فصل ۹
فروردین ۱۳۹۷.
جمعه ست. روز سوم عیده. جواد باید ساعت سه بعد از ظهر مطب باشه. ولی قبلش میتونه برای مهمونیِ دایی مجید با بچهها بیاد. البته بعد از ناهار باید سریع برگرده و به مطبش برسه.
ساعت یک کم از ده گذشته بود که از رشت راه افتادن. تو مسیر منیر برای تارا تعریف میکرد که دایی مجید برای همهی بچههای فامیل مشوق اصلی بوده که درس بخونن. خودش یکی از اولین اهالیِ کیاشهر بوده که دانشگاه قبول شد. مهندسی عمران خوند. تو کیاشهر خیلیها «مهندس» صداش میکنن.
دم در ورودیِ دهکده ساحلی نگهبان ازشون پرسید با کی کار دارن. گفتن «مهندس حمیدی» و وارد شدن.
خیابونِ اصلیِ دهکده ساحلی از همون درِ ورودی مستقیم ادامه پیدا میکنه تا نزدیک دریا. وقتی به انتهاش میرسی ساحل دریا رو میبینی. کنار ساحل خبری از ویلا نیست. چند تا رستوران و آلاچیق هست ولی منظرهی اصلی ساحل دریا ست. موازی ساحل یه خیابونه که اسمش «دریا» ست. هیچ کدوم از خونهها دورشون دیوار ندارن. بعضیهاشون یه پرچینِ کوچیک با شمشاد درست کردن. ولی بیشترشون فقط یه نردهی کوتاه دارن.
میپیچن داخل خیابون دریا. یک کم که جلو میرن ماشین جلوی یه ویلای قدیمی وای میسته.
خونهی دایی مجید یه ویلای بزرگه. با سقف شیروونیِ خیلی بزرگ. یک سقف چوبی که هر چند قدیمی شده ولی هنوز نمای قشنگی به خونه میده. بیشتر حیاط چمنکاری شده. چند تا درخت بید مجنون و تعداد بیشتری درخت نارنج هم دیده میشه. بین درختها یه آلاچیق بزرگ هست. وسط آلاچیق یه میز حصیری بزرگ گذاشتن و چند تا صندلی.
دایی مجید یه پیرمرد باکلاسه. با حدود هشتاد سال سن. ظاهر آراسته و شیکی داره. موهای سفیدش رو مرتب شونه کرده. مقدار خیلی حسابشدهای تهریش داره. نه زیاد و نه کم. یک شلوار جینِ مشکی و یک کتِ اسپورت چارخونه پوشیده. قبل از همه به تارا خوشامد گفت. بعد از روبوسی همه رفتن داخل.
داخل خونه از بیرونش شیکتره. یه هال خیلی بزرگ که با پلکان به سه بخش تقسیم شده. تو یه بخش مبلهای راحتی جلوی تلویزیون چیده شدن. تو بخش دوم مبلهای چوبی و رسمیتر و یه میز ناهارخوری هست. بزرگترین بخش هم همون جاییه که وقتی از در میان تو واردش میشن. اینجا یه شومینهی واقعی هست. هیزمهای کنار شومینه خیلی منظرهی قشنگی درست کردن. جلوی شومینه کلی مبل راحتی دور تا دورِ محوطه چیده شده. همهی مهمونها اینجا نشستن.
✦ ✦ ✦
یکی از چیزهایی که انگار همه در موردش میدونن اینه که چند هفته قبل از عید حاجی معلم فوت کرده. حاجی از دوستان قدیمیِ دایی مجیده. یه آدم مشهدیِ خیلی مذهبی که دایی مجید با این که از نظر سیاسی باهاش اختلاف داشته مدت زیادی باهاش شریک بوده.
دایی مجید در مورد این حرف میزنه که حاجی چهقدر آدم باهوشی بود و چهقدر شَمِ بیزنسیِ خوبی داشت. از این تعریف میکنه که با این که کلی پول داشت سر کوچیکترین معاملهها هم خیلی دقیق بود. بعضی وقتها سر معامله اونقدر سر جزییات وسواس به خرج میداد که آدم باورش نمیشد.
میگفت تو پروژهی ساخت یه سد تو بوشهر باید از یه سری از مردم بومی زمینهایی رو که تو مسیر جدید رودخونه بود میخریدن. حاجی مسئول این کار بود. با همه مالکها توافق کرده بودن به جز یک نفر که حاضر به معامله نبود. طمع کرده بود و پول بیشتری میخواست.
«حاجی میگفت نباید مردم حس کنن که میشه با چونه زدن قیمت رو بالا برد. واسه همین تو مذاکره پافشاری میکرد که اگه نتونن همهی زمینها رو بخرن برنامه رو تغییر میدن و مسیر رو عوض میکنن.»
اون جلسه بدون نتیجه تموم شد. چند روز بعد همهی مردم دیدن که کامیونها و لودرهایی که برای شروع به کار آماده بودن از اون محل رفتن. همهی مردم بدون این که کسی بهشون چیزی بگه فهمیدن که نقشه تغییر کرده و دیگه قرار نیست کسی زمینهاشون رو بخره.
آخرش بقیه اون قدر به اون مالک طمعکار و سختگیر فشار آوردن که خودش اومد پیش حاجی و گفت حاضره زمینش رو به همون قیمت توافقی بفروشه. همهی کارها طبق همون برنامهی قبلی و با همون بودجهای که مشخص شده بود انجام شد.
به قول دایی مجید حاجی تو مذاکره بینظیر بود. علاوه بر این یه سری «پِرَنسیپ» و اصولی داشت که باعث میشد آدم بتونه رو حرفش حساب کنه.
از مدتها قبل هم یکی از قبرهای نزدیک حرم رو خریده بود. همونجا هم دفنش کردن. چهلمش بعد از عیده و حتمن دایی مجید و زندایی تو مراسمش شرکت میکنن.
✦ ✦ ✦
یکی از تفاوتهای مهمونی امسال با سالهای قبل بحثهایی بود که در مورد اینترنت میشد و این که چهطور همه چیز داره اینترنتی میشه.
دایی مجید در مورد سفر اخیرش به آمریکا صحبت میکرد. این که چهطور کمپانیهای اینترنتی دارن رشد میکنن و با هر جَوونی که صحبت میکنی دنبال اینه که ایدهای بزنه و کمپانی میلیارد دلاری خودش رو بسازه.
میگفت وقتی اونا جَوون بودن لیست ثروتمندترین آدمهای دنیا رو که نگاه میکردی معمولن مسن بودن و بیزنسهاشون به صنایعی مربوط بود که به رابطه با دولت احتیاج داشتن. تاجر نفت بودن یا به خانوادههای پولدار ربط داشتن. اما امروز لیستِ فورْبْز رو که نگاه میکنی کلی آدم جَوون میبینی. کسایی که تو خونوادههای معمولی بزرگ شدن و تونستن یه کاری کنن و میلیاردر شن. میگفت این خیلی اتفاق خوبیه.
همونجا بود که در مورد «رویای آمریکایی» برای مهمونها توضیح داد: این که یه بچهی مهاجر که تو فقر زندگی میکنه میتونه مثل بقیه شانس موفقیت داشته باشه. میگفت امروز تو سیلیکان وَلی وقتی تو یه کافه میشینی میتونی جَوونهایی رو ببینی که میخوان دنیا رو تغییر بدن. همه جسارتِ این رو پیدا کردن که بزرگ فکر کنن و در این مورد با بقیه صحبت کنن.
دایی مجید از آرمان هم در مورد شرکتش پرسید. آرمان توضیح داد که دارن به این فکر میکنن که ظرف پنج سال آینده شرکت رو وارد بورس کنن. دایی مجید هم با خنده گفت «پس میخواین آیپیاُ کنین و پول به جیب بزنین.»
✦ ✦ ✦
از بچگی همیشه دایی مجید بود که بچهها رو تشویق میکرد درس بخونن.
تو کل ایران هم که نگاه کنی دایی مجید و آدمهایی مثل اون کسانی بودن که تو شصت هفتاد سال گذشته تبدیل به الگوهای جامعه شدن. حدود سال ۱۳۳۰ ساخت اولین سدها تو ایران شروع شد. کارِ سدسازی با بستن قرارداد با شرکتهای خارجی شروع شد. اما کمکم شرکتهای داخلی هم شکل گرفتن. تعداد این شرکتها آرومآروم زیاد شد.
امروز حدودِ سی تا شرکتِ خیلی بزرگِ سدسازی تو کشور داریم. حدود دویست تا شرکت پیمانکار هم مشارکت میکنن. در نتیجهی فعالیت همهی این شرکتها تو نزدیک هفتاد سال بیشتر از هزار و سیصد تا سد تو کشور ساخته شده. کلی از فارغالتحصیلهای ریاضی- فیزیک رشتهی عمران رو برای ادامه تحصیل انتخاب کردن. به امید این که مثل دایی مجید موفق بشن.
همین سد سفیدرود هم یکی از اولین سدهایی بود که تو این جریانِ توسعه ساخته شد. کار ساخت سد سفیدرود از همون سال ۱۳۳۱ شروع شد. قراردادِ مطالعاتی سد اواخر سال ۳۱ با یه شرکت فرانسوی بسته شد. طرح قطعی حدود یه سال بعد ارایه شد. کار ساخت از اوایل سال ۳۴ شروع شد و اواخر سال ۴۰ تموم. در نهایت تو اردیبهشت سال ۴۱ سد سفیدرود افتتاح شد. از اون سال به بعد هر سال کشاورزهایی که تو گیلان و در امتداد سفیدرود برنج میکارن چشمشون به اینه که تو روزهای کمبارونِ تابستون آب سد باز شه و شالیزارهاشون رو سیراب کنه.
آرومآروم محبوبیتِ مهندسیِ عمران هم بیشتر شد. غیر از سدسازی ساخت جاده و پل و پروژههای عمرانیِ دیگه هم بود که این بازار رو جذاب و جذابتر میکرد.
سالهای بعد وقتی تلفن همراه اومد و زیرساختهای مخابراتی جدید باید ساخته میشد همین اتفاق برای مهندسی برق و مخابرات افتاد. موج جدیدی که برای راهاندازی تجهیزات مخابراتی و بهرهبرداری ازشون ایجاد شد باعث شد تو دههی ۷۰ شرکتهای مخابراتیِ خیلی موفقی ساخته بشن.
و امروز دیگه همه میدونن که موج بعدی اینترنته.
دربارهی این رَوَندها یک نکته برای آرمان خیلی جالب بود. وقتی خودش کنکور قبول شد اصلن چیزی در مورد این رَوَندها نمیدونست. تو کنکور رتبهی خوبی آورد و به خاطر این که بقیهی کسانی که رتبهی خوبی میاوردن برق رو انتخاب میکردن اون هم برق رو انتخاب کرد.
الآن میتونه متوجه بشه که اون موقع برق رشتهی محبوبی بوده چون تو دههی هفتاد مهندسهای برقی که تو پروژههایی که اون موقع در حال اجرا بوده درگیر شدن پول خوبی در آوردن. و البته این که مهندسهای برق تو پذیرش گرفتن از دانشگاههای خارجی موفق بودن.
اما سال ۸۸ که در مورد بازار کار تحقیق میکرد انگار شرایط کاملن با روز اولی که وارد دانشگاه شده بود فرق داشت. تو این سالها کلی از فارغالتحصیلهای سالهای قبل همین روند رو دیده بودن و شرکت زده بودن. خیلی از پروژههای اصلیِ این فضا توسط این شرکتها گرفته شده بود.
از دیدِ یک دانشآموز دبیرستانی چهطور بود؟ دانشآموز سال اول دبیرستان به خاطر الگویی مثل دایی مجید رشتهی ریاضی- فیزیک رو انتخاب میکرد. بعد از چهار سال تو کنکور شرکت میکرد و اگه رتبهی خوبی میاورد میتونست مهندسی عمران رو انتخاب کنه. چهار سال بعد میتونست مدرک کارشناسی بگیره و وارد بازار کار شه. اما تو این هشت سال شرایط زمین تا آسمون فرق کرده. احتمالش خیلی زیاده که به این نتیجه برسه که تو بازار کار فرصتی براش وجود نداره.
الآن وقتی تو مهمونیهای خانوادگی میبینه که آدمها اینقدر در مورد نرمافزار صحبت میکنن و در مورد شرکتهایی حرف میزنن که «با ساختن یه نرمافزار ساده پولدار شدن» میتونه ببینه که چهطور کلی نوجَوون دبیرستانی به خاطر همین مشاهده ریاضی- فیزیک رو انتخاب میکنن تا بتونن شرکت میلیاردی خودشون رو بسازن.
تازه اتفاقی که امروز افتاده اینه که دیگه آمادهسازی برای کنکور فقط به یکی دو سالِ آخر دبیرستان محدود نمیشه. امروز خیلی سخته که تبلیغهای موسسههای آموزشی رو ببینی و به این دقت نکنی که «بیشتر کسانی که تو کنکور موفق میشن از سالهای اول دبیرستان شروع کردن.» تازه خیلیا هم از راهنمایی درگیر تست میشن.
یعنی این مسیرِ نامشخص که قبلن پنج شیش سال طول میکشید، روز به روز داره طولانیتر میشه. انگار قراره آدمها از بچگی روی نقالهای سوار شن که نه خودشون و نه حتا پدر و مادرهاشون نمیدونن آخرش قراره به کجا برسه. ولی همه با خودشون کنار اومدن که حتمن به جای خوبی میرسه چون بقیه هم دارن سوارش میشن. هیچ کی نمیخواد قبول کنه که وقتی این بچه به انتهای این نقاله رسید دنیایی که واردش میشه زمین تا آسمون با روز اول فرق کرده.
از وقتی تارا عضو هیئت علمی دانشگاه شده آرمان میدید که چهطور این سوال که «اصلن دانشگاه قراره چی کار کنه؟» خیلی راحت جاش رو به این داده که «رتبهی دانشگاه تو رنکینگ دانشگاههای دنیا چنده؟» وقتی به عنوان یه مدیر با این سوال مواجه میشی خیلی سخته که نری و نگاه نکنی که تو این رنکینگ چه پارامترهایی مهمن و کدومشون رو میتونی سریعتر بهتر کنی تا رتبهت بیاد بالا.
واسه همینه که میبینی پروژههایی مثل «انتقال بخشهایی از دانشگاه شریف به بیرون شهر» جزو پروژههای مهم میشن. چون تو رنکینگ دانشگاههای دنیا اندازهی محوطهی دانشگاه مهمه. بیرون شهر هم قیمت زمین ارزونتره. میشه یه تیکه زمین چند صد هکتاری رو به دانشگاه اختصاص داد.
و تو یه چشم به هم زدن میبینی که کلنگ ساخت ساختمونها زده میشه و دونه دونه ساختمونهای جدید تو محوطهی جدید دانشگاه سبز میشن. کسانی که دارن این ساختمونها رو میسازن راضین. چون به هر حال هر چی بشه اونها پروژهشون رو انجام دادن و پولشون رو میگیرن.
و «این کاریه که ما با بچههامون میکنیم.» تنها چیزی که از خودمون نمیپرسیم اینه که کسی که قراره روی این نقاله بشینه چی دوست داره و از چی لذت میبره. دوست داره بقیه عمرش صبح تا شب رو به چه کاری بگذرونه؟ اگه هنوز نمیدونه چه طور میتونه پیداش کنه؟
حتا به این فکر نمیکنیم که اگه قراره بچهها وارد فضایی بشن که اینقدر مبهم و متغیره باید چه مهارتهایی داشته باشن که بتونن تو این مسیر بهتر پیش برن و کمتر آسیب ببینن. مثل اینه که بخوای وارد یه جنگل بشی بدون این که یاد بگیری چهطور از قطبنما استفاده کنی، اگه پات زخم شد چهطور پانسمانش کنی، چهطور از یه بلندی بپری یا از رودخونه رد شی. فقط به این فکر میکنی که باید به گنج برسی.
✦ ✦ ✦
جواد بعد از ناهار خداحافظی کرد و برگشت رشت به مطبش برسه. بقیه مهمونها تا بعد از ظهر منتظر موندن و از حدود ساعت چهار کمکم دونه دونه بلند شدن خداحافظی کردن و رفتن. آرمان اینا هم حدود چهار و نیم بلند شدن.
موقع خداحافظی دایی مجید به آرمان گفت: «قدر جَوونیتون رو بدونین. ما دیگه پیر شدیم. پیری بد چیزیه… میدونی مهمترین مشکلش چیه؟» و خودش جواب داد «وقتی یه نفر تو هشتاد سالگی میمیره همه میگن عمر خودش رو کرده بود. انگار همه منتظر بودن بمیره. هیچ کی از آدم انتظار دیگهای نداره. جز مُردن.» به منیر نگاه کرد، لبخند زد و گفت «واسه همینه میگن جَوونی گنجیه که دست جَوونها هدر میره.» بعد برگشت طرف آرمان: «یه دقیقه وایستید. یه چیزی براتون بیارم.» رفت داخل و بعد از چند دقیقه برگشت.
چند تا سررسید دستشه. با دو تا پاکت. بهشون نفری یه سررسید و یه پاکت داد و گفت «ناقابله.»
سررسیدها مثل هر سال جلد سرمهایِ خیلی زشتی دارن. روشون اسمِ شرکت هک شده: «پِیریزان میهن».