برگشت به:

فصل ۵

۳ خرداد ۱۳۶۱.

وقتی گلوله به سرت می‌خوره فوری حواست رو از دست می‌دی یا طول می‌کشه؟ همون لحظه‌ای که گلوله می‌خوره به سرت که معلومه. حسش می‌کنی. ولی خیلی زود می‌گذره و مغزت رو داغون می‌کنه. مغز هم وقتی از کار وایسته قاعدتن نباید چیزی رو حس کنه. باید خیلی سریع تموم شه. ممکنه قلبت تا یه مدت به تپیدن ادامه بده، ولی به نظر نمی‌رسه نسبت به هیچ چیزی هشیاری داشته باشی.

یعنی تو اون یه لحظه چه اتفاقی می‌افته؟ اون لحظه رو هم مثل بقیه لحظه‌های معمولیِ زندگی حس می‌کنی یا نه؟ واقعن ممکنه تو همون یه لحظه یک دفعه ادراکت از زمان تغییر کنه؟ ممکنه اون زمانی که برای یه آدم معمولی، برای یه ناظر بیرونی، یه لحظه طول می‌کشه برای تو بی‌نهایت ادامه پیدا کنه؟ ممکنه تو همون یه لحظه یک دفعه متوجه بشی که زمان هم فقط یه حس بوده؟ یعنی واقعن تو همون یه لحظه کل زندگی‌ت از جلو چشمت رد می‌شه؟

ولی از کجا معلوم به سرش شلیک کنن؟ نکنه به قلبش بزنن؟ این جوری ممکنه قلبت سریع از کار بیفته ولی تا وقتی هنوز خون تو مغزت هست و اکسیژن تو خون همه چیز رو حس می‌کنی. حس می‌کنی که چه‌طور قلبت داره از کار وای میسته. درد رو هم احساس می‌کنی. ولی بدترین چیز اینه که آروم‌آروم اکسیژن خونی که تو مغزته تموم می‌شه. احتمالن ریه‌هات هم تا یه مدت کار می‌کنن. ولی هیچ جریانی نیست که خونِ تازه رو به مغزت برسونه. این‌جوری مردن خیلی بیش‌تر طول می‌کشه.

درسته وقت بیش‌تری داری. ولی درد اجازه نمی‌ده تو این مدت با خیال راحت به خاطره‌هات فکر کنی. آدم ترجیح می‌ده برای مرور خاطره‌هاش روی مبل راحتی کنار شعله‌های آتیش شومینه بشینه و به عکس‌های آلبوم نگاه کنه. نه تو شرایطی که قلبش داره از کار وای میسته.

نکنه اصلن بدون گلوله اعدامش کنن. یا با گلوله بکشنش ولی تو نشونه‌گیری دقت نکنن. این‌جوری دیگه واقعن خیلی سخت می‌شه. خدا کنه زودتر تموم شه. با طناب از همه بدتره. ممکنه تا نیم ساعت طول بکشه. باید یواش‌یواش تماشا کنی که چه‌طور نفس‌هات به شماره می‌افته.

این چشم‌بندِ لعنتی دقیقن داره همون کاری رو انجام می‌ده که باید انجام بده. معلوم نیست کجا دارن می‌برنش. هیچ حرفی هم نمی‌زنن. آخرین چیزی که بهش گفتن این بود که «حرف نمی‌زنی. وگرنه مجبور می‌شیم دهنت رو هم ببندیم. هر مسیری که بهت می‌گم رو میای. تا یه ساعت دیگه همه چی تموم شده.» بعدش آوردنش تو ماشین و راه افتادن. معلوم نیست کجا دارن می‌رن.

شاید هم واقعن باهاش کاری ندارن. شاید واقعن می‌خوان آزادش کنن. باید حدود یه ماه از روزی که گرفتنش گذشته باشه. تو این مدت باهاش بدرفتاری نکردن. هر سوالی هم که پرسیدن جواب داده.

تو زندگی همیشه وقتی به آینده فکر می‌کنی سناریوهای مختلفی می‌بینی که ممکنه اتفاق بیفتن. ولی تا حالا همیشه یه سرِ این سناریوها موفقیت بود و یه سرش شکست. این اولین باریه که سرِ یه دوراهی قرار گرفته که یه سرش آزادیه و یه سرش مرگ.

شاید دوراهی واژه‌ی درستی نباشه. وقتی از دوراهی حرف می‌زنی این حس رو به آدم می‌ده که انتخاب دست خودته. ولی الآن اصلن این‌جوری نیست. انگار سوار یه ماشینی. راننده هر مسیری رو که خودش می‌خواد انتخاب می‌کنه. حتا بهت نمی‌گه کدوم‌وری دارین می‌رین.

بدتر از همه اینه که حتا اگه بگه هم کمک زیادی بهت نمی‌کنه. نمی‌تونی مطمئن باشی که منظورش همون چیزیه که به ذهن تو می‌رسه. مثلن وقتی بهت می‌گه «آزادت می‌کنیم» نمی‌تونی مطمئن باشی که منظورش از آزادی همون چیزیه که تو فکر می‌کنی. شاید منظورش اینه که از این زندگی نکبت‌باری که داری نجاتت می‌دیم. انگار کلمه‌ها هم دیگه اون کاری رو که باید بکنن انجام نمی‌دن.

حتا آمار و احتمال هم کمک زیادی بهت نمی‌کنه. می‌دونی که واقعن هر دو تا سناریو ممکنه اتفاق بیفته. وقتی منطقی با خودت فکر می‌کنی می‌بینی که احتمال این که واقعن بخوان آزادت کنن بیش‌تره. یعنی هیچ دلیلی برای این وجود نداره که بخوان بکشنت. ولی انگار کارِ منطق که تموم می‌شه کل ذهنت درگیر اون یکی سناریو می‌شه. انگار همین که اون سناریو هم ممکنه اتفاق بیفته کافیه که تمام ذهنت رو درگیر خودش کنه.

✦ ✦ ✦

کل ماجرا اون‌قدر سریع اتفاق افتاد که نمی‌شد باورش کرد. مثل هر روز عصر شیفتش تو دراگ‌استور تموم شده بود و داشت می‌رفت سمت ولی‌عصر. سر کاخ (فلسطین) یه پیکان قرمز رنگ جلوش وایستاد. جواد صبر کرد تا ماشین رد بشه.

ولی به جای رد شدن هم‌زمان دَرِ جلو و عقبِ سمت راست ماشین باز شد. دو تا جَوون هم سن و سال خودش پیاده شدن و اومدن پشتش. هر کدوم یکی از دست‌هاش رو گرفتن. هم‌زمان دو تا دستش رو خم کردن به پشت. دست‌بند زدن. بعد هلش دادن تو ماشین.

یکی‌شون هم اومد عقب و کنار جواد سوار شد. با دست محکم سرش رو فشار داد پایین و گفت: ‌«ساکت باش. حرف نزن.»

«واسه چی؟ شما کی هستین؟ با من چی کار دارین؟»

«ساکت باش. خودت می‌فهمی. فعلن باید این چشم‌بند رو بپوشی و ساکت باشی. هر چی کم‌تر سر و صدا کنی به نفعته.»

با حرکت سر بهش اشاره کرد که سرش رو برگردونه. بعد یه چشم‌بندِ سیاه انداخت دور پیشونی‌ش. چشم‌بند رو کشید پایین. وقتی مطمئن شد جایی رو نمی‌بینه آروم گفت: «تا وقتی بهت نگفتم سرتو پایین نگه می‌داری. فهمیدی؟ اگه سر و صدا نکنی دهنت رو نمی‌بندم. اگه شلوغ کنی مجبور می‌شم.»

می‌دونه که بهتره همکاری کنه وگرنه اذیتش می‌کنن.

✦ ✦ ✦

بیست و سه سالش بود. کم‌تر از یه ماه پیش ازدواج کرده بود. هفته‌ی پیش یه آپارتمان تو جِی اجاره کرده بودن. تو خیابون بیست و یک متری. پنج‌شنبه منیر هم از شمال اومد و زندگی مشترک‌شون رو شروع کردن.

خونه‌شون یه اتاق کوچیکِ بیست و چند متری بود. کَفِش موکت شده بود. یه گازِ کوچیکِ رومیزی گوشه‌ی اتاق رو زمین بود. دستشوییِ گوشه‌ی حیاط با بقیه همسایه‌ها مشترک استفاده می‌شد. یه حمومِ عمومی هم پایین‌تر از دامپزشکی بود.

کار تو دراگ‌استورِ فردوسی رو از همون ماه اول دانشجویی شروع کرد. از مهر ۵۶.

حقوقی که می‌گرفت برای زندگی دانشجویی کافی بود ولی حتا بعد از خرداد ۵۹ که دانشگاه‌ها تعطیل شدن هم همین کار رو ادامه داد. هر روز ممکن بود خبر باز شدنِ دانشگاه اعلام شه و برگردن دانشگاه. حداقل اون اوایل این‌جوری فکر می‌کرد. حدود دو سال از شروع انقلاب فرهنگی گذشته بود. هنوز معلوم نبود پاییز امسال می‌تونه برگرده دانشگاه یا نه.

می‌گفتن اول اونایی که یکی دو ترم به فارغ‌التحصیلی‌شون مونده برمی‌گردن. ولی جواد موقع انقلاب فرهنگی تازه سال سوم بود و پزشکی هفت سال طول می‌کشید.

هر کی ازش می‌پرسید چی کار می‌کنه می‌گفت دانشجوی پزشکیه. ولی هر روز که می‌گذشت شک خودش بیش‌تر می‌شد. مخصوصن بعد از عروسی. باباش بهش پیشنهاد داده بود بیاد کیاشهر و تو مغازه بهش کمک کنه. ولی منیر می‌گفت به نظرش یه مدت دیگه هم منتظر بمونن.

منیر هم ریاضی می‌خوند. دانشگاه اراک. اون هم منتظر بود وضعیت معلوم بشه. البته در مورد منیر وضعیت فرق می‌کرد. همه می‌دونستن که به هر حال پزشکی جزو رشته‌هاییه که احتیاجه. هر وقت دانشگاه باز بشه حتمن رشته‌ی پزشکی وجود خواهد داشت. در مورد بقیه رشته‌ها معلوم نبود چی می‌شه.

✦ ✦ ✦

سرش رو پایین گرفته بود. فکر می‌کرد که چی شده. هیچ چیزی به فکرش نمی‌رسید. از آخرین جلسه‌ی سیاسی که شرکت کرده بود خیلی وقت می‌گذشت. همون بهار ۵۹ تو یه سری سخنرانی شرکت کرده بود. چند بار هم با دوستاش رفته بود کوه. ولی بعد از انقلاب فرهنگی از این جمع‌ها فاصله می‌گرفت. روزها می‌رفت دراگ‌استور و تا غروب اون‌جا بود.

از بیرونِ ماشین بعضی وقت‌ها صدای بوق می‌اومد. بعضی وقت‌ها هم که تو دست‌انداز می‌افتادن ماشین بالا و پایین می‌رفت. ولی چشم‌بند دقیقن اون کاری رو که هدفش بود خوب انجام می‌داد. معلوم نبود کجا می‌برنش.

حتا از رو زمانی که گذشته هم نمی‌شد فهمید. ممکنه جایی که می‌برنش همون بغل باشه ولی چند دور بچرخوننش تا نفهمه. ممکن هم هست یه سرِ دیگه شهر باشه.

به هر حال بعد از حدود نیم ساعت ماشین وایستاد. کسی که کنارش نشسته بود بهش گفت «دستت رو می‌گیرم. با همدیگه پیاده می‌شیم. آروم می‌ریم تو ساختمون. صحبتی نمی‌کنی. کنار من میای. فهمیدی؟»

از ماشین پیاده می‌شن و می‌رن داخل ساختمون.

✦ ✦ ✦

در رو بستن. تنهاش گذاشتن و رفتن.

درِ ورودی یه درِ قدیمیِ آهنیه. بالاش یه پنجره‌ی کوچیک هست که ازش نور میاد داخل. خودِ اتاق به نظر می‌رسه یه انباره تو یه خونه‌ی قدیمی. رو دیوارها سیمان کشیده شده. کل اتاق یه مستطیلِ سه در چهاره. کنار دیوار یه آفتابه و دو تا حلبیِ بزرگ هست. حتمن برای دستشویی.

یه مدت مات و مبهوت می‌شینه و به کُنج اتاق خیره می‌شه. کلی فکر در مورد چیزهای مختلف مغزش رو بمبارون می‌کنن. این که هر روز همین موقع‌ها راه می‌افتاد و می‌رفت سمت خونه. بین ساعت هفت و نیم تا هشت می‌رسید خونه. الآن باید حدود هشت باشه. حتمن منیر نگران شده.

این که اینا کین. چی می‌خوان. به قیافه‌شون می‌خوره بسیجی باشن. ولی ممکنه نباشن؟ دنبال چی‌اَن؟ چرا هیچی نمی‌گن؟ حتا وقتی رسیدن این‌جا هم تنها کاری که کردن این بود که چشم‌بندش رو در آوردن، جیب‌های لباسش رو خالی کردن، ساعتش رو در آوردن و رفتن. همین! نه حرفی، نه دادی، نه فریادی، نه تهدیدی!

این که چی کار کرده که ممکنه باعثِ این درد سر شده باشه. قبل عید رفته شمال و کمال رو دیده. ممکنه به خاطر اون باشه؟ بعدش هم که درگیر کارهای عروسی بوده. بعد عید هم که برگشته تهران دنبال خونه.

چی کار باید کنه؟ باید داد بزنه یا آروم بشینه؟ باید صداشون بزنه و ازشون توضیح بخواد؟ باید بگه که کاری نکرده؟ یا اگه بگه بیش‌تر بهش شک می‌کنن؟ یا برعکس، اگه نگه کاری نکرده با خودشون فکر می‌کنن که حتمن کاری کرده که نمی‌گه کاری نکرده. باید باهاشون محکم حرف بزنه یا آروم؟ اگه ازش سوالی پرسیدن باید سریع جواب بده یا یک کم رو جواب‌هاش فکر کنه؟

منیر چی؟ می‌ذارن بهش زنگ بزنه؟ باید بگه زن داره یا اگه بفهمن ممکنه برای اونم درد سر شه؟ اصلن خوبه بهش زنگ بزنه؟ اگه بتونه به کسی زنگ بزنه باید به کی زنگ بزنه؟ کی می‌تونه کمکش کنه؟

یه مدت به اینا فکر کرد. نمی‌دونست ده دقیقه شده یا دو ساعت. وقتی همه فکرهای ممکن از ذهنش گذشت بلند شد و رفت سمت در. با کف دست محکم کوبید به در و داد زد: «کسی هست؟ یکی بیاد بهم بگه این‌جا چه خبره. چی می‌خواین ازم. من کاری نکردم. ولم کنین.» از اون به بعد هر چند دقیقه این کار رو تکرار کرد. یکی باید بهش جواب بده.

بعد از حدود یه ساعت یکی اومد پشت در. آروم بهش گفت از پشتِ در بره کنار. قفلِ در رو باز کرد و اومد تو. تو دستش یه سینیِ فلزی بود. یه کاسه لوبیا پخته، یه تیکه نون بربری و یه لیوانِ فلزی. سینی رو زمین گذاشت و آروم گفت: «بیا شام بخور. فردا می‌فهمی باهات چی کار داریم. سر و صدا هم نکن. وگرنه میان دهنت رو می‌بندن.»

«ولی من کاری نکردم. چی می‌خواین ازم؟ من کار و زندگی دارم. ولم کنید… تو رو خدا… تا کی می‌خواین منو این‌جا نگه دارین؟»

«معلوم نیست. فعلن شامت رو بخور.»

✦ ✦ ✦

فردا صبح که بیدار شد آفتاب از اون پنجره‌ی کوچیکِ بالای در می‌تابید داخل اتاق.

معلوم نبود ساعت چنده. ولی اگه نمی‌خواستی بری سر کار باید از روز قبل خبر می‌دادی تا یکی دیگه رو جایگزین کنن. دکتر با خودش چی فکر می‌کنه؟ دو روز بعد از این که حقوق شیش ماهش رو جلوتر گرفته خبری ازش نیست. حتمن به خونه‌شون هم زنگ می‌زنه. اون‌جا هم خبری نیست.

داشت به این‌جور چیزها فکر می‌کرد که صدای باز شدن قفل در اومد. بعد از چند ثانیه یه آقایی وارد شد. هیچ کدوم از دو نفری که دیروز گرفتنش نبودن. اونا جَوون‌تر بودن. دوباره یه سینی فلزی دستش بود. یه تیکه نون، دو تا خرما، یک کم پنیر، یه چایی و دو تا قند. سینی رو گذاشت جلوش و پرسید: «خوب خوابیدی؟»

«نمی‌دونم چه‌طور خوابیدم. چرا بهم نمی‌گین چرا من رو گرفتین؟ چی می‌خواین ازم؟ من باید الآن سر کار باشم. وگرنه جریمه می‌شم. کارم رو از دست می‌دم.»

«چند تا عکس بهت نشون می‌دم. باید شناسایی‌شون کنی.»

از تو کیفی که همراهش بود یه پوشه در آورد. اومد نزدیک و رو زمین نشست. پوشه رو باز کرد. اولین عکس رو نشونش داد و پرسید: «این کیه؟»

«نمی‌شناسم.»

«مطمئنی؟ خوب نگاه کن… اگه دروغ بگی برات مشکل پیش میاد. ما داریم از دوستات هم می‌پرسیم. اگه معلوم شه دروغ گفتی خیلی برات بد می‌شه.»

«نمی‌شناسم.»

همین‌طوری حدود پونزده شونزده تا عکس بهش نشون داد. بعضی عکس‌ها عکس‌های کامل بودن. بعضی‌ها هم تیکه‌های بریده شده.

به جز دو تا از عکس‌ها بقیه رو مطمئن بود که نمی‌شناسه. اون دو مورد هم قیافه‌شون آشنا بود. ممکن بود تو دانشگاه دیده باشدشون. ولی به اسم و دقیق نمی‌شناخت. همین‌ها رو هم گفت.

وقتی همه عکس‌ها تموم شد کسی که سوال می‌پرسید عکس‌ها رو مرتب کرد و گذاشت تو پوشه. پوشه رو گذاشت تو کیفش. نگاهی بهش انداخت و گفت: «به نفعته باهامون همکاری کنی. باز هم میام سراغت.» بدون این‌که منتظر جوابی باشه سینیِ قبلی رو که خالی شده بود برداشت و رفت سمت در.

«من که هر چی پرسیدین رو جواب دادم. بذارین برم. باور کنین من کار دارم. تازه عروسی کردم. خانمم منتظرمه. باید برم خونه.»

تاثیری نداشت. در رو باز کرد. رفت بیرون. قفلِ در رو بست و رفت پِی کارش.

✦ ✦ ✦

صبحِ روز بعد همون‌طور که به در تکیه داده بود بیدار شد. یادش نمی‌اومد کِی خوابش برده.

اون روز یه نفر جدید برای سوال پرسیدن اومد. بهش گفت اگه کمک‌شون کنه محل چند نفر رو پیدا کنن آزادش می‌کنن. جواد هیچ حرفی نزد. بعدش گفت به شرطی جواب می‌ده که بهش بگن چرا گرفتنش، جرمش چیه، تا کی باید این‌جا بمونه و آخرش چی می‌شه.

جوابی که شنید این بود که «می‌دونیم فدایی هستی. می‌دونیم دارین برای خراب‌کاری برنامه‌ریزی می‌کنین.» و این که «به نفعته باهامون همکاری کنی.»

اما این‌طوری نبود. هیچ وقت رسمن جزو هیچ سازمان سیاسی نبوده. آره! تو دانشگاه یه سری جلسه برگزار می‌شد و خیلی از بچه‌ها شرکت می‌کردن. تازه همه‌ی این‌ها مربوط به بیش‌تر از دو سال پیش می‌شد. تو دو سال گذشته حتا تو یه جلسه هم شرکت نکرده بود. این‌ها رو تو جواب اون بازجو هم گفت. ولی نمی‌دونست چه‌جوری باید بگه که باور کنه.

اون روز بیست سی تا اسم ازش پرسید که تا حالا هیچ کدوم‌شون رو نشنیده بود. همین رو هم به بازجو گفت.

بازجو آدم بدی نبود. باهاش با احترام صحبت می‌کرد. تو صداش آرامش خاصی بود. طوری حرف می‌زد که آدم واقعن فکر می‌کرد از تهِ قلبش می‌خواد کمک کنه. ولی آخرش با تاسف سر تکون داد و رفت بیرون.

✦ ✦ ✦

روزهای بعد هم همین‌جوری گذشت. یه روز یه آقای کت و شلواری اومد و بهش گفت همه‌ی هم‌دست‌هاش شناسایی شدن و اسم همه‌ی اعضایی که باهاشون در ارتباط بوده رو در آوردن. گفت به نفعشه که خودش راستش رو بگه. وگرنه جرمش خیلی سنگین می‌شه.

بعد از اون روز چند روز خبری نشد. فقط روزی یه بار صبح و یه بار عصر براش غذا می‌آوردن و ظرف‌های قبلی رو می‌بردن.

یه روز از بیرون صدای گریه بلند شد. اولین بار بود که به نظر می‌رسید کس دیگه‌ای هم تو اون ساختمون زندونیه. یکی داشت فریاد می‌زد «اشتباه کردم. همه چیز رو می‌گم. بذارین همین جا باشم. اشتباه کردم. به خدا اشتباه کردم…»

چند روز از این اتفاق گذشته بود که همون اول صبح یکی از نگهبان‌ها با سینیِ غذا وارد شد. همراه سینی یه کاغذ هم بهش داد و گفت «مشخصاتت رو بنویس. اسم، فامیل، اسم پدر، محل تولد، شماره شناسنامه، نشانیِ خونه و محل کار و این که شغلت چیه.»

فرم رو پُر کرد. نوشت که دانشجو بوده و منتظره که دانشگاه‌ها دوباره باز بشن.

روز بعد دوباره همون نگهبان دیروزی اومد. ازش در مورد این پرسید که ترم چنده و چه درس‌هایی پاس کرده. تو دانشگاه دوست‌هاش کی هستن. اسم رییسِ دراگ‌استوری که توش کار می‌کنه چیه. جواب‌هاش رو روی یه کاغذ نوشت. بدون این که جواب سوال‌هاش رو بده رفت.

سه چهار روز از این سوال و جواب گذشته بود که دوباره یکی از بازجوها اومد. لحنش با دفعه‌های قبلی فرق داشت. گفت «آقای جواد آهنگر… خوبی؟ پس دانشجوی پزشکی هستی…»

چند تا سوال بدیهی ازش پرسید. بعدش یه عکس از کیفش در آورد و نشونش داد. عکس یه جَوون حدود بیست ساله بود که کنار یه پیکان کِرِم‌رنگ وایستاده. موهای قهوه‌ایش بلند و فِر بود و ریش داشت. بازجو پرسید «این رو می‌شناسی؟»

جواد خوب نگاه کرد. تا حالا ندیده بودش. همین رو به بازجو هم گفت. بازجو جوابی نداد. سوال دیگه‌ای هم نپرسید. رفت بیرون.

✦ ✦ ✦

تا این که امروز صبح با حس پیچونده شدن دستش از خواب بیدار شد. تا هشیاری‌ش سر جاش بیاد و بفهمه چی به چیه صدای بسته شدن دست‌بند رو پشتش شنید. دو تا دستش پشت کمرش به همدیگه بسته شده بودن. رو زمین دراز کشیده بود و سرش به کف اتاق چسبیده بود.

«چی کار دارین؟ امروز برنامه چیه؟»

«امروز آزادت می‌کنیم. ساکت باش. همون‌جوری که اومدیم این‌جا برمی‌گردیم.»

سرش رو به زور برگردوند و نگاه انداخت ببینه کی بهش دست‌بند زده. همون دو نفری بودن که اولین روز آورده بودنش. چند روز شده؟ چهار هفته؟ یک ماه؟

هوا هنوز تاریکه. یه چراغ قوه رو زمینه که اتاق رو تا حدی روشن می‌کنه.

«باید بهت چشم‌بند بزنیم. آروم باش. دیگه تموم شد.»

قبل از این که چشم‌بند رو چشم‌هاش بیاد پایین با گوشه‌ی چشم دید جَوونی که دستش رو گرفته بود لبخند می‌زنه. بعدش همه چیز تاریک شد.

«حرف نمی‌زنی. وگرنه مجبور می‌شیم دهنت رو هم ببندیم. هر مسیری که بهت می‌گم رو میای. تا یه ساعت دیگه همه چیز تموم می‌شه.»

صدای باز شدنِ درِ ماشین اومد. هلش دادن داخل. در بسته شد و راه افتادن. اونی که کنارش نشسته بود بهش گفت «سرت رو بگیر پایین.» بدون این که منتظر باشه این کار رو کنه با دست سرش رو فشار می‌ده بین زانوهاش.

«نمی‌خواین بهم بگین جُرمم چی بوده؟ نتیجه چی شد؟»

«صبر کن. می‌فهمی.»

راه که می‌افتن اون قدر اول وقته که تو خیابون هیچ صدایی نمیاد.

تنها چیزی که بهش فکر می‌کنه اینه که دارن می‌برن بُکُشنش. اون‌قدر در مورد اتفاق‌های بعد از انقلاب شایعه زیاده که آدم نمی‌تونه مطمئن باشه منظورشون رو درست می‌فهمه. آخه چرا باید این وقتِ صبح آزادش کنن؟ بدون هیچ خبری، هیچ حرفی، هیچ توضیحی. اگه واقعن به این نتیجه رسیدن که بی‌گناهه نباید باهاش صحبت کنن و معذرت بخوان که بی‌دلیل گرفتنش؟ چرا این قدر ساکتن؟

داشت با خودش فکر می‌کرد که اگه قراره بکشنش خدا کنه یه گلوله بزنن به مغزش. این طوری سریع‌تره.

همیشه وقتی به مردن فکر می‌کرد با خودش می‌گفت از بین منتظر موندن برای مرگ و غافل‌گیر شدن توسط مرگ دومی رو ترجیح می‌ده. دوست داشت یه روزی وقتی درگیر کارهاشه یه اتفاق ناگهانی بیفته و این‌طوری زندگی‌ش تموم بشه. منتظر مرگ موندن براش خیلی غیرقابل تحمل بود. انتظاری که اون روز تو ماشین داشت تجربه‌ش می‌کرد.

✦ ✦ ✦

بالاخره وای میستن.

در باز می‌شه. یکی می‌زنه تو سرش و می‌گه «سرت رو بیار بالا.» بعدش پیاده می‌شن. دستش رو می‌گیرن و می‌کِشَنش بیرون.

درِ جلو هم باز می‌شه. بعد از چند ثانیه دستش به عقب کشیده می‌شه. دست‌بندش رو باز می‌کنن.

چشم‌بندش رو باز می‌کنن. دقیقن همون‌جایی هستن که همه ماجرا از اون‌جا شروع شد. سر تقاطع فلسطین و فاطمی. خیالش راحت می‌شه. انگار واقعن دارن آزادش می‌کنن.

«آزادی. می‌تونی بری.»

«ولی جریان چی بوده؟ نمی‌خواین بهم بگین چرا من رو گرفتین؟»

اونی که ریش قهوه‌ای و بلندتری داره یه عکس از جیبش در میاره. عکس همون جَوون با موهای فِر و ریش. عکس رو بهش نشون می‌ده و می‌گه: «دنبال این پسره می‌گشتیم. شبیهته. اطلاعاتِ تو رو اشتباهی بهمون داده بودن. ببخشید. حلال‌مون کن. این جور اشتباهات پیش میاد.»

هر دو تاشون موقع خداحافظی بغلش می‌کنن. یه کیسه پلاستیکی بهش می‌دن. وسایلی که موقع دستگیری ازش گرفته بودن.

جواد کنار خیابون لب جوب آب می‌شینه. تو خیابون هیچ کسی نیست جز یه رفتگر که یک کم پایین‌تر تو فلسطین خیابون رو جارو می‌کنه.

با خودش می‌گه: «دیگه موهام رو بلند نمی‌کنم.»

ادامه

فصل ۶

معرفی به دیگران: