برگشت به:

بخش دوم

فصل ۱۰

فروردین ۱۳۹۷.

یکشنبه اولین روزِ کاریِ ساله. معمولن هفته‌ی دوم تعطیلات دفتر مجیک‌پِی مثل خیلی از شرکت‌های دیگه خلوته. بعضی‌ها از قبل مرخصی گرفتن تا این هفته رو هم به تعطیلات‌شون اضافه کنن. خیلی‌ها هم میان سر کار اما بعد از ظهر زودتر می‌رن تا به عیددیدنی و کارهای دیگه برسن. شرکت هم تو این هفته با پرسنل کنار میاد.

برای آرمان این هفته جزو هفته‌های خیلی مفیدِ ساله. هنوز کارهای سال جدید شروع نشده. بقیه شرکت‌ها هم معمولن نصفه نیمه بازن. واسه همین از جلسه‌های کاری خبری نیست. این فرصتی به آرمان می‌ده که به جنبه‌هایی از کار فکر کنه که تو شلوغی‌های روزمره ممکنه کم‌تر وقتی براشون می‌مونه.

برای همین وقتی صبح یکشنبه رسید دفتر بعد از سلام و احوال‌پرسی رفت تو اتاقش، کرکره‌ی پنجره رو بست و رفت سمت تخته سفید. بالای تخته نوشت «عید ۱۴۰۲ کجا خواهیم بود؟» شروع کرد به فکر کردن.

از تو کیفش سررسیدی رو که دایی مجید بهش داده بود بیرون آورد. آخرین صفحه‌ی یادداشت‌های سررسید رو باز کرد. بالای صفحه نوشت «اهداف اصلیِ سال ۹۷».

یک کم فکر کرد. بعد سررسید رو ورق زد و رسید به اول سال. بالای صفحه‌ی «یکشنبه ۵ فروردین» نوشت «کارهای این هفته». دو خط پایین‌تر سرِ خط یه مربعِ توخالی کشید و جلوش نوشت «فکر کردن به اهداف و اولویت‌های سال ۹۷». رفت خطِ بعد. سرِ خطِ بعد هم یه مربعِ توخالی کشید و جلوش نوشت «هماهنگ کردنِ جلسه با آقای آذرخش».

درِ اتاق رو باز کرد و به خانم نعیمی گفت «قرار شد بعد از عید آقای آذرخش یه وقت بِهِمون بدن. لطفن با مسئول دفترش تماس بگیرین ببینین این هفته کِی وقت دارن.» خانم نعیمی روی یک کاغذ چیزی نوشت و گفت «چشم.»

✦ ✦ ✦

زمان ناهار وقتیه که می‌شه بچه‌های شرکت رو دید. حدود دوازده و نیم بود که آرمان رفت غذاخوری.

ابراهیم میزها رو آماده کرده. غذا رو خود پرسنل میارن. ولی معمولن موقعِ ناهار روی میزهای غذاخوری سبدهای نون سنگک، یه مقدار پنیر، سبزی و مغز گردو می‌ذارن.

ابراهیم تا مدیر عامل رو می‌بینه میاد سلام می‌کنه. یه پسرِ جَوونِ بیست ساله ست. اهل زاهدانه. حدود دو سال پیش مدیرِ منابع انسانی شرکت برای مصاحبه معرفی‌ش کرد.

تو مصاحبه اولین چیزی که به چشم می‌خورد این بود که خیلی سخت حرف می‌زنه. قبل از این که جواب سوالی رو بده چند ثانیه فکر می‌کنه. جواب‌هاش هم معمولن خیلی کوتاهن.

سواد نداره و همین کلی مشکل ایجاد کرده. بقیه‌ی نیروهای خدماتی یه چِک‌لیست دارن که توش لیست کارهایی که هر روز باید انجام بدن براشون نوشته می‌شه. اون‌ها کافیه از روی این چِک‌لیست کارهاشون رو انجام بدن. اما برای ابراهیم مدیرش باید چِک‌لیست رو با یه سری شکل آماده کنه و بده دستش.

آرمان سلام کرد و پرسید «زاهدان چه خبر؟» ابراهیم جواب داد «خوب بود. بعد از شیش ماه همه رو دیدم.»

روی یکی از میزها چهار نفر نشستن دارن بحث می‌کنن. همون چهار نفرِ همیشگی. این جمع یکی از جمع‌های مورد علاقه‌ی آرمانه.

شیما داره صحبت می‌کنه. می‌گه اتفاق‌های مهم تاریخ رو آدم‌هایی رقم می‌زنن که اعتماد به نفسِ کاذب دارن: «آدم‌هایی که بیش‌تر در مورد پیچیدگی‌های دنیا می‌دونن متوجه می‌شن که یه کارِ کوچیک می‌تونه به اتفاق‌های پیچیده و پیش‌بینی‌نشده منجر بشه. واسه همین با ترس بیش‌تری دست به انجام چنین کارهایی می‌زنن. چون از این نتیجه‌های غیرقابل‌‌پیش‌بینی می‌ترسن. اما آدم‌هایی که مغرورترن و کم‌تر در مورد دنیا می‌دونن ولی اعتماد به نفس زیادی دارن، حتا به این فکر نمی‌کنن که چه‌طور اتفاق‌ها به هم ربط پیدا می‌کنن.»

می‌گه: «واسه همینه که یکی مثل جورج بوش همه‌ی هشدارهایی که در مورد حمله به عراق بهش می‌دن رو نادیده می‌گیره. بعد از این که جنگ تموم شد و بغداد فتح شد فرمانده‌های نظامی بهش می‌گن که نمی‌دونن قرارداد صلح رو باید با کی امضا کنن. هیچ کی نیست که تسلیم بشه. تازه متوجه می‌شن که هیچ ساز و کاری نیست که نظم و قانون رو تو کشور برقرار کنه. تازه بعد از جنگ می‌فهمن که یه سری گروه افراطی مثل داعش از نبودنِ این ساز و کارها قدرت می‌گیرن.»

شیما می‌گه اگه به اتفاق‌های تاریخی نگاه کنی بیش‌ترشون رو آدم‌های این شکلی ایجاد کردن. چون این‌جور آدم‌ها ترجیح می‌دن به نتیجه‌ی کارهاشون زیاد فکر نکنن. جلو برن و وقتی مشکلی پیش اومد بهش فکر کنن. ولی طرف مقابل‌شون آدم‌هایی هستن که به خاطر این که به نتیجه‌ی کارها فکر می‌کنن ترجیح می‌دن کاری انجام ندن. واسه همینه که بیش‌ترِ قدم‌هایی که برداشته می‌شه قدم‌های اشتباهیه که از سرِ اعتماد به نفسِ کاذب برداشته شده. واسه همینه که تاریخ داستان جنگ‌ها و خرابی‌هاست نه داستانِ خوشی‌ها و اندیشه‌ها.

سهراب در جواب شیما می‌گه «ولی خُب به هر حال وقتی یه بار چنین اشتباهی انجام می‌شه آدم‌ها نتیجه رو می‌بینن و برای دفعه‌های بعد درس می‌گیرن.» شیما جواب می‌ده «ببین در مورد جنگ عراق چه اتفاقی افتاد. جرج بوش بعد از تموم شدن دوره‌ی ریاست جمهوری‌ش الآن برای این که زخم‌های روحی‌ش رو ترمیم کنه نقاشی می‌کشه. ولی تا حالا چند بار شنیدی بیاد و بگه اشتباه کرده؟ تازه اصلن اگه بگه حرفش چه‌قدر مخاطب داره؟ اتفاقن آدم‌ها خیلی راحت این جور درس‌ها رو فراموش می‌کنن. مگه اولین بار بود چنین اتفاق‌هایی افتاده؟ از اون دفعه‌های قبلی چه‌قدر یاد گرفتیم که از این به بعدش یاد بگیریم؟»

این‌طوریه که شیما حتا اتفاق‌های تاریخی رو نتیجه‌ی شخصیت آدم‌هایی می‌دونه که به قدرت دست پیدا می‌کنن.

آرمان می‌دونه که احتمالن شیما و سهراب هیچ وقت در این مورد به توافق نمی‌رسن.

✦ ✦ ✦

بعد از این که ابراهیم کُلِ خاطراتش از عید تو زاهدان رو این‌جوری خلاصه کرد که «خوب بود. بعد از شیش ماه همه رو دیدم.» برگشت تو آشپزخونه به کارهاش برسه.

بعد از احوال‌پرسی و تبریک عید آرمان شروع کرد به خوردن نون و پنیر. شیما مشغول صحبت بود که ابراهیم از آشپزخونه اومد بیرون. یه پیاله دستش بود. اومد و گذاشتش جلوی آرمان. سرش رو آورد نزدیک و خیلی آروم گفت «یک کم هلیم از صبح مونده.»

ابراهیم همیشه همین‌جوریه. خیلی کم صحبت می‌کنه. وقتی حرف می‌زنه هم خیلی آروم حرف می‌زنه. طوری که اصلن نمی‌شه صداش رو شنید. جمله‌هاش رو نصفه کاره وِل می‌کنه. همه‌ی این‌ها رو وقتی می‌ذاری کنار این که آدم خیلی خجالتی و کم‌روییه می‌تونی بفهمی که چرا با هیچ کی صحبت نمی‌کنه و کسی صداش رو نمی‌شنوه.

یه بار چند تا از بچه‌ها که داشتن تو بالکن سیگار می‌کشیدن بهش پیشنهاد دادن بیاد پیش‌شون و کمی استراحت کنه. ابراهیم هم رفت پیش‌شون. بچه‌ها کلی سعی کردن سر صحبت رو باهاش باز کنن. بعد از کلی سوال پرسیدن بالاخره یخ ابراهیم باز شد و شروع کرد براشون تعریف کردن از این که برادرها و پسرعموهاش عصرها دور آتیش جمع می‌شدن آهنگ داریوش گوش می‌دادن و تریاک می‌کشیدن.

بعد از اون واحدِ منابع انسانیِ شرکت چند تا گزارش در مورد اعتیادِ ابراهیم دریافت کرد. البته مدیر منابع انسانی خیالِ همه رو راحت کرد که موقع استخدام از ابراهیم آزمایش اعتیاد گرفتن و مطمئنه که معتاد نیست.

یا مثلن یک بار تلویزیون داشت یه خبر اعلام می‌کرد در مورد انهدامِ یک گروه تروریستی تو سیستان و بلوچستان. اسمِ خانوادگیِ سردسته‌ی باندی که توسط سپاه منهدم شده بود احمدزهی بود. مثل ابراهیم. همین باعث شد که خیلیا ازش بپرسن که با کسی که تو اخبار اعلام می‌کنن نسبتی داشته یا نه. ابراهیم هم با همون زبونِ شکسته و بریده بریده براشون توضیح می‌داد که تو سیستان و بلوچستان چند تا طایفه‌ی خیلی بزرگ وجود دارن. اسم خانوادگیِ همه‌ی اعضای این طایفه‌ها مثل همه. احمدزهی هم یکی از اون طایفه‌هاست. در نتیجه ابراهیم با اون کسی که تو اخبار می‌گفتن نسبت داشته. ولی نسبتِ فامیلیِ خیلی دوریه و این‌جوری نیست که پدر، عمو یا از اقوام نزدیکش باشه.

همه‌ی این تجربه‌ها باعث شده که ابراهیم تو شرکت کم‌تر حرف بزنه. فقط هم با آدم‌های خاصی حرف می‌زنه. آدم‌هایی که بهشون اعتماد داره.

می‌گه بقیه‌ی برادرها و خواهرهاش مدرسه رفتن. ولی اون چون بچه‌ی آخر بوده مادرش نذاشته بره مدرسه. گفته باید پیش خودش بمونه. تا همین پارسال که مدیر منابع انسانیِ شرکت یه جایی پیدا کرد که چند تا معلمِ داوطلب برای آدم‌هایی مثل ابراهیم کلاس‌های سوادآموزی برگزار می‌کنن. یعنی آدم‌هایی که روزها سرِ کارن و بعد از ظهرها یا روزهای تعطیل برای درس خوندن وقت دارن.

ابراهیم رو تو اون کلاس ثبت‌نام کردن. اوایل تابستون کلاس اول رو شروع کرد. اواسط زمستون وارد کلاس دوم شد.

تو اولین مصاحبه‌ی استخدامی‌ش گفته بود واسه این اومده تهران که تو زاهدان همه‌ی جَوون‌های فامیل‌شون بی‌کارن و معتاد شدن. مادرش بهش اصرار کرده که بره یه جای دیگه. اون هم پا شده اومده تهران. می‌گه مادرش بهش گفته «خودت رو نجات بده پسرم.»

از پاییزِ همین امسال یه اتاق طبقه‌ی بالای یه مغازه‌ی فروش لوازم یدکیِ ماشین اجاره کرده. روزهای تعطیل اون‌جا شاگردی می‌کنه. آرمان هر بار می‌بیندش ازش می‌پرسه کار چه‌جوریه و ابراهیم هم توضیح می‌ده که مثلن این جمعه یه رینگ عوض کرده یا یاد گرفته چه‌طور سیم‌های دزدگیر دویست و شیش رو وصل کنه. صاحب مغازه بهش گفته اگه چند سال خوب یاد بگیره می‌تونه مغازه‌ی خودش رو بزنه.

امروز از اون روزهاییه که برای صبحونه هلیم خریدن. از چیزی که باقی مونده یه پیاله برای آرمان نگه داشته.

آرمان کاسه‌ی هلیم رو می‌گیره و شروع می‌کنه به خوردن. ابراهیم هم برمی‌گرده سر کارش. هلیم که تموم شد آرمان از بچه‌ها خداحافظی کرد و برگشت سمت اتاقش.

دم در اتاق خانم نعیمی بهش گفت «با دفتر آقای آذرخش تماس گرفتم. گفتن همین هفته سرشون خلوت‌تره. چهارشنبه بعد از ظهر ساعت چهار و نیم تو پالادیوم قرار گذاشتم. اوکیه؟» آرمان هم گفت اوکیه.

رفت تو دفترش. سررسیدش رو باز کرد و تو صفحه‌ی «چهارشنبه ۸ فروردین» نوشت:

«۴:۳۰- جلسه با آذرخش. پالادیوم.»

ادامه

فصل ۱۱

معرفی به دیگران: