برگشت به:

فصل ۴

برنامه‌ی روزهای عید هنوز هم مثل سابقه. تا امروز که بیست و هفتم اسفنده، مامان و بابا آجیل و بعضی میوه‌ها مثل سیب و پرتقال رو خریدن. اما خرید شیرینی‌ها رو همیشه می‌ذارن برای روز آخر تا تازه‌تر بمونه. دوشنبه صبح، بیست و هشتم اسفند، مامانِ آرمان هم مثل خیلی دیگه از رشتی‌ها می‌ره تو صف شیرینی‌فروشی.

وقتی بچه‌ها خونه بودن این مقدار شیرینی فقط برای دو سه روزِ اول عید کافی بود. الآن دیگه همین قدر برای کل تعطیلات کافیه.

خونه‌شون یه خونه‌ی ویلاییِ سه‌خوابه ست. از کوچیک بودن اتاق خواب‌ها می‌شه فهمید که برای خانواده‌ای ساخته شده که چند تا بچه دارن و برای این که بچه‌ها تا حدی استقلال داشته باشن مجبورن خونه‌ی سه‌خوابه داشته باشن. ولی بودجه‌ی زیادی هم برای خرید ندارن.

البته الآن که فقط پدر و مادر آرمان توش زندگی می‌کنن اتاق‌خواب‌ها تبدیل شدن به اتاق مهمون. چند روزِ سال که بچه‌ها میان اونا ازشون استفاده می‌کنن. بعضی وقت‌ها هم دوست‌های مامان و بابا از مشهد، اراک، اهواز یا جای دیگه میان پیش‌شون و از این اتاق‌ها استفاده می‌کنن. بقیه وقت‌ها این اتاق‌ها خالی هستن.

همون شب اول که آرمان و تارا تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیده بودن، آرمان برای تارا تعریف می‌کرد: «سال ۷۵ که می‌خواستیم بیایم رشت بابا پیکان‌مون رو فروخت، یه وام مسکن گرفت و پولش شد ۶ میلیون تومن. حتا اون موقع هم این پول پولِ زیادی نبود.»

«با اون پول می‌تونستیم تو یکی از محله‌های معمولیِ رشت یه آپارتمان هفتاد هشتاد متری بخریم. ولی بابا اصرار داشت که حتمن خونه‌ی ویلایی بخره که حیاط داشته باشه و سه‌خوابه باشه. به همین خاطر بود که این خونه رو تو یکی از پایین‌ترین محله‌های رشت پیدا کرد و خرید.»

«به خاطر این تصمیم تو کل دوره‌ی تحصیل‌مون ما از این که بگیم خونه‌مون کجاست خجالت می‌کشیدیم. چون وقتی می‌گفتی علی‌آباد زندگی می‌کنین یه طوری نگات می‌کردن. این اطراف تا همین چند سال پیش همه جا خاک و علف‌های بزرگِ نیم‌متری بود. وقتی بارون میومد همه جا گِلی می‌شد. همیشه وقتی می‌رفتم مدرسه کفش‌هام گِلی بود.»

در ازای این حسی که بچه‌ها داشتن، باباشون یه حیاط خلوت کوچیک پشت خونه داشت و یه حیاط بزرگ‌تر جلو. حیاط جلویی کاربردی‌تر بود. ابعادش شاید چهار متر در پنج متر می‌شد. یعنی حیاط کوچیکی به حساب می‌اومد. ولی همون‌جا دوقلوها یکی از دیوارها رو به عنوان دروازه انتخاب می‌کردن و بعد از ظهرها فوتبال بازی می‌کردن. یکی دروازه وای میستاد و اون یکی پنالتی می‌زد. آرزو هم بعضی وقت‌ها باهاشون بازی می‌کرد.

یه میز پینگ‌پُنگ خیلی قدیمی هم به یه دیوار دیگه تکیه داده شده بود. بعضی وقت‌ها وسط حیاط بازش می‌کردن و پینگ‌پُنگ بازی می‌کردن. البته اگه بشه اسم این بازی رو پینگ‌پُنگ گذاشت. چون به خاطر هوای مربوط رشت این میز هم پوسیده بود. وقتی بازی می‌کردی باید موج‌هایی رو که روی میز ایجاد شده بود هم در نظر می‌گرفتی. اگه خیلی ماهر بودی می‌تونستی توپ رو جایی بندازی که کم‌تر بلند شه تا طرف مقابل نتونه بَرِش گردونه. هر چی زمان می‌گذشت این بازی از اون چیزی که بقیه به عنوان پینگ‌پُنگ می‌شناختن بیش‌تر فاصله می‌گرفت.

