برگشت به:

فصل ۸

مامان‌بزرگ و بابابزرگ آرمان به فاصله‌ی کم‌تر از یک سال مُردن. اول مریضیِ بابابزرگ شروع شد. اوایل سال ۸۹ کبدش مشکل پیدا کرد. بعد مشکل گوارش خودش رو نشون داد. کم‌کم شرایط طوری شد که احتیاج به مراقبت داشت. هر ماه باید چند بار می‌رفت دکتر. بعضی وقت‌ها هم حالش بدتر می‌شد و باید تو بیمارستان بستری می‌شد.

اما مریضیِ مامان‌بزرگ سریع‌تر حمله کرد. اواخر همون سال ۸۹ بود که کم‌کم سرفه‌هاش شروع شد. با چند تا آزمایش و عکس‌برداری معلوم شد که سرطانه. البته خودش تا آخر این موضوع رو نفهمید. ولی بچه‌هاش می‌دونستن.

چیزی که به خودش گفتن این بود که ریه‌هاش مشکل پیدا کرده. از وقتی آرمان یادش میاد همیشه مامان‌بزرگ از سرطان می‌ترسید. وقتی بعد از کار تو شالیزار بدنش درد می‌گرفت همیشه نگران این بود که سرطان گرفته. این ترس از سرطان از وقتی منیر بچه بود هم وجود داشت. یکی از دعواهای همیشگیِ بین منیر و مادرش این بود که پیرزن تلفن می‌کرد و می‌گفت فلان جای بدنش درد می‌کنه و «حتمن سرطان گرفتم.» منیر هم بعضی وقت‌ها که اعصابش خُرد می‌شد می‌گفت «الآن چهل ساله سرطان داری. این چه سرطانیه که تو این مدت نکشدتت.»

روزی که منیر نتیجه‌ی آزمایش مادرش رو از آزمایشگاه گرفت تو راه برگشت به خونه فقط به یه چیز فکر می‌کرد: «به مامان چی بگم؟» از وقتی دکتر بهش گفت تشخیص سرطان قطعیه یه حسرتی داشت دلش رو تیکه پاره می‌کرد.

آخرش تصمیم گرفتن فقط بگن یه مریضیِ ریه ست و وارد جزییات نشن. خودش هم زیاد در مورد جزییات نپرسید.

تو پنج شیش ماه سرفه‌ها کم‌کم شدید و شدیدتر شد. اواخر خرداد سال بعد بود که ریه‌ش آب آورد. چند روز تو بیمارستان بستری بود تا آب رو تخلیه کنن.

تو یک ماه بعدی نفس کشیدن براش سخت‌تر و سخت‌تر شد. جمعه بیست و چهار تیر ماه سال ۹۰ بود که منیر به آرمان و بقیه بچه‌ها زنگ زد و گفت مامان‌بزرگ حالش خیلی بده و احتمالن چند روز دیگه بیش‌تر زنده نیست. آرمان و امید تهران بودن. آرزو سنگاپور. می‌گفت «مامان‌بزرگ می‌گه به بچه‌ها بگو قبل از مردنم نیان این‌جا. می‌گه قیافه‌ش خیلی تغییر کرده. دوست نداره شما این قیافه‌ش تو ذهن‌تون بمونه.» صبح یکشنبه بود که جواد به همه‌ی بچه‌ها زنگ زد و بهشون خبر داد که مامان‌بزرگ مُرده.

آرمان و تارا فوری راه افتادن رفتن کیاشهر. درِ حیاط باز بود. وارد حیاط که شدن صدای منیر بلند شد که داد می‌زد «آرمان جان… مامانم مُرد عزیزم… مامانم مُرد…» انگار این بار دیگه براش مهم نبود که همسایه‌ها می‌شنون. میومد طرف آرمان و می‌گفت «مادرم مُرد پسرم. مادرم رفت…»

آرمان مادرش رو بغل کرد. چیزی نگفت. فقط بغلش کرد.

بعد از ظهرِ همون روز مراسم ختم مامان‌بزرگ بود. تا اون روز تنها خاطره‌ای که از مسجدِ کیاشهر تو ذهن آرمان مونده بود، تصویر برنج‌هایی بود که بعد از درو کردن تو حیاطِ جلوی مسجد پهن می‌شدن تا زیر آفتاب خشک شن. اون روز برای اولین بار خاطره‌ای از یه جنبه‌ی دیگه‌ی مسجد تو ذهنش ثبت شد.

حاج حسین در حالی که خودش به خاطر بیماری کلی لاغر شده بود کنار در ورودی روی یک صندلی نشسته بود. آدم‌ها تک تک می‌اومدن و بهش تسلیت می‌گفتن.

مداح هر چند وقت شروع می‌کرد و یه متن تکراری رو می‌خوند. هر موقع به اسم متوفا می‌رسید به کاغذی که دستش بود نگاه می‌کرد و می‌گفت «بانو مهری حمیدی». بعدش بقیه متن رو از حفظ می‌خوند. به ته متن که می‌رسید دوباره به کاغذ نگاه می‌کرد و می‌گفت «به خصوص به خانواده‌های حمیدی، آهنگر، هنرجو، مستانه». وقتی تموم می‌شد بعضی از مردم بلند می‌شدن و می‌رفتن. مداح هم بعد از یه استراحت کوتاه دوباره شروع می‌کرد و همون حرف‌های قبلی رو تکرار می‌کرد.

اون روز آرمان خیلی دلش می‌خواست بره بلندگو رو از دست مداح بگیره و یک کم صحبت کنه. شاید فقط یک دقیقه. یه خاطره از مامان‌بزرگش بگه و بگه چه حسی داره. بگه اون مهری‌ای که اون می‌شناخته هنوز تو ذهنش زنده ست. بگه چیا ازش یاد گرفته. بگه چه‌قدر زندگی کردن کنار مامان‌بزرگ براش دوست‌داشتنی بوده و چه‌قدر افتخار می‌کنه که «بچه‌ی مامان‌بزرگش» بوده. اما آخرش به این نتیجه رسید که بی‌خیال شه.

✦ ✦ ✦

بیماری مامان‌بزرگ آروم‌آروم شروع شد و با گذشت زمان روز به روز شدیدتر شد. اما وضع بابابزرگ جور دیگه‌ای بود. همون اردیبهشت سال ۹۰ قبل از این که ریه‌ی مامان‌بزرگ آب بیاره وضع پیرمرد اون‌قدر خراب شد که یه هفته تو بیمارستان بستری شد. به شدت ضعیف شده بود و حتا وقتی بیدار بود هذیون می‌گفت. اما بعدش خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردن.

یکی دو بار دیگه همین اتفاق تکرار شد. حالش بد می‌شد و بستری می‌شد. ولی بعد از چند روز خوب می‌شد و برمی‌گشت خونه.

بعد از مردن مامان‌بزرگ منیر باباش رو برد رشت پیش خودشون. پیرمرد تو یکی از اتاق‌خواب‌ها می‌خوابید. بعضی وقت‌ها هم می‌اومد روی مبل دراز می‌کشید و تلویزیون نگاه می‌کرد. مستندهای حیوانات رو خیلی دوست داشت.

صبح یکی از روزهای پایانیِ خرداد ۹۱ گوشیِ آرمان زنگ خورد. دوباره باباش بود. خبر داد که بابابزرگ صبح مُرده. دوباره آرمان و تارا رفتن کیاشهر.

پیرمرد صبح خیلی زود بیدار شده بود. شروع کرده بود به راه رفتن دور اتاق. به منیر گفت «قلبم داره از سینه‌م می‌زنه بیرون.» منیر آرومش کرد. پیرمرد روی تخت دراز کشید. سرش رو روی بالش گذاشت و خوابید. منیر هم برگشت به اتاق‌خواب خودشون.

حدود ساعت هفت بود که منیر از خواب بیدار شد. مثل هر روز رفت آشپزخونه کتری رو زیر شیر آب پُر کرد و گذاشت روی گاز. بعد به اتاق پدرش سر زد. پیرمرد آروم خوابیده بود. رفت روی مبل نشست و روزنامه‌ای که دیروز خریده بود رو برداشت. شروع کرد به حل کردن جدولش.

نیم ساعت بعد جواد از خواب بیدار شد. دوش گرفت. فشارسنجش رو برداشت و رفت بالای سر پیرمرد. چند دقیقه بعد از اتاق اومد بیرون و به منیر گفت «بابات مُرده.»

این دفعه هم همه چیز شبیه دفعه‌ی قبل بود. فقط تو مسجد به جای پیرمرد جواد و برادر زنش کنار در ورودی وایستاده بودن و خوشامد می‌گفتن. دوباره یه مداح بود و یه سری حرف تکراری می‌زد و وقتی به اسم‌ها می‌رسید به کاغذی که دستش بود نگاه می‌کرد.

✦ ✦ ✦

بعد از فوت مامان‌بزرگ و بابابزرگ دایی محمود و خانواده‌ش برمی‌گردن کیاشهر و یکی دو سال تو خونه‌ی پدری زندگی می‌کنن. اواسط سال ۹۳ آرمان متوجه می‌شه که دایی محمود دنبال اینه که خونه‌ی کیاشهر رو بفروشه. همون روز توافق می‌کنن و آرمان خونه رو می‌خره.

از اون روز به بعد تو مهمونی‌های فامیلی یکی از سوال‌هایی که از آرمان می‌پرسن اینه که کِی می‌خواد جای خونه‌ی قدیمی ویلای قشنگ‌تر و مدرنی بسازه. آرمان هم همیشه از جواب دادن طفره می‌ره.

بعد از این که خونه رو از دایی محمود خرید تنها کاری که کرد این بود که وسایلی رو که تو این همه مدت تو خونه جمع شده بودن خلوت کرد. کَفِ آشپزخونه رو که نشست کرده بود درست کرد. کفِ همه‌ی اتاق‌ها رو موکت کرد. فرش‌های قدیمی رو داد قالی‌شویی. دیوارهای خونه رو رنگ کرد و خونه رو همون‌طوری گذاشت.

وقتی می‌رفتی توش خونه خالیِ خالی بود. تو آشپزخونه چند تا کابینت معمولی یه یخچالِ ارزون‌قیمت و یه گازِ رومیزیِ دانشجویی داشتن. تو کابینت‌ها پنج شیش تا ظرف و چند تا قاشق چنگال بود که از تهران با خودشون برده بودن. بقیه‌ی اتاق‌ها خالیِ خالی بود. اون‌ها فقط از اتاق پذیرایی استفاده می‌کردن. تو پذیرایی هم فقط دو تا پشتی به دیوار تکیه داده شده بود و دو تا تشک و دو تا بالش گوشه‌ی اتاق بود که روشون یه ملافه سفید می‌کشیدن.

هر دفعه می‌اومدن کیاشهر یه مودم بی‌سیم هم با خودشون می‌آوردن. این‌طوری اینترنت خونه هم وصل می‌شد. نفری یه بالش برمی‌داشتن و تو پذیرایی زیر پنکه سقفی دراز می‌کشیدن.

خونه هیچ چیزی نداشت. برخلاف خونه‌ی تهران‌شون نه قهوه‌ساز داشتن نه مایکروویو نه ظرف پیرکس و بشقاب چینی. یخچال آشپزخونه‌شون یخ درست نمی‌کرد. هر موقع یخ می‌خواستن تو یه لیوان آب می‌ریختن و می‌ذاشتن تو یخچال. اما آرمان نمی‌تونست بفهمه این آرامشی که وقتی میان این‌جا و زیر پنکه‌ی سقفی دراز می‌کشن از کجا میاد.

اتاق پذیرایی پنج تا پنجره داشت. یه پنجره‌ی شرقی دو تا پنجره‌ی جنوبی و دو تا پنجره‌ی غربی. پرده‌ها رو که کنار می‌زدی از صبح تا شب آفتاب می‌تابید داخل. تابستون که می‌شد صدای جیرجیرک‌ها از بیرون خونه می‌اومد. یه بار وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردن دیدن یه شغال کنار درخت گردوی تو حیاط وایستاده و داره نگاه‌شون می‌کنه.

آرمان همیشه به تارا می‌گفت هر دفعه میایم این‌جا با خودم فکر می‌کنم برای آرامش ذهنی چه‌قدر چیزهای کمی احتیاجه. انگار هر کدوم از وسایلی که این‌جا نداشتن با نبودنش یه دغدغه‌ی ذهنی رو هم با خودش برده بود. انگار هر چیز جدیدی که به دور و برت اضافه می‌کنی داره یه گوشه از ذهنت رو می‌گیره. وقتی تعداد این چیزها زیاد می‌شه ذهنت هم آرامشش رو از دست می‌ده.

برای همین بود که آرمان در مورد این که وسیله‌ای به خونه‌ی کیاشهر اضافه کنن وسواس به خرج می‌داد. مادرش بعضی وقت‌ها بهش می‌گفت اگه مبلمان خونه‌تون رو عوض کردین مبل‌های قدیمی رو بیارین این‌جا. بعضی وقت‌ها هم وسوسه می‌شد که تو حیاط چمن بکاره. خیلی‌ها هم می‌گفتن خونه‌ی قدیمی رو خراب کنه و جاش یه ویلای مدرن بسازه.

اما همین خالی بودنِ خونه‌ی کیاشهر بود که باعث می‌شد این سفرها همیشه کلی معنای دیگه براش داشته باشن. از یه آپارتمان که برای خریدن تک تکِ تجهیزاتش دغدغه داشتن و کلی درگیر این بودن که چه برند و مدلی انتخاب کنن، می‌رفتن جایی که هیچ کدومِ این‌ها رو نداشتن و تازه با خودشون فکر می‌کردن که آیا اصلن احتیاج بود این همه درگیر بشن برای انتخاب بهترین امکانات؟

تارا همیشه بهش یادآوری می‌کرد که علت این که این حس رو داره اینه که به طور موقت می‌رن کیاشهر. وگرنه اگه همیشه اون‌جا بودن یا اگه مجبور بودن اون‌جا باشن این‌طور حس نمی‌کردن. تارا هم موافق بود که این خالی بودن خونه‌ی کیاشهر حس خیلی خوبی می‌ده. اون هم موافق بود که دنبال وسیله خریدن برای اون‌جا نباشن. ولی حرفش این بود که «حواست باشه که اگه تو تهران یه خونه‌ی خوب نداشتی این‌ها برات این حس رو نداشتن.»

ادامه

فصل ۹

معرفی به دیگران: