برگشت به:

فصل ۱۴

پرواز برگشت به تهران ساعت ده شب از فرودگاه بلند شد. سارا کنار پنجره نشسته بود و آرمان کنار راهرو.

چند دقیقه بیش‌تر از بلند شدن هواپیما نگذشته بود که آرمان پرسید: «سارا تو در مورد خشک شدن هامون چی می‌دونی؟»

«راننده تاکسی که می‌گفت طالبان آبِ یک سد رو بسته و به خاطر اون خشک شده.»

«آره. من موقعِ برگشتن یک کم در موردش سِرْچ کردم. اسمِ سد کَجَکیه. انگار یه قرارداد سال ۱۳۵۱ بین ایران و افغانستان بسته شده. طبق اون قرارداد باید حداقل یه مقدار مشخص آب بیاد سمت ایران. انگار وقتی طالبان اومده رو کار این تعهد رو رعایت نکرده و آب سد رو هدایت کرده سمت مزارع خشخاش.»

بعد از تموم شدن مراسم برادرِ ابراهیم سریع با همون تاکسی که رسونده بودشون خَمَک برگشتن سمت فرودگاه زاهدان. تو راه هر جا موبایل آنتن می‌داد، آرمان تو اینترنت در مورد خشک شدن هامون و خشک‌سالیِ سیستان و بلوچستان جستجو کرده بود.

ادامه داد: «حتا همین الآن هم انگار یکی از اختلاف‌های اصلی ایران و افغانستان سرِ پروژه‌های سدسازی روی رودخونه‌هاییه که از افغانستان سرچشمه می‌گیرن. حتا بعضی جاها نوشته که ایران هم برای تلافی کردن از عمد یه سری رودخونه‌های مرزی رو خشک کرده تا تو مذاکره قدرت بیش‌تری داشته باشه.»

سارا جواب داد: «من در این مورد چیزِ زیادی نمی‌دونستم. فکر می‌کردم خشک‌سالیِ معمولیه.»

سارا در مورد داستان کشته شدن ادریس چیزی نمی‌دونست. ابراهیم از آرمان خواسته بود که به کسی چیزی نگه. ولی مهم‌ترین بحثی که با دکتر جوادی کرده بود در مورد اختلاف بین طایفه‌های احمدزهی و شه‌بخش بود.

✦ ✦ ✦

دکتر می‌گفت اختلاف از همون موقع شروع شد که آب هامون شروع کرد به خشک شدن. می‌گفت یه شاخه از هیرمند از جنوب خَمَک می‌گذشته. دو طرف رودخونه پُر بود از زمین‌های کشاورزی.

انگار وقتی خشک شدن هامون شروع می‌شه مسیر رودخونه هم کم‌کم شروع می‌کنه به جابه‌جا شدن. دکتر می‌گفت بستری که الآن برای رودخونه وجود داره کاملن با چیزی که قدیم وجود داشته فرق داره. می‌گفت رودخونه به تدریج حرکت کرد و رفت سمت جنوب.

دکتر جوادی می‌گفت این تغییر مسیر باعث شد زمین‌هایی که بالای رودخونه بودن کم‌کم از آب دور بشن و زمین‌هایی که پایین بودن برن زیر آب. اختلاف طایفه‌های احمدزهی و شه‌بخش از همون‌جا شروع شد. زمین‌های احمدزهی‌ها بالای رودخونه بود و زمین‌های شه‌بخش‌ها پایین رودخونه.

احمد‌زهی‌ها برای این که تو تابستون به زمین‌هاشون آب برسونن با موتور و لوله‌های پلاستیکیِ بزرگ از رودخونه آب می‌کشیدن. شه‌بخش‌ها که آب زمین‌شون رو برده بود نمی‌دونستن چی کار کنن. یه مدت دنبال این بودن که زمین‌های پایین‌تر رو بگیرن. اون‌ها هم صاحب داشتن. بعد دنبال این رفتن که زمین‌های بالای رودخونه رو بگیرن که قبلن بستر رودخونه بود. قانون در این مورد زیاد نمی‌تونست کمک‌شون کنه.

اون‌جوری که دکتر می‌گفت شه‌بخش‌ها وقتی دیدن احمدزهی‌ها برای رسوندن آب به زمین‌هاشون موتور می‌ذارن فکر می‌کردن که دلیل این که رودخونه داره می‌ره پایین همین موتورها هستن. واسه همین شروع کردن به خراب کردن لوله‌های آب تا جلوی پایین‌تر رفتن رودخونه رو بگیرن.

ولی هیچ کاری نتونست جلوی تغییر مسیر رودخونه رو بگیره. آخرش شه‌بخش‌ها تنها راهی که به نظرشون رسید این بود که زمین‌های بالای رودخونه رو بگیرن. یعنی یه نامه بنویسن به مسئولین و ازشون بخوان چون زمین‌هاشون رفته زیر آب به همون اندازه از زمین‌های بالای رودخونه بهشون داده بشه.

اما این که شه‌بخش‌ها زمین بالای رودخونه رو بگیرن برای احمدزهی‌ها مشکل ایجاد می‌کرد. به خاطرِ این که راهِ آبِ اون‌ها رو می‌بست. همین‌جوری هم آب گرفتن از رودخونه سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد. رودخونه همین‌طور می‌رفت پایین و هر سال باید موتورهای قوی‌تر و لوله‌های بلندتری استفاده می‌کردن. اولین دعواهای بین دو طایفه از همون‌جا شروع شد.

چند سال بیش‌تر طول نکشید که این اختلاف‌ها به اولین قتل منجر شد. از اون به بعد دعوای دو طایفه بیش‌تر شبیه جنگ شد. بعد از این که خشک‌سالی کامل رمق اهالی روستا رو گرفت و همه به این نتیجه رسیدن که کشاورزی رو باید بذارن کنار هنوز هم اختلاف‌ها ادامه داشت.

کشاورزی که تو خَمَک از بین رفت یه سری راه جدید برای پول در آوردن پیدا شد. رد کردن کالا از مرز و گشتن دنبال گنج آروم‌آروم بیش‌تر و بیش‌تر شد. گروه‌های تروریستی که پول خوبی از این وضع در می‌آوردن هر چند وقت سَری به روستاهایی مثل خَمَک می‌زنن. بعضی وقت‌ها برای مردم وسیله و غذا میارن. بعضی وقت‌ها هم با ماشین‌هاشون میان وسط روستا تیراندازی می‌کنن. برای قدرت‌نمایی.

بعد از صحبت با دکتر آرمان تازه تا حدی ریشه‌ی قتل ادریس رو فهمید. ولی نمی‌تونست به سارا بگه چیزی که بیش‌تر از همه ذهنش رو درگیر کرده چیه.

✦ ✦ ✦

«سارا یه چیزی بهت می‌گم. ولی به هیچ کس نباید بگی. باشه؟»

«باشه. حتمن. چیه؟»

«سارا برادر ابراهیم تو تصادف رانندگی نمرده. کشته شده. داستان کشته شدنش تمام ذهن من رو درگیر کرده. ابراهیم ازم خواست تو تهران هیچ کی ماجرا رو نفهمه. خودت می‌دونی که چرا…»

«راستش خودم حدس می‌زدم. رفتار آدم‌ها تو مسجد خیلی عجیب بود. صحبت‌هاشون هم همین‌طور. اون‌جا کسی با من حرف نمی‌زد ولی حرف‌هایی که با همدیگه می‌زدن خیلی عجیب غریب بود.»

آرمان ماجرا رو برای سارا تعریف کرد.

«من می‌دیدم تو اروپا تموم رودخونه‌هاشون رو با دیوار مهار کردن. تازه فهمیدم چرا این کار رو می‌کنن. به خاطر این که وقتی جریان آب تغییر می‌کنه مسیر رودخونه عوض نشه.»

مهمان‌دار هواپیما به صندلی اونا رسید. از بین جوجه‌کباب و خوراک گوشت یکی رو باید انتخاب می‌کردن. سارا مرغ انتخاب کرد و آرمان گوشت. سینی‌های غذا رو گرفتن و گذاشتن روی میز جلو. صحبت‌شون رو ادامه دادن.

«تو مسیر برگشت در مورد این هم سِرْچ کردم. تازه همون محدود کردن مسیر رودخونه هم کلی مشکل داره. خود غربی‌ها هم به این نتیجه رسیدن که کلی اثر پیش‌بینی‌نشده و مخرب روی محیط زیست داشته. ولی حداقلش اینه که اون‌ها وقتی این تعداد سد می‌ساختن یا به طرح‌های مدیریت آب فکر می‌کردن، این‌جور زیرساخت‌ها رو هم درست کرده بودن.»

بحث برای سارا هم جالب بود. هیچ کدوم‌شون به ظرف‌های غذا کاری نداشتن. آرمان ادامه داد:

«بهش فکر کن! تو اروپا تو چهارصد پونصد سال پولی که در می‌آوردن بخش مهمی‌ش خرج شده برای ساخت زیرساختِ عظیمی که امروز می‌بینیم. اون وقت ما بدون این که این زیرساخت رو داشته باشیم فقط می‌بینیم چیزی به اسم سد وجود داره و شروع می‌کنیم به سدسازی. بدون این که بقیه زیرساخت‌هاش رو ببینیم. بدون این که تاثیرش رو روی زندگی آدم‌ها ببینیم. و افتخار می‌کنیم که هر سال فلان قدر سد ساختیم. من مطمئنم که این مشکل فقط مخصوص این روستا نیست. تو کل کشور اگه بگردی کلی روستا می‌تونی پیدا کنی که به خاطر اتفاق‌های مشابه جنگ و خون‌ریزی پیش اومده. این‌جا چون سدش تو افغانستانه خیلی راحت می‌تونیم بگیم که ریشه‌ی مشکل به خاطرِ سدِ کَجَکیه. ولی سدهایی که خودمون ساختیم چی؟ دریاچه‌ی ارومیه چی؟ اون هم به خاطر یه کشور دیگه بوده؟»

سارا سرش رو تکون می‌ده. معلوم نیست به خاطر تایید حرف‌های آرمانه یا از روی تاسف.

آرمان ادامه می‌ده: «راستش رو بخوای مشکل من فقط این نیست. چیزی که داره من رو عذاب می‌ده اینه که ما این وسط چی کار داریم می‌کنیم. یه شرکت داریم و واسه خودمون خوشیم که پولی در میاریم و باهاش برای خودمون و پرسنل‌مون یه فضای کاری خوب می‌سازیم که وقتی میان سر کار راضی باشن و از کارشون لذت ببرن.»

«ولی تهِ تهش داریم چی کار می‌کنیم؟ جز این که یه فضای ایزوله برای خودمون ساختیم و یه فیلتر جلوش گذاشتیم که فقط آدم‌هایی که از دید خودمون بهترین‌ها هستن واردش بشن؟ خوشیم که پروسه‌ی جذب نیرومون خیلی پروسه‌ی دقیقیه. ولی این پروسه تهِ تهش داره چی کار می‌کنه؟ جز اینه که داریم آدم‌ها رو رتبه‌بندی می‌کنیم و اون‌هایی رو که بهترن انتخاب می‌کنیم؟»

«همین ابراهیم رو ببین. اگه یکی برای استخدام بهمون معرفی‌ش نمی‌کرد تو پروسه‌ی جذب‌مون شانسی داشت؟ این رو بذار کنارِ این که تو چه شرایطی بزرگ شده. وسط یه جنگ طایفه‌ای. ما هم فقط به پروسه‌ی خودمون کار داریم که حواس‌مون باشه کسی اشتباهی ازش رد نشه. واقعن این رقابت رقابتِ عادلانه‌ایه؟»

سارا اومد جواب بده. ولی انگار آرمان سوال رو برای این نپرسیده که جوابی بگیره. اجازه‌ی صحبت به سارا نمی‌ده و همین‌طور پشت سرِ هم ادامه می‌ده:

«و می‌دونی وحشتناک‌تر چیه؟ کسایی که تو این مدت این سدها رو ساختن مگه کی بودن؟ یه سری آدم مثل من و تو. احتمالن از بهترین دانشگاه‌های کشور، شایدم بهترین دانشگاه‌های دنیا فارغ‌التحصیل شدن. احتمالن هر کدوم از این سدها که ساخته می‌شده یه پِرِزِنتِیشِنِ قشنگ هم همراهش بوده و ساختش رو توجیه می‌کرده. هر پروژه‌ی سدسازی یه پروژه‌ی هزار میلیاردیه. احتمالن کلی نمودار و آمار میاوردن که می‌خوایم بزرگ‌ترین سد خاورمیانه رو بسازیم و برای فلان هزار نفر کار ایجاد می‌شه و اقتصاد منطقه رو زیر و رو می‌کنه.»

«اگه ازشون می‌پرسیدی که نکنه این کارها نتیجه‌ی غیرقابل پیش‌بینی‌ای داشته باشه، حتمن با اعتماد به نفس جوابت رو می‌دادن که هر وقت مشکلی پیش اومد بهش فکر می‌کنیم و راه‌حلش رو پیدا می‌کنیم. حتمن جواب می‌دادن که کار دنیا این‌طوری پیش می‌ره که می‌ریم جلو و هر وقت مشکلی پیش اومد میایم حلش می‌کنیم.»

«امروز اونا کجان؟ احتمالن تو ویلاشون تو شمال. شایدم کارهای مهاجرت‌شون رو انجام دادن رفتن کانادا یا آمریکا. مگه غیر از اینْ اتفاق دیگه‌ای هم می‌افته؟ جز این که پول‌شون رو در میارن و می‌رن جایی زندگی می‌کنن که مشکل کم‌تر باشه؟»

سارا معلومه از این که آرمان نمی‌ذاره حرف بزنه ناراحته. واسه همین فقط سرش رو تکون می‌ده. کم‌کم شروع می‌کنه ظرف غذاش رو باز کردن و مشغول می‌شه.

آرمان داره صحبت‌هاش رو ادامه می‌ده «ما داریم چی کار می‌کنیم سارا؟ جز این که غُر می‌زنیم که چرا امثال خانواده‌ی ابراهیم سر انتخابات به احمدی‌نژاد رای می‌دن؟ همیشه ازشون شاکی‌ایم که چرا دنیا رو اون‌طوری نمی‌بینن که ما می‌بینیم. اصلن فکر می‌کنیم که تو چه شرایطی داره این اتفاق‌ها می‌افته؟ به این فکر می‌کنیم که دنیایی که ما داریم می‌سازیم برای اونا چه شکلیه؟»

یه مدت دیگه غُر زدن رو ادامه می‌ده. هم‌زمان یواش‌یواش ظرف غذاش رو باز می‌کنه. غذا خوردن که شروع می‌شه غُر زدن‌ها کم‌کم فروکش می‌کنه. ولی هم‌چنان داره به این قضایا فکر می‌کنه.

یه چیز دیگه هم تو ذهنش هست که تو صحبت‌هاش با سارا چیزی در موردش نگفت: دایی مجید. دایی مجید هم تو کار سدسازی بوده. انگار دیدن داستان اِدریس مثل یه پُتک پایه‌های سیستم فکری آرمان رو خراب کرده. تا حالا حتا یه بار با خودش فکر نکرده بود که تو زندگی دایی مجید ممکنه جنبه‌های تاریکی هم وجود داشته باشه.

✦ ✦ ✦

شام‌شون رو که خوردن آرمان سررسیدش رو از تو کیفش در آورد. بازش نکرد. فقط به نوشته‌ی روش نگاه کرد:

«پِی‌ریزانِ میهن»

ادامه

فصل ۱۵

معرفی به دیگران: