برگشت به:

فصل ۶

بعد از چند دقیقه نشستن کنار جوب جواد سرش رو بلند کرد. از بین وسایلی که بهش برگردونده بودن ساعتش رو در آورد. اگه ساعتش درست باشه پنج دقیقه به پنجِ صبحه.

بلند شد و راه افتاد سمت دراگ استور.

دراگ استور همون دور میدونه. تا برسه دمِ در با خودش فکر می‌کرد که کاش ناصر یا حمید امشب کشیک باشن. در رو باز کرد و رفت تو. پشت کانتِر کسی نبود. یک کم عقب‌تر جلوی قفسه‌ها امیر نشسته بود و کتاب می‌خوند.

«سلام امیر. صبح به خیر.»

امیر سرش رو بلند کرد و برگشت طرف صدا. جواد رو که دید حالت صورتش تغییر کرد.

«سلام جواد. کجا بودی؟ چرا خبری ازت نیست؟»

«داستان مفصله. داشتم می‌رفتم خونه که دستگیرم کردن. تو یه اتاق زندانی بودم. ازم سوال می‌پرسیدن. آخرش هم انگار فهمیدن منو با یکی دیگه اشتباه گرفتن. همین چند دقیقه پیش آوردن همین بغل ولم کردن و رفتن.»

«یه ماهه همه دارن دنبالت می‌گردن. حداقل یه خبر می‌دادی.»

«می‌گم تو یه اتاق زندانی بودم. هر چی اصرار کردم بذارن به کسی خبر بدم فایده‌ای نداشت. راستی امروز چند شنبه ست؟»

«دوشنبه.»

«چندمه؟»

«سوم خرداد.»

«روزی که من رو گرفتن سه‌شنبه بود. هفت اردیبهشت. کس دیگه‌ای نیست؟»

«چرا حمید هم هست. تو آبدارخونه ست.»

«من یه سر بهش می‌زنم. به کارِت برس…»

برای حمید هم ماجرا رو توضیح می‌ده. ازش در مورد منیر می‌پرسه و در مورد این که دکتر با خودش چی فکر کرده و کارِ داروخونه چه‌طور شده.

منیر یه هفته همه جا رو دنبالش گشته. آخرش ناامید شده و برگشته شمال. دکتر هم بعد از چند روز یه نفر جدید استخدام کرده.

✦ ✦ ✦

زندگی مشترکِ پدر و مادر آرمان این‌جوری شروع شد.

جواد همون روز زنگ زد شمال و ماجرا رو برای منیر تعریف کرد. همون روز هم با دکتر صحبت کرد. دکتر خیلی مهربون‌تر از اون بود که فکرش رو می‌کرد. جواد برگشت سرِ کارش تو دراگ‌استور. اون کارمند جدیدی هم که به جاش استخدام شده بود موند و کارش رو ادامه داد.

از پاییز همون سال دانشجوهای سال آخر پزشکی برگشتن دانشگاه. بعدش بقیه دانشجوهای پزشکی برگشتن. بعدش هم بقیه رشته‌ها.

اما جواد و منیر جزو دانشجوهایی نبودن که درس‌شون رو ادامه دادن. حداقل با بقیه درس‌شون رو ادامه ندادن. تو پروسه‌ی پاک‌سازیِ دانشگاه اون‌ها جزو کسایی بودن که به خاطر فعالیت سیاسی کنار گذاشته شدن.

جواد کار تو دراگ استور رو ادامه داد. سال ۶۲ اولین بچه‌شون به دنیا اومد. آرزو.

عید ۶۴ که مثل بقیه عیدها رفته بودن شمال، تو یکی از کوچه‌های کیاشهر جواد یکی از دوست‌های دانشگاهش رو دید. کاملن تصادفی. دوستش هم مثل جواد از تحصیل محروم شده بود ولی می‌گفت چند وقت پیش که رفته بود دانشگاه متوجه شد که با تعهد دادن به «عدم تکرار فعالیت‌های سیاسی» می‌تونه برگرده و درسش رو ادامه بده.

این‌جوری شد که جواد هم برگشت دانشگاه. البته این‌جور افراد رو می‌فرستادن دانشگاهی غیر از دانشگاه اول‌شون. جواد هم فرستاده شد به دانشگاه فردوسی مشهد.

واسه همین بود که بچگیِ آرمان تو مشهد گذشت.

۱۰ شهریور ۱۳۶۵ در حالی که زیاد شدن روزانه‌ی درد نشون می‌داد که زمان زایمانِ منیر داره نزدیک می‌شه به خاطر دردِ زیادِ کمر می‌ره دکتر. چند هفته‌ای می‌شد که اومده بود شمال تا پیشِ مادرش باشه. تو مطبِ دکتر معلوم می‌شه که بچه‌ها دوقلو هستن.

شب در حالی که منیر به خاطر گرمای زیاد زیر پنکه‌ی سقفیِ خونه‌ی پدر و مادرش خوابیده بود، به خاطرِ دردِ زایمان حدود ساعت یازده به این نتیجه می‌رسن که وقتشه و باید حرکت کنن سمت رشت. مادرش پدرش رو بیدار می‌کنه تا بهش خبر بده که «وقتش شده. با پسر میربلوک داریم می‌ریم رشت. مراقب آرزو باش.» جوابی که می‌شنون اینه که «خُب صبر کنین فردا صبح برین.» منیر و مادرش می‌خندن و راه می‌افتن.

تا برسن به حسن‌رود می‌ترسیدن که بچه‌ها تو ماشین به دنیا بیان. منیر که تازه همون روز فهمیده بود بچه‌ها دوقلو هستن استرس این رو داشت که «نکنه ناقص باشن. یا به همدیگه چسبیده باشن.» از امروز صبح این نگرانی هم به درد زایمان اضافه شده بود.

وقتی رسیدن رشت مستقیم رفتن پیش مامایی که از قبل باهاش هماهنگ کرده بودن. ولی وقتی شنید بچه‌ها دوقلو هستن قبول نکرد و گفت حتمن باید برن بیمارستان.

بعد از مدت کوتاهی ساعت دو و پنج دقیقه امید به دنیا اومد و آرمان که با پا بیرون اومده بود خیلی سخت ولی در نهایت دو و ده دقیقه به دنیا اومد. هر دو سالم و طبیعی بودن. ولی امید ریزتر بود و دو کیلو و هفتصد گرم وزن داشت و چهل و هفت سانت قد. آرمان سه و نیم کیلو وزن داشت و پنجاه سانت قد.

✦ ✦ ✦

تا وقتی دانشگاه جواد تموم بشه تو زیرزمینِ یه خونه نزدیک فلکه گازِ مشهد زندگی می‌کردن. هر چند آرزو می‌گه حتا از دو سالگی‌ش هم خاطره داره ولی آرمان چیزی از اون موقع یادش نمونده.

حتا به تدریج اعتمادش رو به بعضی از خاطره‌هایی که فکر می‌کرد از بچگی‌ش یادش مونده از دست داد. این بی‌اعتمادی وقتی شروع شد که یه بار داشت در مورد خاطره‌ای از سفر به یه مرغ‌داری صحبت می‌کرد. معلوم شد که تو اون سفر اصلن آرمان همراه باباش نرفته بوده. اون‌طوری که جواد و منیر می‌گفتن امید بود که با جواد رفته بود مرغ‌داری. برای ناهار همون‌جا مرغ‌ها رو براشون می‌کُشتن و جوجه کباب درست می‌کردن. ولی آرمان این خاطره رو اون‌قدر شنیده بود که فکر می‌کرد خاطره‌ی خودشه. حتا صحنه‌هایی از این یادش می‌اومد که چه‌طور جوجه‌های بیچاره رو جلوشون می‌کشتن، پوست‌شون رو می‌کندن و به سیخ می‌کشیدن. بعدها فهمید که انگار این جور خاطره‌های ساختگی خیلی رایج‌تر از اونیه که فکرش رو می‌کرد.

آرمان نمی‌دونست به خاطر داستان مرغ‌داریه یا چیز دیگه. ولی تقریبن هیچ خاطره‌ی مطمئنی از بچگی‌ش نداشت. کلی داستان در مورد شیطنت‌های دوره‌ی بچگی‌شون هست. ولی واقعن براش سخته بین داستان‌هایی که تو جمع‌های خانوادگی تعریف می‌کردن و خاطره‌های واقعی‌ش فرقی بذاره.

در مورد بابا و مامانش هم همین‌طور بود. هیچ وقت فکر نکرده بود که چرا وقتی اون‌ها می‌رفتن کلاس اول باباش تازه داشت دوره طرحش رو می‌گذروند. یا چرا مامانش تا وقتی کلاس سوم بودن هنوز می‌رفت دانشگاه. یا این که چرا دوست‌های دانشگاه مامان از خودش کوچیک‌تر بودن.

وقتی بزرگ‌تر شدن مامان تازه بهشون گفت «خوشحالم که از سختی‌هایی که کشیدین چیزی یادتون نیست.»

وقتی بزرگ شدن منیر براشون تعریف کرد که جواد وقتی فهمید بچه‌ها دوقلو هستن داشت سکته می‌کرد و همه نگران بودن که از ترس فرار کنه. و سال ۹۶ تو تولد سی و یک سالگی امید و آرمان بود که تو تلگرام براشون پیغام داد: «خلاصه عزیزانم، گرچه نتوانستیم خیلی شما رو در رفاه بزرگ کنیم ولی مطمئن باشید همیشه بیش‌تر از جانم شما رو دوست داشتم و دارم و خدا رو شکر که شما رو دوقلو کرد و یک نعمت دوبل بهمون داد. پسران من همیشه سلامت باشید و خوشبخت و شاد و پشتیبان همدیگر و جشن صد و بیست سالگی‌تون رو بگیرید در کنار خانواده‌هاتون.»

تو این سال‌ها خانواده‌ی آهنگر آروم‌آروم از طبقه‌ی پایین جامعه به طبقه متوسط ارتقا پیدا کرد. بعد از تموم شدن دوره طرح جواد اولین مطبش رو تو قوچان راه انداخت. از سال ۷۵ هم تو رشت مطب زد و از اون به بعد اون‌جا زندگی می‌کنن.

تو این سال‌ها بچه‌ها هیچ چیزی از گذشته‌ی منیر و جواد نمی‌دونستن. منیر و جواد برای این که رو زندگی بچه‌هاشون تاثیری نذاره چیزی در موردش نگفته بودن. انگار همه می‌دونستن که باید فراموشش کرد.

ادامه

فصل ۷

معرفی به دیگران: