برگشت به:

فصل ۷

آذر ۱۳۶۸.

فروشنده درِ انبار رو باز می‌کنه و با پاهاش برف‌های روی زمین رو کنار می‌زنه. تا کنار خیابون بین برف‌ها یه مسیر کوچیک باز می‌کنه. بعد جعبه رو با احتیاط از داخل انبار میاره بیرون. می‌ذارنش همون بغل خیابون.

پیرمرد از فروشنده تشکر می‌کنه. فروشنده می‌پرسه «حالا چه‌طور می‌خوای ببریش؟» پیرمرد جواب می‌ده «یه وانت پیدا می‌کنم.» خداحافظی می‌کنن. فروشنده از سرما فرار می‌کنه. درِ مغازه رو می‌بنده و می‌ره تو خونه‌ش.

هنوز داره برف می‌باره. رو زمین کلی برف نشسته. هیچ سالی این قدر زود برف نمی‌بارید. هنوز چِله‌ی بزرگِ زمستون شروع نشده. ولی دیروز یه دفعه هوا سرد شد و دیشب تا صبح برف بارید. امروز هم جمعه ست و مغازه‌ها تعطیلن.

پیرمرد جعبه رو همون‌جا می‌ذاره و می‌ره سمت میدون اصلی شهر. ایستگاه زیباکنار روبروی پارک پشتِ اداره پُسته. اگه بتونه یکی رو پیدا کنه و باهاش تا زیباکنار بره بقیه مسیر رو هم حتمن می‌تونه یه جوری بره.

از لشت‌نشا تا زیباکنار حدود ده کیلومتر راهه. از زیباکنار تا کیاشهر چهار پنج کیلومتر.

صبح خیلی زود بیدار شد. بعد از نمازِ صبح یک کم صبر کرد تا هوا روشن بشه. هوا که روشن شد راه افتاد. همیشه از کیاشهر به لشت‌نشا ماشین‌های کم‌تری هست. اون هم تو این وقت صبح. واسه همین وقتی رفت جلوی مسجدِ بالامحله و دید هیچ ماشینی نیست تعجب نکرد. شالش رو دور صورتش محکم کرد و راه افتاد. دو سه ساعت تو راه بود. قبل از ظهر رسید جلوی خونه‌ی مغازه‌دار.

فکر می‌کرد تو لشت‌نشا ماشین پیدا کنه. ولی هیچ کی از خونه‌ش بیرون نیومده بود. معمولن همیشه چند تا تاکسی جلوی پارک هست. ولی امروز حتا یه نفر هم نیست. کنار خیابون چند تا ماشین پارک شده. همه‌شون زیر برف موندن.

یه مدت تو خیابون‌های شهر می‌چرخه. دنبال ماشین می‌گرده. حتا یه ماشین هم رد نشد. زیاد هم نمی‌تونه از جعبه‌ش دور شه. باید مواظب باشه. برمی‌گرده همون‌جایی که جعبه رو گذاشته بود.

جعبه یه کارتنِ بزرگه که ارتفاعش به سینه‌ی پیرمرد می‌رسه. پیرمرد دو تا دستش رو دور کارتن حلقه می‌کنه و اون طرف دستاش رو به همدیگه می‌رسونه. دوباره می‌ره سمت خونه‌ی فروشنده که همون بغل مغازشه. زنگ می‌زنه.

فروشنده که اومد دمِ در پیرمرد بهش گفت که این اطراف رو گشته و حتا یه دونه ماشین هم پیدا نکرده. فروشنده بهش پیشنهاد داد دَمِ ظهر بره مسجد. شاید اون‌جا کسی پیدا بشه. به نظر فکر خوبی میاد. از فروشنده تشکر کرد و پرسید «یه تیکه طناب داری دورِ این جعبه ببندم و با خودم ببرمش؟» فروشنده رفت تو خونه و بعد از چند دقیقه با یه طناب برگشت. طناب رو داد به پیرمرد. خداحافظی کرد و برگشت تو خونه.

پیرمرد طناب رو دو بار دور کارتن در امتداد ارتفاعش بست. طوری که دو تیکه طناب از بالا به پایین کشیده شدن و کارتن رو محکم نگه می‌دارن. وایستاد عقب و یه نگاه به کارتن انداخت. بعد پشت کرد به کارتن. دستاش رو از روی شونه‌ش برد پشت و دو تا طناب رو گرفت. با یه فشارِ کمر کارتن رو روی پشتش بلند کرد و با تکون دادنِ پاهاش تعادل خودش رو حفظ کرد. «اون‌قدر هم سنگین نیست.»

مسجد تو همون خیابونِ پشتِ پارکه. تو خیابون‌های برفی کارتن رو تا تو حیاط مسجد کول کرد. کنار دیوار مسجد تو حیاط یه جایی زیر شیروونی پیدا کرد که برف ننشسته و اون‌قدر خیس نیست. کارتن رو اون‌جا گذاشت زمین. به دیوار تکیه داد و نفسی تازه کرد. حدود یه ساعت تا اذان ظهر مونده. رفت داخل مسجد تا از سرمای بیرون فرار کنه.

✦ ✦ ✦

انگار تو روزهای برفی مردم ترجیح می‌دن نمازشون رو هم تو خونه بخونن. غیر از آخوند مسجد سه چهار نفر بیش‌تر نیومده بودن. پیرمرد هم اقتدا کرد و نمازش رو خوند. بعد از نماز برای بقیه توضیح داد که یه بخاری هیزمی خریده و باید تا کیاشهر ببره. ازشون سراغِ وانتی یا کسی رو گرفت که بتونه کمکش کنه.

آدرس یه آقایی به اسم باقر رو بهش دادن. رفت سمت خونه‌ی باقر.

زنگ در رو که زد یه پسر نوجَوون پرسید «کیه؟» و وقتی جواب شنید که «با آقا باقر کار داشتم» اومد در رو باز کرد.

آقا باقر دیشب برای اسباب‌کشی رفته بود رشت و شب به خاطر برف برنگشته بود.

✦ ✦ ✦

منیر با کلی پی‌گیری تونسته بود برگرده دانشگاه و درسش رو ادامه بده. تو دانشگاه فردوسی مشهد. بعد از به دنیا اومدن امید و آرمان یکی دو سال خیلی درگیر اونا بود. اما حالا دیگه بچه‌ها سه سال‌شون شده بود. آرزو هم دیگه بزرگ شده بود و قرار بود بره کلاس اول. منیر هم کارها رو طوری برنامه‌ریزی کرده بود که از همون پاییز درسش رو شروع کنه.

البته همه واحدهایی رو که قبلن پاس کرده بود باید دوباره می‌گذروند. اما باز هم خیلی خوشحال بود. ولی درس خوندن با سه تا بچه‌ی کوچیک خیلی سخت‌تر بود. واسه همین پدر و مادرش بهش پیشنهاد دادن که یکی از دوقلوها رو با خودشون ببرن کیاشهر و یه مدت اون‌جا پیش خودشون نگه دارن. به خصوص از وقتی که دوقلوها راه افتاده بودن صبح تا شب مشغول شیطونی و بازی‌گوشی بودن و نمی‌شد کنترل‌شون کرد. جواد هم وقتی دانشگاهش تموم می‌شد می‌رفت داروخونه.

این‌جوری بود که آرمان رفت پیش مامان‌بزرگ و بابابزرگش. تو خونه‌ی کیاشهر. تو بالامحله. کنار سفیدرود.

بابابزرگ یه پیرمرد حدود شصت و پنج ساله بود. با قد نسبتن کوتاه. عینک ته‌استکانیِ بزرگش داد می‌زد که چشم‌هاش خوب نمی‌بینه. چند سال پیش به خاطر آب‌مروارید چشم‌هاش رو عمل کرده بود. از اون به بعد همین عدسی‌های بزرگ عینکش جای عدسیِ چشمش کار می‌کردن. این عدسی‌ها هرچند کمک می‌کردن که ببینه ولی باعث می‌شدن بعضی چیزها تو فاصله‌ی نزدیک به نظرش بزرگ‌تر از چیزی برسن که واقعن هستن. همین باعث می‌شد وقتی می‌ره بازار ماهی بخره پول بیش‌تری برای ماهی‌ها بده. چون یه ماهیِ معمولی رو وقتی دستش می‌گرفت به نظرش بزرگ‌تر از چیزی می‌رسید که بود. واسه همین در مورد قیمت با فروشنده چونه نمی‌زد. فروشنده‌ها هم بعضی وقت‌ها از این نقطه ضعف استفاده می‌کردن و سرش کلاه می‌ذاشتن.

حاج حسین در بچگی یتیم شده بود. وضع مالی خوبی نداشتن. حتا لقب «حاجی»ش هم به خاطر این بود که تو عید قربان به دنیا اومده بود. تنها جایی که به‌جز امام‌زاده هاشم برای زیارت رفته بود مشهد بود. مردم اون رو «حاج حسین» صدا می‌کردن و زنش رو «مَش مهری».

گوشش هم ضعیف بود. اون‌طوری که می‌گن تو دوره‌ی سربازی افسر مافوقش یه سیلی به گوشش می‌زنه و از اون به بعد گوشش سنگین می‌شه. تو همون بالامحله یه مغازه‌ی میوه‌فروشی داشت. با پولی که از مغازه در میاورد زندگی‌شون می‌گذشت. البته هر سال برنج هم می‌کاشتن. اندازه‌ای که برای مصرف خودشون و بچه‌ها برداشت کنن. بعضی وقت‌ها هم چیزی اضافه می‌اومد و می‌فروختنش.

سواد خوندن و نوشتن هم نداشت. تو عمری که از خدا گرفته بود یاد گرفته بود به اندازه‌ای که تو زندگیِ روزمره احتیاج می‌شه بخونه و بنویسه. می‌تونست با ماشین حساب کار کنه. جمع و تفریق هم بلد بود. ولی بیش‌تر از این نمی‌تونست.

اون سال اوایلِ آذر ماه هوا خیلی گرم بود. حتا تا نیمه‌ی آذر هوا مثل شهریور بود. کنار رودخونه سبزِ سبز شده بود. به خاطر همین هوای خوب بود که مامان بزرگ انارها رو نچیده بود. هر سال همون مهر ماه انارها رو می‌چید و رُب درست می‌کرد. البته این انارها وقتی خوبِ خوب هم برسن باز هم تُرشن. ولی اگه بیش‌تر برسن مزه‌ی رُب مَلَس‌تر می‌شه.

آرمان هم تو این مدت که اومده بود این‌جا هر روز تو حیاط دنبال مرغ و خروس‌ها می‌دوید. بعضی وقت‌ها هم مش مهری می‌بردش خونه‌ی همسایه‌ها تا با بچه‌های اونا بازی کنه.

اما از دیروز یک دفعه هوا سرد شد. دیشب هم یک دفعه برف بارید.

مثل هر سال حاج حسین از همون اوایل پاییز بخاری نفتی رو راه انداخته بود. با این که هوا هنوز گرم بود ولی شب‌ها از کنار رودخونه باد سرد می‌اومد. به خاطر همین باد سرد حتا تو شهریور هم شب‌ها سرد می‌شه. هر شب بخاری رو روشن می‌کردن، درِ اتاق خوابی رو که توش می‌خوابیدن باز می‌ذاشتن و زیر پتو می‌خوابیدن. آرمان هم کنارشون می‌خوابید.

اما دیشب هوا اون‌قدر سرد شد که نگران آرمان شدن. بخاری رو روی بیش‌ترین درجه گذاشتن و همه‌شون اومدن تو سالن کنار بخاری. ولی هنوز هم سرد بود. تا صبح مامان‌بزرگ آرمان رو بغل کرده بود و حاج حسین داشت فکر می‌کرد که چی کار کنه که خونه گرم‌تر شه.

می‌دونست که باید یه بخاریِ دیگه بخره. ولی بخاری نفتی فایده‌ای نداشت. نفتی که تو بخاری می‌ریختن نفت سفید بود که با کوپن می‌گرفتن. سهم‌شون محدود بود. همین‌جوری هم نگران تموم شدنش بودن. واسه همین بخاری رو فقط وقتی لازم بود روشن می‌کردن. وقتی هم که روشن بود روی درجه‌ی کم می‌ذاشتن و سعی می‌کردن لباس گرم‌تر بپوشن. ولی بچه ممکن بود مریض شه.

آخرش به این نتیجه رسید که باید بخاری هیزمی بخره. صبح که اذان گفتن نمازش رو خوند و راه افتاد سمت لشت نشا. بیرون برف نشسته بود.

✦ ✦ ✦

پیرمرد بعد از این که می‌فهمه آقا باقر هم نیست به فکر فرو می‌ره. تا کِی باید دنبال یه نفر بگرده؟ اگه نتونه کسی رو پیدا کنه چی؟ مطمئنه که حتمن یکی پیدا می‌شه. ولی مسئله اینه که کِی پیدا می‌شه. معمولن شب‌های بعد از بارش برف از وقتی برف می‌باره سردتر می‌شه. امشب حتمن از دیشب سردتر خواهد بود. ممکنه آرمان مریض بشه.

«حتمن باید امروز بخاری رو ببرم خونه.» اگه به خاطر آرمان نبود که اصلن احتیاج نبود بخاری هیزمی بخره. خودشون لباس گرم‌تر می‌پوشیدن و یه جوری سر می‌شد. حتا اگه بخاری رو خریده بود می‌ذاشت همون‌جا تو مسجد بمونه و فردا یه نفر رو از همون کیاشهر پیدا می‌کرد که بخاری رو براش بیاره.

بخاری نفتی رو صبح پُرِ نفت کرده بود و درجه‌ش رو هم تا جایی که می‌شد زیاد کرده بود. مهری هم حواسش به بچه بود و حتمن می‌تونست تا شب گرم نگهش داره. ولی معلوم نبود شب چه‌قدر سرد می‌شه.

با خودش حساب کرد که صبح دو سه ساعت طول کشیده پیاده از کیاشهر تا لشت‌نشا بیاد. تازه سر صبح سرحال‌تر بود. باری هم نداشت. یعنی اگه بخواد با بخاری برگرده کمِ کم پنج شیش ساعت طول می‌کشه. هوا هم حدود پنج شیش تاریک می‌شه و شروع می‌کنه به سرد شدن. اگه می‌خواست قبل از تاریک شدن هوا بخاری رو به خونه برسونه باید همین الآن حرکت می‌کرد. همین الآن.

راه می‌افته سمت مسجد. کارتن بخاری هنوز تو حیاطه. کنار دیوار زیرِ شیروونی. ساعت از یک گذشته. پیرمرد یک کم تو مسجد می‌شینه و استراحت می‌کنه. چکمه‌هاش رو می‌ذاره کنار بخاری که خوب خشک شه. بعد از این که حالش جا اومد می‌ره سمت کارتن. کولش می‌کنه و راه می‌افته.

برف همه جا رو پوشونده. بعضی جاها رد پای آدم دیده می‌شه. ولی بیش‌تر جاها برف دست نخورده مونده. کنار پارک بچه‌ها با یه تیوبِ پلاستیکی رو برف سُر می‌خورن. از کنارشون پیرمرد در حالی که کارتن بخاری رو کول کرده قدم‌هاش رو محکم تو برف فرو می‌بره تا سُر نخوره. چند تا از بچه‌ها نگاش می‌کنن و می‌خندن.

✦ ✦ ✦

مسیر لشت‌نشا تا زیباکنار یه جاده‌ی کوچیکِ جنوب به شماله. از شهر که خارج می‌شی دو طرف جاده پُره از شالیزارهای برنجی که دو سه ماهی می‌شه محصول‌شون درو شده. برف که باریده همه جای این منظره سفیدِ سفیده.

تیکه‌هایی هم که شالیزار نیست با جنگل‌های انبوهی از درخت صنوبر پوشیده شده. برف روی این درخت‌ها رو کامل پوشونده. البته تو بیش‌ترِ مسیر می‌شه خونه‌های تک و توکی رو هم دید. اما چیزی که می‌شه از همه شرایط فهمید اینه که هیچ کس انتظار این برف رو نداشته.

تو جاده خبری از ماشین‌های خطیِ زیباکنار به لشت‌نشا نیست. بیرون شهر برف حتا از داخل شهر هم بیش‌تر نشسته. اون‌قدر که ماشین نمی‌تونه رد شه. پیرمرد با خودش فکر می‌کرد که حتا اگه وانت پیدا می‌کرد مگه می‌تونست بیاد تو این جاده؟

حاج حسین جلوی هر خونه‌ی جدیدی که می‌رسه کارتن بخاری رو زمین می‌ذاره. به کارتن تکیه می‌ده. شالش رو از دور دهنش باز می‌کنه و دوباره محکم می‌بنده. یک کم استراحت می‌کنه. بعد دوباره کارتن رو بلند می‌کنه و به مسیر ادامه می‌ده.

بعد از ظهر ابرها کم‌کم از هم باز شدن و آسمون صاف شد. به نظر می‌رسید که دیگه قرار نیست بیش‌تر از این برف بیاد. ولی هوا کم‌کم سردتر و سردتر می‌شد. حتا وقتی که نزدیک غروب ابرها کنار رفتن و خورشید تو آسمون دیده می‌شد باز هم سوز خیلی سردی می‌اومد.

هر چی می‌گذشت خورشید نارنجی‌تر می‌شد و تو آسمون پایین‌تر می‌اومد. بالای دشت‌های پهناور شالیزارهای برنج که الآن با برف کامل سفیدپوش شده بودن می‌شد اشعه‌های خورشید رو دنبال کرد که از اون بالا میان پایین و از سطح برف‌ها منعکس می شن و برمی‌گردن.

به زیباکنار که نزدیک می‌شی کم‌کم رودخونه‌ی زیباکنار به جاده نزدیک و نزدیک‌تر می‌شه. به سه‌راهیِ بندر که می‌رسی جاده‌ی حسن‌رود-کیاشهر از رو رودخونه رد می‌شه. جاده‌ی لشت‌نشا-زیباکنار هم همون‌جا می‌خوره به این جاده. تهِ این جاده با یه پُلِ کوچیک وصل می‌شه به بندر. این پل رو هم دایی مجید ساخته.

خورشید داشت غروب می‌کرد که پیرمرد رسید به بندر. چراغ قهوه‌خونه روشن بود. جعبه رو جلوی درِ قهوه‌خونه زمین می‌ذاره و می‌ره داخل. تو قهوه‌خونه چند تا پیرمردِ هم‌سن‌و‌سال خودش نشستن پشت یه میز. سیگار می‌کشن و دومینو بازی می‌کنن. صاحب قهوه‌خونه هم باهاشونه. حاج حسین رو می‌شناسه و وقتی قیافه‌ی خسته و کوفته‌ی پیرمرد رو می‌بینه می‌ره دمِ در پیشش: «چی شده حاج حسین؟»

حاج حسین ماجرا رو تعریف می‌کنه. اول می‌خواست ازش بپرسه تو بندر می‌شه وانت پیدا کرد یا نه. ولی یادش میاد که حتا اگه وانتی هم باشه تو این وضع جاده‌ها فایده‌ای نداره. واسه همین به صاحب قهوه‌خونه می‌گه «یه چایی داغ می‌تونی بدی بهم؟» و می‌ره کنار چراغ گردسوزِ وسط قهوه‌خونه پشت یه میز می‌شینه.

یه مدت خستگی در می‌کنه. همون‌جا نمازش رو می‌خونه. وقتی میاد بیرون هوا تاریک شده. کارتن رو کول می‌گیره و راه می‌افته سمت کیاشهر.

✦ ✦ ✦

ساعت هشت و نیم - نُه شب بود که پیرمرد رسید خونه. آرمان و مهری وقتی صدای در رو شنیدن سریع اومدن بیرون. مهری کمکش کرد. بخاری رو گذاشتن رو ایوون. حاج حسین گفت «پام یخ زده.» مهری به آرمان گفت «با بابابزرگ برین تو.» می‌رن داخل سالن کنار بخاری نفتی می‌شینن. پیرمرد جوراب‌هاش رو در میاره و پاهاش رو می‌گیره نزدیک بخاری. آرمان نگاهی به پاهای بابابزرگ میندازه. از سرما سفید شدن. «کجا بودی بابابزرگ؟» پیرمرد نای جواب دادن نداره. خیلی آروم زیر لب زمزمه می‌کنه «رفتم بخاری بخرم.»

بالشی که کنار بخاری به دیوار تکیه داده بود رو برمی‌داره و می‌ذاره زیر سرش. دراز می‌کشه و چشم‌هاش رو می‌بنده.

نفهمید چند وقت خوابید.

تا این که مهری آروم تکونش داد و گفت «بلند شو بیا شام بخور.» وقتی پیرمرد چشم‌هاش رو باز کرد دید رو سفره‌ی حصیریِ گردشون یه قابلمه لوبیا پخته، یه شیشه آب‌لیمو، یه شیشه روغن زیتون و چند تا نون بربری هست. آرمان و مهری هر کدوم‌شون یه پتو دور خودشون پیچیدن و دور سفره نشستن. چند دقیقه طول می‌کشه تا هوش و حواسش سر جاش بیاد. می‌شینه سر سفره. تو اون هوا هیچ چیز بیش‌تر از لوبیای داغ نمی‌چسبه.

بعد از شام بلند شد رفت سمت ایوون. کارتن بخاری رو باز کرد و بخاری رو آورد گذاشت داخل اتاق خواب. این‌جوری بخاری نفتی تو سالن روشن بود و بخاری هیزمی تو اتاق خواب. لوله‌های دودکشِ بخاری رو وصل کرد به سوراخِ روی دیوار و وقتی مطمئن شد لوله‌ها محکم شدن به مهری گفت «برم ببینم یک کم چوب می‌تونم پیدا کنم.»

چراغ حیاط رو روشن کرد. داس رو برداشت و افتاد به جون درخت‌ها. اول برف‌شون رو ریخت پایین. بعد شاخه‌ها رو با داس زد و چوب‌ها رو همون گوشه جمع کرد.

بعد از حدود یه ساعت کلی شاخه‌ی درخت جمع شده بود. شاخه‌ها رو آورد داخل خونه کنار بخاری نفتی گذاشت. «باید یک کم بذاریم خشک شن. این‌جوری دود می‌کنه.» مهری رختخواب آرمان رو تو سالن کنار بخاری نفتی انداخته و نگرانه که «بچه‌م خفه نشه.» حاج حسین می‌گه «باید هر چند ساعت نگاه کنیم اگه چوبش تموم شد چوب جدید بندازیم تو بخاری. لوله‌ش رو هم چک کردم. محکمِ محکمه.»

اون شب حاج حسین بعد از این که چوب‌ها رو انداخت تو بخاری هیزمی و آتیش رو روشن کرد همون بغل بخاری دراز کشید. سرش رو که رو بالش گذاشت صدای خُرخُرش بلند شد.

مامان‌بزرگ یه کتری آب گذاشت رو بخاری، به شعله‌های آتیش نگاه کرد و تا صبح بیدار موند. هر چند ساعت یه بار درِ بخاریِ جدیدشون رو باز می‌کرد، یکی دو تا شاخه‌ی جدید از کنار بخاری نفتی برمی‌داشت و مینداخت تو بخاری هیزمی. از سوراخ‌های کوچیکی که تو درِ بخاری هست می‌تونستی شعله‌ی قرمز آتیش رو ببینی.

خونه گرمِ گرم شده بود و آرمان خواب بود.

✦ ✦ ✦

از اون روز به بعد یکی از کارهای روزانه‌ی حاج حسین تو اون زمستون جمع کردن هیزم بود. تو روزهای معمولی بخاری نفتی رو خاموش می‌کردن و خونه رو با بخاری هیزمی گرم نگه می‌داشتن. این‌طوری نفتی که با کوپن می‌گرفتن کم‌تر مصرف می‌شد.

تو اون زمستون بود که بیش‌تر درخت‌های انارِ تو حیاط کوچیک و کوچیک‌تر شدن.

عید که شد منیر و بچه‌ها اومدن کیاشهر. منیر می‌گفت از تابستون آرمان رو با خودش می‌بره. می‌گفت یه مهد کودکِ ارزون نزدیک خونه پیدا کرده که می‌تونه سر راه دانشگاه بچه‌ها رو اون‌جا بذاره. می‌گفت این‌جوری بهتره.

آرمان حدود یه سال پیش مامان‌بزرگ و بابابزرگش بزرگ شد. به همین خاطر بود که حتا وقتی بزرگ شد همه بهش می‌گفتن بچه‌ی اوناست. امید بچه‌ی شهر بود و آرمان بچه‌ی روستا.

آرمان و امید کلاس چهارم‌شون تموم شده بود که دوره‌ی طرح جواد تموم شد. خانواده‌ی آهنگر برای زندگی اومدن رشت. از اون به بعد تا وقتی که آرمان و امید دانشگاه قبول شدن و اومدن تهران هر سال تابستون سر این جر و بحث داشتن که کدوم‌شون برن کیاشهر پیش بابابزرگ و مامان‌بزرگ.

منیر نمی‌ذاشت جفت‌شون با همدیگه برن چون شیطونی می‌کردن و مامان‌بزرگ و بابابزرگ رو اذیت می‌کردن. واسه همین بود که معمولن یکی‌شون می‌رفت و یکی دو هفته می‌موند. بعد نوبت اون یکی می‌شد.

روزهای تابستون تو کیاشهر یا به ماهی‌گیری می‌گذشت، یا فوتبال تو کوچه، یا بازی کامپیوتری تو گِیم‌نِت.

ادامه

فصل ۸

معرفی به دیگران: