برگشت به:

فصل ۱۳

۵ خرداد ۱۳۹۷.

مراسمِ سومِ ادریس شنبه برگزار شد. آرمان و مدیر منابع انسانیِ شرکت با پرواز ساعت هشت و پنجاه دقیقه صبح راه افتادن سمت زاهدان.

حدود ساعت یک ربع به یازده رسیدن فرودگاه زاهدان. هنوز برای ناهار زود بود. مراسم هم بعد از ظهر بود. واسه همین تو فرودگاه یه تاکسی گرفتن و رفتن یه دور تو شهر بزنن. آرمان اولین بار بود می‌رفت زاهدان. می‌خواست ببینه شهر چه شکلیه.

سارا به راننده تاکسی گفت «می‌خوایم حدود یه ساعت، یه ساعت و نیم تو شهر دور بزنیم. بعدش یه جایی ناهار بخوریم.» راننده چند تا سوال پرسید و راه افتاد.

تو ماشین آرمان به تارا زنگ زد تا بهش خبر بده رسیدن. آخر صحبت‌شون تارا گفت «مراقب خودت باش.» از صداش معلوم بود نگرانه. تارا از وقتی فهمیده قراره برن زاهدان چند بار بهش گفته مراقب خودش باشه.

وقتی بیش‌ترِ خبرهایی که در مورد یک جا می‌شنوی خبرِ این باشه که فلان گروه تروریستی دَمِ مرز متلاشی شد، یا در مورد فقر و بی‌کاری باشه، دیگه یادت می‌ره که این خبرها کلِ تصویر رو در مورد اون‌جا نشون نمی‌دن. انگار وقتی اسم اون‌جا رو می‌شنوی ناخودآگاه تو ذهنت فقط همین تصویرِ منفی شکل می‌گیره.

تاکسی از فرودگاه اومد بیرون. از بلواری که اسمش «مطهری» بود وارد شهر شد. شهر با بقیه شهرها اون‌قدر فرقی نداشت. کنار بلوار پُر بود از درخت‌های سبز. خیلی جاها کنار خیابون درخت‌های بزرگ سیکاس می‌دیدی.

برای ناهار رفتن به رستورانی که راننده پیشنهاد داده بود. بعد از ناهار یه تاکسی دیگه گرفتن و رفتن سمت خَمَک.

جاده‌ی خَمَک از وسط یه کویر بزرگ می‌گذره. کنار جاده هیچ خبری از هیچ گیاهی نیست. نه علف و سبزه، نه گندم و برنج، نه درخت. از یه جایی به اسم شیله رد می‌شن. راننده می‌گه این‌جا یه منطقه‌ی حفاظت‌شده ست. می‌گه اگه کنار جاده دقت کنین یه نوع موش صحرایی می‌بینین که رو دو تا پاشون وای میستن و جاده رو نگاه می‌کنن. می‌گه تو شیله روباه و عقاب پیدا می‌شه که این موش‌های صحرایی رو شکار می‌کنن.

تو مسیر از «شهر سوخته» هم رد شدن. سارا قبلن اومده بود این‌جا. توضیح می‌ده که پنج هزار سال پیش این‌جا یه شهر بوده. انگار اسمش رو به خاطر این گذاشتن شهر سوخته که تو شهر تعداد زیادی کوره وجود داشته. خاکستر این کوره‌ها رو کنار یه تپه جمع می‌کردن. واسه همین اولین کسی که این‌جا رو بررسی می‌کرده فکر کرده شهر آتیش گرفته. ولی در واقع این‌جوری نبوده.

سارا می‌گفت «می‌گن زمانی که مردم تو شهر سوخته زندگی می‌کردن این‌جا این‌طوری خشک نبوده. پُر بوده از درخت. اصلن شهر سوخته جایی بوده که رودخونه‌ی هیرمند می‌ریخته تو دریاچه‌ی هامون.»

آرمان بلافاصله پرسید «راستی دریاچه هامون کجاست؟»

راننده از پنجره‌ی ماشین دستش رو برد بیرون و سمت چپ رو نشون داد. گفت «قبلن این‌جا بود. بیست ساله خشک شده.»

سمت چپ ماشین هیچ چی نبود. حتا اون دور دورا هم چیزی دیده نمی‌شد. راننده ادامه داد «بیست ساله هامون خشک شده. از وقتی طالبان افغانستان رو گرفت سدهای هیرمند رو بست تا آبش رو صرف زمین‌های خشخاش کنه. از همون موقع هامون خشک شد.»

آرمان تعجب کرد و گفت «مگه به همین راحتیه؟ الآن که دیگه طالبان سر کار نیست. الآن چرا آب نداره؟»

«هنوز هم افغان‌ها با ما بدن. هر چند وقت یه بار باید مولانا بره افغانستان ازشون بخواد تا بذارن آب به ما هم برسه. اون موقع هم آب یک دفعه میاد و دوباره سریع خشک می‌شه.»

آرمان با تعجب به سارا نگاه کرد. منظور نگاه هم کاملن مشخصه: مگه رابطه‌ی دو تا کشور به این سادگیه که یه نفر مستقل از دولت بره اون‌ور و خواهش کنه و اون‌ها هم به خاطر این آب رو ول کنن. ولی به راننده چیزی نگفت.

✦ ✦ ✦

تا برسن خَمَک راننده داشت در مورد کم‌آبیِ سیستان و بلوچستان توضیح می‌داد. ساعت حدود چهار و نیم بود که رسیدن. کل روستا هفتاد هشتاد تا ساختمون بود و یه مسجد. کنار خونه‌ها چند تا تپه‌ی کوچیک بود. رو تپه‌ها که وای میستادی کل روستا رو می‌دیدی. دیوارهای مسجد سفید بود. ولی بقیه‌ی ساختمون‌ها رنگِ خاک بودن. خونه‌های قدیمی‌تر دیوارشون کاه‌گِلی بود. ولی چند تا از خونه‌ها هم تازه‌تر ساخته شده بودن و دیوار بلوکی داشتن.

از بالای تپه‌ها که به اطراف نگاه می‌کردی تک و توک درخت‌هایی رو می‌دیدی که در امتداد مسیر رودخونه سبز شده بودن. مسیری که امروز خالی بود و آبی نداشت.

تو روستایی که هفتاد هشتاد تا خونه بیش‌تر نداره پیدا کردن مسجد کار سختی نبود. سارا و آرمان پیاده شدن. قرار شد راننده هم منتظر بمونه تا بعد از مراسم بَرِشون گردونه فرودگاه.

✦ ✦ ✦

مسجد یه ساختمون مکعب‌شکله. دیوارهای بیرونش با سیمان‌سفید پوشونده شدن. غیر از این سیمان‌سفیدی که به دیوارش زدن از بیرون زیاد فرقی با بقیه خونه‌های روستا نداره. مثل بیش‌تر خونه‌ها سقفش به شکل یک گنبده نیم‌دایره ست. بالای گنبد یه برآمدگیِ منارشکل هست. آرمان اول فکر کرد منار مسجده. ولی بعد که به بقیه ساختمون‌ها نگاه کرد دید بعضی از اونا هم چنین چیزی بالای سقف‌شون هست. باید کاربرد دیگه‌ای داشته باشه. شاید برای تهویه‌ی هوا. شاید هم چیز دیگه.

دم درِ مسجد ابراهیم با چند تا مرد سیاه‌پوشِ دیگه وایستاده. آرمان و سارا رو که می‌بینه سریع میاد سمت‌شون. ناراحتی از صورتش می‌باره: «خوش اومدین آقا. ممنون که اومدین.» بعد تازه یادش میاد که باید به سارا هم خوشامد بگه. سرش رو می‌گیره پایین و همون‌طور که به زمین نگاه می‌کنه سرش رو می‌چرخونه سمت سارا و با صدایی که به زور شنیده می‌شه می‌گه «سلام خانم سالاری.»

بعدش مهمون‌ها رو به سمت مسجد هدایت می‌کنه. دم در به بقیه اقوامِ متوفا هم تسلیت می‌گن. ابراهیم مهمون‌ها رو به مرد مسنی که جلوتر از بقیه وایستاده معرفی می‌کنه. سارا هم روسری‌ش رو کمی جلوتر میاره و وارد مسجد می‌شن.

ورودیِ مسجد مشترکه ولی وقتی وارد می‌شی سمت راستت یه پرده ست که اتاق رو به دو قسمت تقسیم کرده. پشت پرده خانم‌ها می‌شینن و این طرفِ پرده آقایون. سارا پرده رو کنار می‌زنه و می‌ره سمت زنونه.

داخل مسجد که شدی متوجه می‌شی که واقعن با یه چهاردیواری سر و کار داری. یه اتاق ساده که غیر از چند تا ستون چیزی داخلش نیست. کف مسجد با چند تا موکت سبز رنگ پوشونده شده. رو این موکت‌ها با طرح ستون‌های زرد و آبی مستطیل‌هایی به شکل سجاده درست شده. هر کدوم از این موکت‌ها شاید عرضش یک و نیم متر باشه. همون مقداری که یه نفر برای سجده احتیاج داره. ولی موکت‌ها درازن و کل طول مسجد رو می‌پوشونن.

دور تا دورِ مسجد بیست سی نفر به دیوار تکیه دادن و نشستن. دیوار مسجد اما عجیب و غریبه. دیوار پُره از پرده‌ها و نوشته‌های مختلف که آدم رو یاد وب‌سایت‌های قدیمی میندازه که پُر بودن از بَنِرهای چشمک‌زن. بعضی از پرده‌ها فقط یکی دو کلمه روشون نوشته شده. مثل «یا علی» یا «قمر بنی‌هاشم». بعضی‌ها هم چند پاراگراف نوشته داشتن.

غیر از بَنِرهای خیلی بزرگی که روشون زیارت عاشورا یا آیت‌الکرسی یا چیزهایی شبیه این نوشته شده، چند تا پرده‌ی تسلیت هم به خانواده‌ی احمدزهی دیده می‌شه. بیش‌ترشون «درگذشت پسر عزیزتان» یا درگذشت «پسر رشیدتان» را به «خانواده‌ی احمدزهی» یا «حاج احمدآقا احمدزهی و خانواده محترم» تسلیت گفتن. رو دو تا پارچه‌ی سفید هم با خطِ دست‌نویسِ خیلی معمولی به نماینده‌ی شورای روستا و دهیار روستای خَمَک خوش‌آمد گفته شده.

اما چیزی که یک دفعه نظر آرمان رو به خودش جلب کرد یه پارچه‌ی سیاه بود که روش با قلم قرمز نوشته بود «کشته شدن مظلومانه‌ی اِدریس عزیزمان را فراموش نخواهیم کرد.»

کشته شدن؟ ابراهیم چیزی در این مورد نگفته بود. فقط گفته بود «برادرم مُرده.»

جلوی دیوارِ روبرویی مسجد جایی که هم از طرفِ مردونه دیده شه و هم از طرف زنونه، یه منبر هست که یه آخوندِ عمامه‌سیاه روش نشسته. کنار منبر تنها جایی از اتاقه که چند تا پُشتیِ قرمز به دیوار تکیه داده شده. اون‌جا جاییه که بزرگ‌ترهای جمع نشستن.

این‌جا دیگه از مداحی‌های متداول خبری نیست. آخوندی که بالای منبر نشسته هم کاغذی دستش نیست. تو روستایی که کل خونه‌هاش رو می‌تونی از بالای تپه بشماری احتیاجی به کاغذ نیست.

✦ ✦ ✦

آرمان نشسته بود و داشت فکر می‌کرد مراسم این‌جا چه‌قدر با تهران فرق داره. از طرف دیگه ذهنش درگیر نوشته‌ی روی اون پارچه بود.

بعد از تموم شدن موعظه‌ها بلند شد و اومد دَمِ در. ابراهیم رو صدا زد و شروع کرد باهاش صحبت کردن: «ابراهیم جان. باز هم تسلیت می‌گم. امیدوارم روحش شاد باشه.»

«مرسی آقا. لطف کردین اومدین. مادرم خیلی ناراحته. یعنی من هم ناراحتم ولی مادرم شب‌ها نمی‌تونه بخوابه. می‌گه هر جای اتاق رو نگاه می‌کنم اِدریس رو می‌بینم. نمی‌دونیم چی کارش کنیم.»

«حق داره. مادره دیگه. خدا بهش صبر بده.»

آرمان نمی‌دونه این‌جور مواقع چی باید گفت. «غم آخرتون باشه» به نظرش خیلی جمله‌ی مسخره‌ایه. یعنی چی؟ مگه می‌شه؟ «خدا رحمتش کنه» هم خیلی سنگینه. «خاکش باقیِ عمر بازمانده‌ها باشه» هم خیلی خودخواهانه به نظر می‌رسه. بعد از تجربه کردنِ تعداد زیادی مراسم ختم و یادبود به این نتیجه رسیده که بهترین چیزی که می‌تونه بگه اینه که «می‌دونم چه حسی داری. امیدوارم بتونی با این حس کنار بیای.» ولی هیچ وقت نتونسته تو هیچ مراسم ختمی این رو بگه. انگار آدم‌ها انتظار چیز بیش‌تری دارن. واسه همین با خودش کنار اومده که بگه «امیدوارم روحش شاد باشه.»

بعد از این که به ابراهیم هم گفت امیدواره روح برادرش شاد باشه ازش پرسید «راستی ابراهیم چه‌طور فوت کرد؟ کشته شده؟» این رو که داشت می‌گفت سرش رو برگردوند طرف دو تا سربازی که کنار در مسجد وایستاده بودن.

ابراهیم سرش رو گرفت پایین و مثل همیشه خیلی آروم گفت: «مممممم… مممممم… آقا راستش آره. ولی…»

معلوم بود که نگرانِ چیه. آرمان بلافاصله گفت: «خیالت راحت باشه. هیچ کسی قرار نیست در مورد این ماجرا چیزی بدونه. بچه‌های شرکت تنها چیزی که می‌دونن اینه که داداشت فوت کرده. همین.»

ابراهیم ادامه داد: «آقا راستش رو بخواین چند نفر از یکی از طایفه‌های روستا ماشینش رو به رگبار بستن. چند وقت پیش یکی از پسرعموهام با یکی از دخترهای اون طایفه عروسی کرد. بین عروس و دوماد اختلاف پیش اومد. برادرم رو سر همین اختلاف کشتن.»

چشم‌هاش عصبانی بودن. صورتش خیسِ خیس شده بود.

صورت آرمان پُر بود از تعجب و ناباوری. مگه فیلمه؟ مگه واقعن تو قرن بیست و یکم هم از این اتفاق‌ها داریم؟ هاج و واج ابراهیم رو نگاه کرد. بعد از یکی دو دقیقه سکوت آخرش یه حرفی پیدا کرد و گفت:

«چه عجیب! ابراهیم درگیر این جور اختلاف‌ها نشی ها. سعی کن زودتر برگردی تهران به کارِت برسی. این جور چیزها نتیجه‌ش فقط بدبختیه…» هم‌زمان به صورت ابراهیم نگاه می‌کنه تا عکس‌العملش رو ببینه. «اصلن اختلاف سرِ چی هست؟»

«بین ما و اونا از وقتی یادمه دشمنی بوده.»

«ولی سرِ چی؟»

«سرِ چیزهای مختلف. سر انتخابات شورا. سر برداشت محصول باغ. سر این که چند سال پیش رفتن و بدون این که کسی بفهمه برای یکی از زمین‌هامون استشهاد جمع کردن و به اسم خودشون سند گرفتن. همه می‌دونن زمینش مال ماست.»

«ابراهیم خوب گوش کن بهت چی می‌گم.» خیلی جدی تو چشم‌های ابراهیم نگاه می‌کنه و می‌گه: «فردا پا می‌شی برمی‌گردی تهران به کارهات می‌رسی. از این فضا فاصله بگیر. این‌جور اختلاف‌ها نتیجه‌ای جز بدبختی نداره. تو که داری درس می‌خونی. کار هم که داری یاد می‌گیری. پنج شیش سال زحمت بکش برای خودت زندگی خوبی بساز. فهمیدی چی گفتم؟ خودت رو بدبخت نکن.»

ابراهیم دوباره سرش رو گرفت پایین و با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت «چشم آقا.»

✦ ✦ ✦

بعد از صحبت با ابراهیم تازه ماجرا برای آرمان مشخص شد. وقتی دوباره برگشت تو مسجد همه‌ی صحبت‌ها و پِچ‌پِچ‌ها براش معنی پیدا کرد. دیگه معلوم بود چرا آخوند مسجد این همه تاکید داره که جلوی این دعواها و انتقام‌جویی‌ها رو باید گرفت و «حیفه که جَوون‌های رشیدی مثل اِدریس رو این‌طوری از دست بدیم.»

با کمی پرس‌وجو از اطرافیان متوجه شد که فقط یه نفر از طایفه‌ی شه‌بخش برای مراسم اومده مسجد. انگار اون هم برخلاف نظر خانواده‌ش اومده. حداقل سمت مردونه که فقط همون یک نفر بود. جدا از بقیه‌ی مردم یه گوشه به دیوار تکیه داده. یه کلمه هم حرف نمی‌زنه. حتا وقتی از یه گوشه یکی بلند می‌گفت «خدا باعث و بانی‌ش رو لعنت کنه.»

حدود ساعت پنج و نیم بود که دهیار خَمَک هم وارد شد. آرمان داشت به این فکر می‌کرد که ادامه‌ی این دعوا و درگیری چه‌جوری می‌شه. معلوم بود که این آخر ماجرا نخواهد بود. از رو صورت آدم‌ها می‌شد فهمید که فردای همون روز برنامه‌ی انتقام شروع می‌شه.

دهیار که اومد همه بلند شدن. ابراهیم و همه کسایی که دَمِ در وایستاده بودن با مهمون جدیدشون اومدن تو مسجد. دهیار هم جلوتر از همه رفت سمت بالای مسجد. وقتی با بزرگ‌های جمع سلام و احوال‌پرسی کرد داشت می‌نشست که بابای ابراهیم رو کرد به سمت آرمان و به دهیار گفت «آقای مهندس از تهران تشریف آوردن. مدیر عامل شرکتی هستن که ابراهیم توش کار می‌کنه.»

آقای دهیار نشستن رو به تاخیر انداخت. اومد سمت آرمان و سلام و احوال‌پرسی کرد. اسمش «دکتر جوادی» بود. کت و شلوار خاکستری پوشیده بود. تا وارد مسجد شد کتش رو درآورد و تو دستش گرفت. پیرهنِ سفیدِ یقه‌آخوندی داشت. صورتش آفتاب‌سوخته و ریشش بلند و خیلی سیاه بود. حداقل بیست کیلو اضافه وزن داشت. زیربغل پیراهنش خیس عرق بود. البته هوا هم واقعن گرم بود.

بعد از سلام و احوال‌پرسی با آرمان از این که باید می‌رفت بالای جمع می‌نشست عذرخواهی کرد. کسایی که بالای جمع نشسته بودن یک کم جا‌به‌جا شدن. یه جا برای دکتر جوادی باز شد و ایشون هم نشستن.

ادامه

فصل ۱۴

معرفی به دیگران: