگفت اگه بتونن این کار رو کنن به دایی محمود هم دو سه میلیارد می رسه.
انگار صاحب زمین آمریکا زندگی میکرد. با این که سند رسمیِ معتبر هم داره سپاه زمینش رو گرفته. ارزش زمین دویست سیصد میلیارده. ولی صاحبش راضیه بیست سی میلیارد بگیره تا پرونده بسته بشه. این وسط یه تیم از آدمهای مختلف تشکیل شده که پرونده به خوبی و خوشی ختم به خیر بشه. از وکیل و قاضی و نظامی بگیر تا کارمند ادارهی ثبت و آدمهایی مثل دایی محمود. اختلاف بیست سی میلیارد و دویست سیصد میلیارد اونقدر جذاب هست که چنین پروژههایی رو توجیه کنه.
نتیجهی پروژهی سند گرفتن برای زمین خیابون ونک رو هم آرمان هیچ وقت نفهمید. ولی همین چند ماه پیش بود که دوباره دایی محمود بهش زنگ زد. میخواست بدونه چهطور میتونه بیتکوین بفروشه. میگفت تو یک سایت اینترنتی یه روش خوب برای پول درآوردن پیدا کرده. میگفت تو حسابش یه مقدار پول داره و برای گرفتنش باید به بیتکوین تبدیلش کنه. میخواست بدونه چهطور میتونه بیتکوین رو تبدیل به ریال کنه.
آرمان نام کاربری و رمزِ دایی محمود و آدرس اون سایت رو ازش گرفت تا نگاهی بهش بندازه و ببینه چی کارش میشه کرد. از این سایتهای بازاریابی دیجیتال بود که یه لینک بهت میده و با هر بار کلیک روی اون لینک یه کمیسیون به تو میرسه. کاربرها این لینکها رو میگیرن. هم خودشون تا جایی که بشه روش کلیک میکنن، هم تو تلگرام و بقیه پیامرسانها برای این و اون میفرستن و اینطوری پول گیرشون میاد. تو حساب دایی هم حدود دویست دلار پول بود.
آرمان یه نگاه به این سایت انداخت و به دایی گفت که باید بره یه کیف پول بیتکوینی بسازه و به این سایت معرفی کنه تا پولش رو بریزن به اون کیف پول. بعدش هم هر موقعی که خواست میتونه از طریق یه سایت دیگه بیتکوینش رو بفروشه.
دایی محمود خیلی خوشحال بود از این که این سایت واقعن کار میکرد و آرمان هم به عنوان یک «متخصص کسبوکارهای اینترنتی» تایید کرده بود که واقعن میشه از این طریق پول درآورد. آخر صحبت هم قبل از خداحافظی گفت «آرمان جان. تو هم اگه از این روشهای راحت برای پول درآوردن تو اینترنت هست به ما هم بگو.»
اون آخرین باری بود که با دایی محمود صحبت کرد.
✦ ✦ ✦
آرمان تو ماشین بود و داشت میرفت شهرک اندیشه پیش دایی محمود. ذهنش رو مرتب کرده بود و الآن کلی آرومتر بود. ولی به هر حال میخواست با دایی محمود هم صحبت کنه تا خیالش کاملن راحت بشه.