ولی داستان حیاط پشتی یه چیز دیگه ست. این‌جا اون‌قدر کوچیکه که هیچ کاری‌ش نمی‌شه کرد. یه محوطه‌ی مستطیل‌شکله با عرض کمی بیش‌تر از یک متر در امتداد عرض خونه. وقتی وارد این حیاط می‌شی روبروت دیواره. سمت چپ یه باغچه ست به طول دو سه متر. قبل از باغچه یه حوض کوچیکِ دوطبقه ست که بعضی وقت‌ها بابا توش ماهی نگه می‌داره. وسط حوض یه مجسمه ست. یه فرشته که یه ظرف آب دستش گرفته. وقتی شیر آب رو باز می‌کنی آب از اون یکی دست فرشته می‌ریزه تو این ظرف و از اون‌جا سرازیر می‌شه تو حوض. چند تا بند درخت هم وسط حیاط از دیوار آویزون شده.

آرمان هیچ وقت نتونست علت علاقه‌ی باباش رو به این باغچه بفهمه. تو باغچه فقط یه درخت انجیر دارن. جزو افتخارهای باباش اینه که از اواخر خرداد تا اواسط شهریور روزی دو سه کیلو انجیر از این درخت می‌چینه. اگه تو این مدت بیای خونه‌شون از صبح تا شب با انجیر ازت پذیرایی می‌شه.

همین باعث شده که یکی از کارهای روزانه‌ی بابا تو تابستون این باشه که نردبون رو تکیه بده به دیوار یا به تنه‌ی درخت انجیر، بره بالای درخت و میوه‌هایی که رسیدن رو جمع کنه. حتا بعضی وقت‌ها می‌ره بالای سقف شیروونی تا اون‌جا انجیرهایی رو که روی شاخه‌های خیلی بالای درخت در میان بچینه. می‌گه میوه‌هایی که اون بالا می‌رسن از بقیه شیرین‌ترن. چون همیشه آفتاب بهشون می‌تابه.

علاوه بر این از وقتی آرمان یادش میاد همیشه مامان از دست بابا شاکی بود. به خاطر این که سر و صدای پرنده‌هایی که تو این باغچه نگه می‌داره صبح زود همه رو از خواب بیدار می‌کنه. تو این سال‌ها انواع مختلف پرنده تو همین محوطه‌ای که مامان اسمش رو گذاشته «زندون» بزرگ شدن. از مرغ و خروس معمولی بگیر تا کبک و بلدرچین و قرقاول.

سرنوشتِ همه‌ی این پرنده‌ها هم مشخصه:‌ فرق نمی‌کنه همین جا سر از تخم در آوردن یا جای دیگه به دنیا اومدن و از وقتی جوجه بودن اومدن این‌جا. بزرگ می‌شن و یه روز بابا سرشون رو می‌بُره. چند روز بعد احتمالن تو یکی از وعده‌های غذا می‌بینی که گوشتی که تو فسنجون هست به جای گوشت معمولی گوشت قرقاوله. خیلی وقت‌ها هم مامان توضیح می‌ده که مثلن این کتلت با تخم بلدرچین‌های تو زندون درست شدن.

اون شب تارا از دیدن قرقاول‌ها کلی هیجان‌زده بود که آرمان براش می‌گفت: «از وقتی یادمه بابا هر وقت خونه بود این پشت بود. نمی‌دونم مگه یه درخت انجیر و چهار تا مرغ و جوجه چه‌قدر کار داره. یه بار از رو نردبون سُر خورد و موقع زمین افتادن پاش رو گذاشت روی این موزاییک‌های عمودیِ کنارِ باغچه و استخونِ کفِ پاش شکست. تا دو ماه پاش تو گچ بود. همیشه وقتی فصل انجیر تموم می‌شه یه اره دستش می‌گیره و می‌افته به جون این درخت.»

✦ ✦ ✦

فردا صبح سرِ میز صبحونه مادر آرمان در مورد این صحبت کرد که باباش با شریکش اختلاف پیدا کرده و باید فکر مطب جدیدی باشه. این داستانِ همیشگیِ کسب‌و‌کارِ جواده. یه مطب اجاره می‌کنه. آروم‌آروم مریض‌ها می‌شناسنش و درآمدش زیاد می‌شه. ولی وقتی مریض‌ها زیاد می‌شن صاحب‌خونه یه بهانه‌ای پیدا می‌کنه و ازش اجاره‌ی بیش‌تری می‌خواد. جواد هم مجبور می‌شه اون‌جا رو ول کنه و بره یه جای دیگه. صاحب‌خونه هم بعد از چند ماه اون مطب رو به یکی دیگه اجاره می‌ده. چون مریض‌ها اون‌جا رو می‌شناسن می‌تونه از یه دکتر جَوون و تازه‌کار اجاره‌ی بیش‌تری بگیره.

برای همین همیشه وضع مالی‌شون نوسان داشته. وقتی تازه یه مطب جدید باز می‌کنه فشار مالی زیاد می‌شه. آروم‌آروم اوضاع بهتر می‌شه تا دوباره با صاحب‌خونه به مشکلی بخوره. این‌چرخه همیشه همین‌طور ادامه پیدا کرده.

آرمان به مامانش می‌گه: «آخه چرا یه دکتر نباید اصول اولیه‌ی بیزنس رو بلد باشه؟» چند بار به این فکر کرده بود که کتاب «پدر دارا، پدر ندار» رو بخره و بهش بده. ولی همیشه منصرف شده. ممکنه به بابا بربخوره. الآن خیال آرمان کمی راحت‌تره. به هر حال خودش وضع مالی‌ش خوبه و می‌تونه کمک‌شون کنه. مامان و بابا هم زیاد خرجی ندارن. ولی به هر حال این که باباش تو این سن دوباره احتیاجه از صفر شروع کنه اذیتش می‌کرد.

✦ ✦ ✦

سه روز اول عید مثل قدیم‌ها به عیددیدنی‌های سریع و ضربتی گذشت. تو این سه روز اگه تشریفات متداول عیددیدنی‌ها رو نادیده می‌گرفتی سه تا نکته خیلی به چشم می‌خورد.

اولین موضوع بحث دلار بود. از اوایل اسفند قیمت دلار زیاد شده و از ۳۵۰۰ تومن رسیده به حدود ۴۰۰۰ تومن. هر جا می‌رفتی بعد از اخبار بی‌بی‌سی یا من‌وتو صحبت در مورد دلار شروع می‌شد.

دومین موضوع بحث خبرهای تلگرامی بود. وسط مهمونی یک دفعه یکی می‌گفت راستی فلان کلیپ رو دیدی. بعد شروع می‌کرد توضیح می‌داد که مثلن فلان کلیپ که یکی تو خیابون‌های سوئد گرفته و در مورد این توضیح می‌ده که چه‌طور این‌جا مردم وقتی مبل یا وسیله‌ای رو نمی‌خوان میان می‌ذارنش سر کوچه و هر کی می‌خواد میاد و برش می‌داره.

چیزی که در مورد این کلیپ‌های تلگرامی جالب بود این بود که انگار همه‌ی آدم‌ها همه‌ی این پیغام‌ها رو می‌بینن. واسه همینه که خیلی راحت می‌تونی در موردشون بگی فلان ویدیو. کسی که می‌شنوه هم خیلی راحت جواب می‌ده آره دیدم. فلانی برام فرستاده.

موضوع سوم اما موضوعی بود که از بچگی همیشه باعث خجالت آرمان می‌شد. موضوع برمی‌گرده به وقتی که وسط مهمونی بحثی شروع می‌شه. مثلن درباره یه موضوع سیاسی. در حالی که همه می‌دونن که این‌جور بحث‌ها بیش‌تر برای اینه که موضوعی برای صحبت داشته باشن بابای آرمان می‌ره و «کتابش» رو در میاره.

این کتاب در واقع چند تا دفترِ بزرگ با جلد پلاستیکیِ آبیه که از وقتی آرمان یادشه تو مهمونی‌ها از داخل کمدِ اتاق مامان و باباش بیرون میاد. از این دفترهای بزرگ که هر برگش یه کاغذ آ-چهاره. روی هر کدوم از دفترها یه برچسب بزرگه که روش نوشته «تاریخ ۵۰۰۰ ساله‌ی ایران» و پایینش رو برچسبِ کوچیک‌تر نوشته «جلد اول» یا «جلد دوم» و …

وقتی تو صحبت‌ها بحث به این می‌رسه که فلان اتفاق در زمان مظفرالدین‌شاه افتاده یا نه، یا این که مثلن علت حمایت انگلیسی‌ها از حکومت صفوی واقعن این بوده که می‌خواست از سمت شرق به امپراتوریِ عثمانی فشار بیاره تا تمرکزشون از شرق اروپا برداشته بشه، یا این که داریوش و کوروش در فلان جنگ چی کار کردن و چه‌طور پیروز شدن، یا این که در زمان حمله‌ی مغول‌ها حدود نود درصدِ جمعیت ایران کشته شدن و در نتیجه اون چیزی که ما امروز به اسم «ملیت ایرانی» ازش صحبت می‌کنیم مثل همه ملت‌های دیگه در طی این پنج هزار سال چندین بار با خاک یکسان شده و دوباره از هیچ ساخته شده، جواد می‌ره «کتابش» رو میاره.

محتوای این کتاب یه سری ارجاعه به کتاب‌های مختلفی که جواد خونده. درباره‌ی هر موضوعی چند پاراگراف از یه کتاب آورده. پاراگراف‌هایی که از دید خودش جذاب به نظر می‌رسن. بعدش هم نوشته توضیح بیش‌تر در صفحه‌های فلان تا فلانِ کتابِ فلان.

وقتی مهمون‌ها موقع بیرون آوردن کتاب جواد ازش تعریف می‌کنن آرمان حس می‌کنه دارن باباش رو دست میندازن. واسه همینه که نسبت به این کتاب حس خوبی نداره.

پنج‌شنبه دوباره این اتفاق افتاد. روز سوم عید. بعد از ظهر برادر جواد با زنش اومده بودن خونه‌شون.

به رسم سال‌های قبل جواد و برادرش آرمان رو به بازی ورق دعوت کردن. قبلن که همه بچه‌ها بودن یا چهار نفری حُکم بازی می‌کردن یا با تعداد بیش‌تر بیست و یک. اما الآن بازی‌هایی رو انتخاب می‌کنن که با تعداد کم‌تر هم بشه بازی کرد.

موقع بازی بود که دوباره بحث به تاریخ کشید و جواد دوباره رفت کتابش رو آورد. با کلی اشتیاق در مورد عهدنامه‌ی ترکمانچای صحبت می‌کردن. از این که روس‌ها سپاه ایران رو اول تو ایروان و بعد تو گنجه شکست دادن. بعد لشکرکشی رو ادامه می‌دن و تبریز رو هم می‌گیرن. بعد از فتح تبریز روس‌ها فتحعلی شاه رو تهدید می‌کنن که اگه شرایط اون‌ها رو قبول نکنه به تهران هم حمله می‌کنن. شاه تهدید رو جدی نمی‌گیره و روس‌ها هم شروع می‌کنن به حرکت به سمت پایتخت.

نکته‌ای که جواد و برادرش در موردش بحث می‌کردن این بود که تو عهدنامه‌ی ترکمانچای که تو مسیر بین تبریز و زنجان امضا شده، روس‌ها حتا هزینه‌ی لشکرکشی از تبریز تا اون‌جا رو هم به عنوان خسارت از ایران گرفتن. معنی‌ش اینه که حالا که ما رو مجبور کردین تا این‌جا بیایم باید هزینه‌ش رو هم بدین. آخرش برای این که مطمئن بشن جواد کتابش رو آورد و ثابت کرد که واقعن همین‌طور بوده.

اون شب موقع خواب آرمان داستان این کتاب رو برای تارا تعریف می‌کرد و می‌گفت «نمی‌دونم چرا این قدر حس منفی به این کتاب دارم.» تارا می‌گفت به نظرش چیز بدی نیست و اتفاقن «خیلی هم جالبه که بابات حوصله داشته و چنین چیزی درست کرده.»

پنج‌شنبه هم این‌جوری تموم شد. فردا ناهار خونه‌ی دایی مجید دعوتن. داییِ مادر آرمان. هر سال عید اگه ایران باشن میان دهکده ساحلی و یه روز همه فامیل رو دعوت می‌کنن. تو این مهمونی همیشه خوش می‌گذره.

ادامه

فصل ۵

معرفی به دیگران: