برگشت به:

فصل ۱۲

۳ خرداد ۱۳۹۷.

وقتی اسفند پارسال دلار از ۳۶۰۰ تومن رسید به نزدیک ۵۰۰۰ تومن همه فکر می‌کردن اتفاق وحشتناکی افتاده. اما تو این دو ماه اون‌قدر قیمتش رفته بالا که الآن اگه برگرده به ۵۰۰۰ تومن همه خدا رو شکر می‌کنن. دیروز آخرِ وقت ۷۰۰۰ تومن بود.

پنج‌شنبه ست. آرمان سررسیدش رو در میاره و به چیزهایی که نوشته نگاه می‌کنه.

دیگه مهم‌ترین صحبت تو هر جمعی اینه که قیمت دلار چی می‌شه. همه‌ی پرسنل شرکت این دغدغه رو دارن. یه نفر که اول سال قراردادش رو با حقوقِ ماهی پنج میلیون تومن امضا کرده اول سال ماهی حدود هزار دلار حقوق می‌گرفت. الآن حقوقش رسیده به کم‌تر از هفتصد دلار. معلوم نیست تا آخر سال چی می‌شه.

اگه فقط بحثِ دلار بود مسئله این قدر جدی نمی‌شد. تجربه ثابت کرده وقتی قیمت دلار زیاد می‌شه به تدریج همه هزینه‌های زندگی هم می‌ره بالا.

بعضی‌ها نگران این هستن که برنامه‌ی سفرهای خارج‌شون به هم بخوره. بعضی‌ها هم نگران اینن که نتونن اجاره خونه‌شون رو بدن. بعضی‌ها برنامه‌شون این بوده که ماشین‌شون رو عوض کنن و شاسی بلندِ خارجی بخرن. الآن ممکنه نتونن. بعضی‌ها هم می‌خواستن ازدواج کنن و نگرانن که معلوم نیست قیمت تلویزیون و یخچال تا اون موقع چه‌قدر می‌شه.

برای خیلی از بچه‌های شرکت یه جنبه‌ی دیگه هم مهمه. این که اگه به جای ایران تو اروپا یا آمریکا زندگی می‌کردن این دغدغه رو نداشتن. حتا نه فقط تو اروپا و آمریکا. شاید هر کشور دیگه‌ای. به جز ونزوئلا.

اون‌هایی که داستان ونزوئلا رو دنبال می‌کنن این ترس هم به ترس‌هاشون اضافه شده: اگه مثل ونزوئلا بشه چی؟ اون‌جا اون‌قدر ارزش پول ملی‌شون کم شده که مردم موقع خرید کردن اسکناس‌هاشون رو به جای شمردن وزن می‌کنن. بعضی از بچه‌ها به محض این که حقوق‌شون رو می‌گیرن باهاش یه چیزی می‌خرن. فرقی نمی‌کنه چی باشه. یه ماه موبایل و لپ‌تاپ. یه ماه وسایل برقی. هم‌زن، قهوه‌ساز، یخچال، تلویزیون.

می‌گن بهترین جا برای خریدنِ این جور چیزها فروشگاه‌های زنجیره‌ایِ دولتیه. جاهایی که تو انبارشون این جور چیزها رو خریدن و به قیمت خرید می‌فروشن. فروشگاه‌های دیگه یا نمی‌فروشن یا با قیمتِ روزِ دلار قیمت‌هاشون رو زیاد می‌کنن. ولی جاهایی که خصوصی نیستن یا بعضی از مغازه‌دارها که به هر دلیل اعتقاد دارن نباید قیمت‌هاشون رو ببرن بالا به همون قیمتی که خریدن می‌فروشن.

اگه خوب بگردی می‌تونی مغازه‌هایی رو پیدا کنی که محصولی رو که تو بیش‌ترِ مغازه‌ها پنج میلیون تومنه چهار میلیون می‌فروشن. سودده‌ترین بیزنس تو این شرایط اینه که چنین مغازه‌های ارزون‌فروشی رو پیدا کنی ازشون چیزی بخری و بری به اون مغازه‌هایی که به قیمت روز می‌فروشن با تخفیف بفروشی.

وقتی آدم‌ها می‌بینن که می‌شه با پیدا کردن چنین فرصت‌هایی پول درآورد خیلی کار سختیه که بخوای یکی رو قانع کنی که برای پول درآوردن کار دیگه‌ای کنه. این مهم‌ترین جنبه‌ی بحرانِ فعلیِ شرکت آرمانه.

تو سررسیدش داشت به هدف‌هایی که اول سال نوشته بود نگاه می‌کرد و به این فکر می‌کرد که با توجه به شرایط فعلی چی‌کار باید کنن. تا ظهر به نتیجه‌ای نرسید. حدود دوازده و نیم بود که تصمیم گرفت استراحتی به خودش بده. رفت ناهار بخوره.

✦ ✦ ✦

غذاخوری خلوته. از جمع چهار نفره‌ی مورد علاقه‌ی آرمان فقط سهراب و مینا نشستن و دارن ناهار می‌خورن. آرمان رفت سر میزشون.

سهراب داشت می‌گفت «این طوری که عملن هیچ چیزی نباید بخوری… هیچ کاری هم نباید کنی. همین گوشی موبایلی که دستته می‌دونی چند تا کمپانی دارن کار می‌کنن که برسه دست تو؟ مگه تک تکِ این کمپانی‌ها رو می‌دونی چه‌جوری دارن کار می‌کنن و با پرسنل‌شون چه‌طور رفتار می‌کنن؟ اگه این طوریه موبایل هم نباید بخری چون یه بخشی‌ش داره تو کارخونه‌ای درست می‌شه که احتمالن با پرسنلش بد رفتار می‌کنه. چرا می‌خری؟»

مینا می‌گه:‌«خُب اگه بدونم این‌جوریه می‌رم موبایلی می‌خرم که مطمئن باشم این مشکلات رو نداره.»

«ولی می‌دونی این‌جوری زندگی چه‌قدر سخت می‌شه؟ هر چی می‌خری باید به این همه جزییات فکر کنی. من ترجیحم اینه که این جور چیزها رو بسپارم به کسایی که وظیفه‌شون قانون‌گذاری و نظارته. آخه من که نباید تو کوچیک‌ترین تصمیمی که می‌گیرم به این چیزها فکر کنم.»

آرمان نتونست جلوی کنجکاوی‌ش رو بگیره. پرسید «بچه‌ها امروز موضوع چیه؟»

سهراب با خنده جواب داد: «مینا تصمیم گرفته از این به بعد گوشت هم نخوره. چون تو یوتیوب یه مستندی دیده در مورد این که تو یه گاوداری تو آمریکا گاوها رو بی‌رحمانه می‌کُشن.»

مینا ناراحت شد: «البته مسئله این نیست که تو یه گاوداری این کار رو می‌کنن. موضوع اینه که به خاطر این که خوردن گوشت برای ما این‌قدر مهمه این همه شرکت به وجود اومدن. این شرکت‌ها به خاطر رقابت می‌خوان هزینه‌هاشون رو از همه رقیب‌هاشون کم‌تر کنن. در مورد گاوداری نتیجه‌ی این رقابت این شده که گاوها تو خط تولید روی نقاله قرار می‌گیرن و یه نفر باید در مدت خیلی کوتاه مثلن ده ثانیه با یه وسیله حیوون رو بکشه.»

آرمان می‌پرسه «خُب این‌جا که این‌جوری نیست. تازه مگه انتظار دیگه‌ای داشتی؟ معلومه که گوشتی که می‌خوریم به خاطرش یه حیوون کشته شده. معلوم نیست؟»

ولی هم‌زمان با خودش فکر می‌کرد که واقعن چه‌قدر این معلومه. اگه زیاد دقت نکنی می‌تونی خیلی راحت فراموش کنی که این تیکه پروتئینی که داخل یه ظرف از فروشگاه زنجیره‌ای می‌خری یه بخش از یه موجود زنده بوده.

انگار در طی زمان یه کاری که یه جنبه‌ش برای بیش‌ترِ آدم‌ها ناخوشایند بوده، یعنی کشتن یه حیوون دیگه، طوری انجام شده که آدم‌ها با اون تیکه‌ی ناخوشایند سر و کار نداشته باشن. تنها چیزی که می‌بینن اینه که کدوم بسته قیمتش کم‌تر یا بسته‌بندی‌ش قشنگ‌تره.

فقط هم در مورد کشتن حیوون‌ها نیست. در مورد خیلی چیزها همین‌طوره. اگه مرزهات رو خوب مشخص کنی و خیالت راحت باشه که صحنه‌های وحشتناک جلوی چشمت اتفاق نمی‌افتن می‌تونی تو یه سری پاوِرپوینت کل قضیه رو تو چهار تا عدد و رقم یا تو چیزهایی به اسم استراتژی و برنامه خلاصه کنی.

مینا ادامه می‌داد: «موضوع فقط کشتن حیوون‌ها نیست. موضوع اینه که اون فشاری که روی اون آدم هست که تو ده ثانیه کارش رو انجام بده اون‌قدر فشار زیادیه که خیلی وقت‌ها این کار درست انجام نمی‌شه. فقط خودتون رو بذارین جای اون کسی که تو چنین شرایطی داره کار می‌کنه. روزی چند هزار تا حیوون از جلوی چشماش رد می‌شن. اگه فقط در مورد یک درصدشون نتونه تو اون ده ثانیه حیوون رو بکشه روزی چند ده تا حیوون رو دیده که بدون این که بمیرن وارد مرحله‌ی بعدیِ خط تولید شدن. زنده زنده می‌رن زیر شعله‌های آتیش. تیکه تیکه می‌شن. صدای ناله‌شون رو می‌شنوه. تو این مستند با آدم‌هایی که تو این شرایط کار کردن مصاحبه کرده. باید بشنوین که این تجربه تو دیدشون نسبت به زندگی چه تاثیری داشته. همه‌ی این‌ها از این‌جا شروع می‌شه که این همه آدم دوست دارن گوشت ارزون بخورن.»

آرمان جواب داد: «ولی اگه این‌طوری نگاه کنی هیچ کاری نمی‌تونی تو زندگی‌ت کنی. فرض کن تو گوشت نخوری. چه فرقی می‌کنه؟ تازه کلی نهاد رگولاتوری تو همه‌ی کشورها هست که وظیفه‌شون اینه که این شرایطِ کاری رو کنترل کنن.»

معلوم بود که این جواب رو قبلن از کلی آدم دیگه هم شنیده. خیلی سریع جواب داد: «چه‌قدر این نهادها دارن کارشون رو درست انجام می‌دن؟ همین الآن شرکت‌های بزرگ می‌بینن کجا این نهادهای قانون‌گذاری ضعیف‌تر عمل می‌کنن یا راحت‌تر می‌شه باهاشون به توافق برسن و کارخونه‌هاشون رو می‌برن همون جا. یا با شرکت‌های دیگه کار می‌کنن و باهاشون قرارداد می‌بندن تا اون‌ها مسئول این جنبه‌های کار بشن. اون شرکت‌های کوچیک‌تر تیکه‌های کثیف کار رو انجام می‌دن و آخرش محصول‌شون رو به شرکت‌های بزرگ‌تر می‌فروشن. هر مشکلی هم پیش بیاد این شرکت‌های بزرگ قراردادشون رو به قانون‌گذار نشون می‌دن و می‌گن تو قرارداد تعهد گرفتن که شرکت‌های کوچیک این موارد رو رعایت کنن.»

آرمان با خودش فکر می‌کرد که این مفهوم تقسیم کار چه‌قدر ظرافت داره. معمولن چیزی که فرض می‌کنیم اینه که تقسیم کار برای این اتفاق می‌افته که هر شرکتی روی یه تخصص تمرکز کنه و به تدریج توی اون کار مهارت پیدا کنه. ولی انگار می‌شه تو زنجیره‌ی تامینْ یه سری شرکت یا مجموعه شکل بگیرن که تخصص‌شون اینه که می‌تونن این بخش‌های کثیف و ناخوشایند کار رو انجام بدن.

مینا همین طور که حرف می‌زد آرمان و سهراب رو هم زیر نظر داشت: «سوال اینه که چه‌قدر این نهادهای قانون‌گذاری دارن کاری رو که ازشون انتظار می‌ره درست انجام می‌دن؟ یا وقتی درست انجام نمی‌دن یا شرکت‌های بزرگ کارهاشون رو می‌برن جایی که رگولاتور ضعیف باشه یا بشه با رشوه کارشون رو ببرن جلو باز هم می‌تونیم دل‌مون رو خوش کنیم که وظیفه‌ی یکی دیگه ست که حواسش به این جور چیزها باشه؟ یا باید دید ریشه‌ی مشکل کجاست؟»

سهراب جواب داد:‌«ببین نمی‌تونی بگی مشکل از آدم‌هاست چون خودشون مرغ و خروس پرورش نمی‌دن و وقتی می‌خوان بخرن دنبال این هستن که به قیمت کم‌تری بخرن. عصر حجر که نیست هر کی برای خودش مرغ و خروس نگه داره.»

مینا گفت «حداقلش اینه که آدم‌ها باید بدونن که این عطشی که تو جامعه به سمت بیش‌تر خریدن و ارزون‌تر خریدنِ هر چیزی هست نتیجه‌ش چی می‌شه. این قدر که می‌شه انتظار داشت. نمی‌شه؟»

«ولی ببین مستندهایی مثل همین که من دیدم چه‌قدر دیده می‌شن؟ چه‌قدر تو رسانه‌ها به این‌جور چیزها توجه می‌شه؟ چرا؟ چون کمپانی‌های مواد غذایی هر سال کلی تو این شبکه‌ها تبلیغ می‌کنن. حتا تو خود یوتیوب هم کلی از این ویدیوها حذف می‌شن. کمپانی‌های مواد غذایی شکایت می‌کنن و یوتیوب هم طبق قانون باید حکم قضایی رو اجرا کنه و ویدیوها رو حذف کنه.»

سهراب جواب می‌ده: «شاید این اتفاقی باشه که داره می‌افته. ولی دیگه خیلی داری تئوری توطئه‌ای نگاه می‌کنی. من قبول ندارم که یه نفر همه‌ی این‌ها رو این‌جوری چیده. نکته اینه که دنیا این‌طوری می‌ره جلو. هر چند وقت این جور مشکلات خودشون رو نشون می‌دن. آدم‌ها هم به این فکر می‌کنن که چه‌طور باید برطرف‌شون کرد. من حرفت رو در مورد این که این ایرادها وجود داره قبول دارم. ولی این که یکی از عمد این سیستم رو این طوری چیده رو قبول ندارم.»

«اگه حرفت اینه که این مشکل‌ها به خاطر کاپیتالیسمه نگاه کن ببین این انتقادها از کجا اومده. اتفاقن بیش‌ترِ این انتقادها از همین کشورهایی در میاد که دارن با سیستم سرمایه‌داری می‌رن جلو. وگرنه تو ایران اصلن چه‌قدر برای آدم‌ها مهمه؟ چرا؟ چون رَوِشِ اون‌ها اینه که یه کار رو انجام می‌دن بعد می‌بینن چه مشکل‌هایی پیش اومده و مشکل‌ها رو هم کم‌کم حل می‌کنن. ما چی کار می‌کنیم؟ ما از ترس این که نکنه مشکلی پیش بیاد می‌شینیم و کاری نمی‌کنیم. دیکته‌ی ننوشته که غلطی نداره.»

معلومه که مینا مخالفه. می‌گه: «ولی باید دید هزینه‌ی این آزمون و خطا چه‌قدره. یعنی مشکل‌هایی که به خاطر این مدل پیشرفت ایجاد می‌شه چه‌قدر قابلِ جبرانه.»

✦ ✦ ✦

معلومه که این بحث هم مثل بقیه بحث‌های این میز قرار نیست به نتیجه برسه.

آرمان هم کم‌کم به رفتن فکر می‌کنه. قبلش از بچه‌ها می‌پرسه «راستی ابراهیم کجاست؟ ندیدمش.» سهراب جواب می‌ده: «امروز ندیدمش. انگار نیومده.»

آرمان داخلِ آشپزخونه رو هم نگاه می‌کنه. اون‌جا هم نیست. گوشی‌ش رو در میاره و بهش زنگ می‌زنه. جواب نمی‌ده.

می‌ره اتاقش و سعی می‌کنه به این فکر کنه که تو این شرایط چی کار باید کنن.

تا بعد از ظهر به فکر کردن ادامه می‌ده. نزدیک ساعت چهار تارا زنگ می‌زنه و بهش یادآوری می‌کنه که قراره عصر برن خونه‌ی پدر و مادر تارا.

سوم خرداده. هر سال سوم خرداد تارا و برادرش همراه همسرهاشون به باباشون سر می‌زنن. امسال هم که پنج‌شنبه ست و این کار راحت‌تره.

بابای تارا تو عملیات بیت‌المقدس شرکت داشته. واسه همین سوم خرداد که می‌شه یاد خاطراتش می‌افته و احساساتی می‌شه. بچه‌ها هم هر سال این سالگرد رو بهش تبریک می‌گن.

متولد هزار و سیصد و سی و چهاره. چهار سال از بابای آرمان بزرگ‌تره. موقع انقلاب فرهنگی سال شیشم پزشکی بوده. می‌گه وقتی انقلاب فرهنگی شد استادهای دانشگاه کمکش کردن همه‌ی چهل و سه واحدی رو که از درسش مونده بود تو ترم تابستون برداره و فارغ‌التحصیل بشه.

وقتی درسش تموم شد خوشحالی‌ش یه ماه هم طول نکشید. هنوز یک ماه نگذشته بود که جنگ شروع شد. به عنوان پزشک اعزام شد جبهه.

حدود ساعت شیش آرمان و تارا رسیدن خونه‌ی بابا و مامانِ تارا.

بقیه‌ی مهمونی مثل بقیه‌ی مهمونی‌های خانوادگی بود. تنها فرق امسال اینه که بحث دلار رو نمی‌شه از بحث‌ها حذف کرد.

داشتن در مورد این‌جور چیزها صحبت می‌کردن که صدای زنگِ گوشیِ آرمان بلند شد. ابراهیم بود. آرمان گوشی رو برداشت، عذرخواهی کرد و رفت اون اتاق ببینه ابراهیم چی می‌گه.

«سلام»

«سلام آقا آرمان… ببخشید… زنگ زده بودین به من. من گوشی‌م شارژ نداشت.» صدای ابراهیم از یه جای شلوغی می‌اومد.

«آره ابراهیم. امروز نیومده بودی شرکت. هیچ کی ازت خبری نداشت. نگرانت شدیم. کجایی؟ چیزی که نشده؟»

«بخشین. من دیشب کاری برام پیش اومد مجبور شدم شبونه بیام زاهدان. داداشم دیروز غروب فوت کرده. امروز ختمشه.»

«چی شده؟ گفتی برادرت مُرده؟»

چند ثانیه جوابی نیومد. آرمان دوباره پرسید: «ابراهیم خیلی سر و صدا میاد. چی گفتی؟ برادرت فوت کرده؟»

«آره آقا آرمان.»

این دفعه خیلی آروم جواب می‌ده: «برادرم مُرده. ببخشید نتونستم خبر بدم.»

«چه‌طور شده؟ یک دفعه؟»

«داستانش مفصله. من شنبه هم باید برای سوم این‌جا بمونم. ولی بعد از مراسم راه می‌افتم. یکشنبه شب می‌رسم. از دوشنبه صبح میام سر کار. باز هم ببخشین. به خدا خیلی یک دفعه شد. نتونستم خبر بدم و مرخصی بگیرم. الآن به آقای موسوی هم زنگ می‌زنم و خبر می‌دم. تو رو خدا ببخشین.»

ادامه

فصل ۱۳

معرفی به دیگران: