برگشت به:

فصل ۱۱

چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۷.

راننده یه مرد میان‌ساله. احتمالن حدود پنجاه سالشه. ریشِ جوگندمیِ کاملی داره. آدم‌هایی که ریش دارن دو دسته‌ن: یه دسته دور ریش‌شون رو با تیغ یا ماشین کوتاه می‌کنن و بهش فُرم می‌دن. یه دسته این کار رو نمی‌کنن و می‌ذارن همین‌جوری طبیعی بلند شه. این راننده از دسته‌ی دومه.

چند وقت می‌شه که آرمان یه چیزی کشف کرده. تقریبن هر دو هفته یه بار ریش و سبیلش رو با تیغ می‌زنه. معمولن دو سه روزِ اول بعد از هر بار اصلاح صورتش کاملن صاف و سفیده. بعدش سه چهار روز ته‌ریش داره. از یکشنبه‌ی هفته‌ی دوم دیگه ریش‌هاش بلند می‌شن و نمی‌شه اسمش رو ته‌ریش گذاشت. ریش‌ها صورتش رو سیاه می‌کنن.

تو این دوره‌ی دو هفته‌ای می‌تونی ببینی که چه‌طور رفتار آدم‌ها باهاش تغییر می‌کنه. می‌گن نمی‌شه برای این‌جور چیزها قانون کلی داد. ولی این نظریه تا حد خیلی خوبی می‌تونه رفتار آدم‌ها رو توضیح بده. بیش‌ترِ وقت‌ها وقتی سوار ماشینی می‌شه که راننده‌ش به نظر اصول‌گراست، اوایل این دوره کم‌تر سر صحبت باز می‌شه و هر چی به آخرهای دوره نزدیک می‌شه و ریش‌ها صورتش رو سیاه‌تر می‌کنن راحت‌تر سر صحبت باز می‌شه. عکسِ این جریان وقتی اتفاق می‌افته که راننده به نظر اصلاح‌طلب می‌رسه.

وقتی هم سر صحبت باز می‌شه بیش‌تر وقت‌ها می‌شه حدس زد قراره در موردِ چی صحبت بشه. وقت‌هایی که ریشش بلنده در موردِ این صحبت می‌شه که «این همه روحانی روحانی می‌کردن همین بود؟» و وقت‌هایی که ریشش کوتاهه صحبت در مورد آخوندهاست و این که چه‌طور مملکت رو به خاک سیاه نشوندن. یا در مورد این که چه‌طور احمدی‌نژاد تو هشت سال همه‌ی کشور رو به باد داد.

البته همیشه استثنا هم پیدا می‌شه. ولی بیش‌تر وقت‌ها این قاعده‌ی کلی درسته. وقتی ریشش بلنده آدم‌هایی که ریش ندارن خیلی کم‌تر باهاش صحبت می‌کنن و وقتی ریشش کوتاهه راننده‌هایی که ریش‌شون بلنده ترجیح می‌دن فقط برسوننش به مقصد و کرایه‌شون رو بگیرن.

آدم‌ها ترجیح می‌دن وقتی با یه نفر مواجه می‌شن اول بفهمن طرف خودیه یا غیرخودی. اگه خودی باشه باهاش صحبت می‌کنن و اگه غیرخودی باشه سکوت می‌کنن. البته وقتی دو نفر خودی هم دارن با هم صحبت می‌کنن موضوع صحبت مشخصه. دارن همون چیزهایی رو که فکر می‌کنن درسته به همدیگه می‌گن و هر کدوم اون یکی رو تایید می‌کنه. این طوری خیال هر دو تاشون راحت می‌شه که «بقیه هم همین‌طور فکر می‌کنن.»

تنها جایی که این دو دسته یه کار مشترک انجام می‌دن انتخاباته. هر چهار سال یه بار یا شاید هر دو سال یه بار یه صندوق رای می‌ذارن وسط و تعیین می‌کنن که کدوم‌شون برنده است و کدوم بازنده. بعد از انتخابات دوباره می‌رن پِیِ کارشون. اون دسته‌ای که برنده شده میاد و همه‌ی مشکلات رو نسبت می‌ده به گروه بازنده و شروع می‌کنه «تغییرات اساسی» ایجاد کردن. تا چهار سال دیگه یا هشت سال دیگه که اون یکی دسته بیاد و ریشه‌ی مشکلات رو شناسایی کنه و «تغییرات اساسیِ» خودش رو اعمال کنه.

چه‌طور می‌شه که تو یه جامعه آدم‌ها به این نتیجه برسن که اگه تو یه انتخابات یه گروه سیاسی ۴۹/۹٪ رای بیاره معنی‌ش اینه که حرفی که می‌زنه غلطه و اگه ۵۰/۱٪ رای بیاره درست؟

آرمان یادش نمیاد این رقابت از کجا شروع شد. ولی از وقتی یادشه همین‌طور بوده. دعوا سرِ آزادی بوده و عدالت. این وسط یک ملت هر هشت سال بین این تغییرات اساسی مثل یه پاندول از این ور می‌رن اون ور.

بعضی وقت‌ها از خودت می‌پرسی این تقسیم کردن به خودی و غیر‌خودی تا کجا می‌تونه ادامه پیدا کنه؟ اگه آدم‌ها به جای این که با همدیگه صحبت کنن هر روز مرز بین خودشون رو پُررنگ‌تر کنن این رَوَند تا تهش ادامه پیدا می‌کنه. تا جایی که به یه نفر برسی. کسایی که دیروز خودی بودن به خاطر این که سر یه قضیه باهاشون اختلاف پیدا کردی از دایره‌ی خودی‌ها می‌رن بیرون. و این تویی که باید هر روز دایره‌ت رو کوچیک‌تر کنی. تا جایی که فقط خودت بمونی و دایره‌ت.

یه بار که داشتن سر میز ناهار در این مورد صحبت می‌کردن محمدرضا می‌گفت آدم از خودش می‌پرسه آیا واقعن اولین کاری که باید بعد از انقلاب می‌شد این بود که صندوق رای بذاریم وسط و اون‌جوری تشخیص بدیم کی برنده ست و کی بازنده؟ یا باید بیش‌تر سعی می‌کردیم با همدیگه صحبت کنیم و این کار رو یاد بگیریم؟

آرمان تو آینه‌ی ماشین به صورت راننده نگاه می‌کرد و از خودش می‌پرسید آیا راننده با همون نگاه اول آرمان رو دسته‌بندی کرده و در مورد این تصمیم گرفته که باید سر صحبت رو باهاش باز کنه یا نه؟

البته معلومه که انتخابات چیز بدی نیست. ولی بهتر نبود با خودمون کنار می‌اومدیم که چیزی که از صندوق رای در میاد قرار نیست بهمون بگه کی برنده شده و کی بازنده؟ کی درست می‌گه و کی اشتباه؟ بهتر نبود با همدیگه حرف می‌زدیم که قرار نیست صندوق رای جای صحبت کردن رو بگیره؟ قراره یه مکانیزمی بشه برای تصمیم‌گیری.

بعد از پل پارک‌وِی راننده راهنمای راست می‌زنه و آروم‌آروم می‌ره سمت خروجیِ ولنجک. بعد از این که می‌پیچه تو خیابونِ الف می‌پرسه «خود پالادیوم می‌رین؟» آرمان جواب می‌ده «آره بی‌زحمت جلوی درِ اصلی پیاده می‌شم.»

✦ ✦ ✦

قرار با آقای آذرخش تو فودکورتِ مرکز خرید پالادیومه. طبقه‌ی سوم. آرمان حدود بیست دقیقه زودتر رسید. یکی از میزهای خالی رو انتخاب کرد و نشست. از تو کیفش سررسیدِ پی‌ریزان میهن رو در آورد. از آخر شروع کرد به ورق زدن تا به یک صفحه‌ی خالی رسید. بالای صفحه نوشت «ابهام‌ها در مورد آی‌پی‌اُ». شروع کرد به فکر کردن به سوال‌هایی که باید از آذرخش بپرسه:

خودتون از این تصمیم راضی هستین؟ به نظر کارِ درستی بوده؟

بهتره مستقیم بریم تو بورس یا اول وارد فرابورس شیم؟

نیازمندی‌های هر کدوم چیه؟

چه‌قدر طول می‌کشه پروسه‌ش؟

چه محدودیت‌هایی ایجاد می‌کنه برای شرکت؟

ساعت بیست دقیقه به پنج بود که آقای آذرخش اومد. آرمان سوال‌هاش رو پرسید. آقای آذرخش هم بیش‌تر سوال‌ها رو جواب داد. از تجربه‌ی خودش گفت. می‌گفت این کار کارِ خوبیه.

آقای آذرخش در موردِ کارهای اجرایی هم یه آقایی به اسم قویدل رو معرفی کرد. آقای قویدل یه شرکت حسابرسی و خدمات مالی داره. کارهای اجراییِ عرضه‌ی سهام رو هم انجام می‌دن.

آرمان توضیح داد که تصمیم نهایی رو در مورد کار با آقای قویدل باید هیئت مدیره بگیره. گفت که آقای قویدل و شرکتش رو تو جلسه معرفی می‌کنه و اگه هیئت مدیره موافق باشن از خدمات‌شون استفاده می‌کنن.

✦ ✦ ✦

چند روز بعد جلسه‌ی هیئت مدیره هم تشکیل شد. همه موافق بودن که برنامه‌ریزی برای بورس جدی‌تر انجام بشه. تصمیم‌گیری در مورد کار با آقای قویدل رو هم به خود آرمان سپردن.

هفته‌ی آخر فروردین بود که آرمان با آقای قویدل جلسه گذاشت. آقای قویدل یه آدم خیلی جدی بود. با کت و شلوار و کراوات خیلی شیک اومد سر جلسه. می‌گفت آقای آذرخش باهاش صحبت کرده. برای آرمان توضیح داد که مهم‌ترین کاری که باید انجام بشه اینه که دفاتر مالیِ شرکت و حساب‌های مالی به مدل استاندارد در بیان. باید چند سال صورت‌های مالیِ استاندارد داشته باشن. می‌گفت این مهم‌ترین عاملیه که معمولن تاخیر ایجاد می‌کنه.

اون جلسه تموم شد. قرار شد هفته‌ی بعد یه جلسه با مدیر مالیِ شرکت داشته باشن.

تو جلسه‌ی دوم رویکرد آقای قویدل کاملن تغییر کرده بود. خیلی به جزییات توجه می‌کرد. از شبنم، مدیر مالی شرکت، در مورد این پرسید که فروش‌شون الآن چه‌جوریه و یه سری توصیه در این مورد کرد. شبنم هم تو جلسه حرف‌های قویدل رو می‌شنید و به نشانه‌ی تایید سر تکون می‌داد.

در نهایت قرار شد خود شبنم با آقای قویدل در ارتباط باشه. بعد از جلسه آرمان از شبنم پرسید «نظرت چیه؟» و شبنم هم جواب داد «خیلی خوبه. کارش رو بلده.»

ادامه

فصل ۱۲

معرفی به دیگران: