فصل ۳
«رشت ۳۴۵ کیلومتر»
تابلوهای کنار جاده آرومآروم با نور خورشید روشن میشن.
آرمان رانندگی میکنه. تارا رو صندلی جلو خوابش برده. ساعت چند دقیقه از شیش صبح گذشته. تو دست تارا یه مقاله ست که پرینت گرفته تا تو راه بخونه.
این هفتمین عید بعد از ازدواجشونه.
مگه میشه مسیر تهران به رشت رو سفر کنی و به این دقت نکنی که چهطور آرومآروم طبیعت شکلش عوض میشه.
از تهران که دور میشی یواشیواش سنگ و فلز و بتون جاشون رو به چوب و علف و خاک میدن. از تهران که راه میافتی کنار جاده یه سری انبار و کارخونه میبینی. از خودروسازی بگیر تا بیسکویت و ماکارونی. بعد از کرج کمکم گندمزارهای بزرگ ظاهر میشن که تو هر فصل یه رنگ جدیدی دارن.
بعد از قزوین کوهها خودنمایی میکنن. اگه از خیلی بالا بهشون نگاه کنی انگار چروکهای کنار چشم یه پیرمردن.
تو منجیل عظمت دریاچه بیشتر از هر چیزی به چشم میاد. حتا بیشتر از توربینهای بادی. مخصوصن تو این وقت سال که آبِ پشت سَد پُره و به بالاترین سطحش رسیده.
از وقتی آرمان اینا بچه بودن همیشه وقتی از منجیل رد میشدن موضوع بحث به این تغییر میکرد که این سد یکی از دستاوردهای بزرگیه که فرانسویها ساختنش. یک کم جلوتر از جایی که رودخونههای شاهرود و قزلاوزن به همدیگه وصل میشن و سفیدرود رو تشکیل میدن، سد منجیل ساخته شده و جریانِ آبِ پاییندست رو کنترل میکنه.
تو مسیر منجیل به رودبار کمکم درختهای رو کوهها بیشتر و بیشتر میشن. ولی این وسط یکی از کوهها با بقیه فرق داره. زمان شاه با درختکاری نشونِ شیر و خورشید رو روی کوه درست کرده بودن. بعد از انقلاب با درختکاری سعی کردن اون نشون رو از بین ببرن و جاش الله وسط پرچم جمهوری اسلامی رو بذارن. امروز که به صحنهی این رقابت نگاه میکنی نه شیر و خورشید معلومه و نه ﷲ. یه کوهه که مثل کوههای اطرافش سرسبز نیست.
بعد از رودبار طبیعت وحشیتر میشه. کوهها اونقدر درخت دارن که بینشون جای سوزن انداختن نیست. کنار جاده از این به بعد سبزِ سبزه.
به پلیسراهِ سراوان که میرسی دیگه این مقدار سبزی برات عادی شده. تو کل این مسیر میتونی سفیدرود رو کنار جاده دنبال کنی. یه جاهایی عریضتر میشه و یه جاهایی باریکتر. یه جاهایی مردم کنارش زیرانداز پهن کردن و نشستن. یه جاهایی هم اونقدر جریانش شدیده که نمیشه بهش نزدیک شد.
✦ ✦ ✦
اما از تهران که دور میشی طبیعت تنها چیزی نیست که تغییر میکنه.
اولین باری که آرمان از رشت اومد تهران برای ورود به دانشگاه بود. موقع کنکور هدف آرمان هم مثل خیلی دیگه از کنکوریها این بود که تو یکی از دانشگاههای تهران قبول شه. تو مسیرِ مبهمِ آینده فقط این بخش براش مشخص بود:
۱. شریف
۲. تهران
۳. امیرکبیر
…
در مورد این که رتبهی هر دانشگاه چنده اختلافنظر وجود داشت. حتا ممکنه تو یه رشته دانشگاهی بالاتر باشه که تو رتبهبندیِ کلی رتبهش پایینتره. ولی چیزی که هیچ کس در موردش شکی نداشت این بود که یک رتبهبندی وجود داره. و یه دانشآموز کنکوری باید همهی تلاشش رو کنه که وارد دانشگاهی بشه که تو این رتبهبندی بالاتره.
آرمان هم مثل چهارصد هزار نفر دیگهای که اون سال کنکور ریاضی-فیزیک میدادن آرزوش بود رتبهی خوبی بیاره تا بتونه وارد دانشگاهی بشه که رتبهش بهتر باشه.
تو کنکور رتبهی خوبی آورد. شریف قبول شد. آخر تابستون با برادرش امید از رشت اومدن تهران تا درس بخونن.
اون اولین باری بود که میومد تهران. واسه همین مسیر رشت به تهران براش مسیری بود به سمت پیشرفت. به سمت زندگی بهتر. به سمت پولدار شدن.
برجهای تهران نمادی بودن از این زندگی بهتر. طبیعتِ رشت هم چیزی بود که باید ازش فرار کرد. تغییر تدریجی تو این مسیر هم همین رو نشون میداد. هر چی از رشت دورتر میشدی بزرگراهها بزرگتر میشدن و ماشینها بیشتر. خونههای قدیمی و پوسیدهی شمال جاشون رو به آپارتمانهای شیک و امروزی میدادن.
چند هفتهی اول دانشگاه تو گیجیِ این محیط جدید معلق بود. کلی آدم مختلف تو دانشگاه پیدا میشدن. همه چیز خیلی درهم برهم بود. تو خوابگاه با سعید آشنا شد که از کرمانشاه اومده بود و خیلی خوب حرف میزد. احسان از فسا اومده بود، شاملو میخوند و داستان مولوی تفسیر میکرد. امین کرمانی بود و همیشه داشت با مختار شطرنج بازی میکرد.
یکی از عجیبترین چیزهایی که تو دانشگاه دید این بود که چهقدر تعداد آدمهایی که نماز میخونن از اونچیزی که فکر میکرد بیشتره. آدمهایی نماز میخوندن که اصلن شبیه چیزی نبودن که آرمان انتظار داشت. آدمهایی نبودن که همیشه در حال موعظه و نصیحت کردن بقیه باشن. یا ریش داشته باشن. یا شبیه اونچیزی باشن که از یه بچه مذهبی انتظار داشت.
چند هفته بیشتر نگذشته بود که شرایط کاملن عوض شد. بعد از اولین امتحان میانترم ریاضی یک بود که با جنبهی دیگهی دانشگاه آشنا شد. امتحان اونقدر با چیزی که انتظار داشتن فرق داشت که بعد از تموم شدن زمان امتحان میشد وحشت رو تو صورت همه دید.
چهارشنبهی دو هفته بعد کلاس نقشهکشی حوالیِ ظهر تموم شد. کلاسهای نقشهکشی تو طبقهی آخرِ ساختمون ابنسینا تشکیل میشد. بعد از کلاس یه سری از بچهها منتظر آسانسور میموندن و یه سری از پلهها میاومدن پایین.
از پلهها که میاومدی پایین یه جمع از بچهها رو میدیدی که از ابنسینا میرفتن به سمت دانشکدهی ریاضی و نفت. نزدیک ابنسینا تعدادشون کمتر بود. ولی هر چی به سمت دانشکدهی ریاضی میرفتی بیشتر میشدن.
نمرههای میانترم رو زده بودن. جلوی تابلوی اعلانات پُر بود از دانشجوهای ترم یکی که تو لیست نمرهها دنبال شماره دانشجوییشون میگشتن. هر کس باید ده پونزده دقیقه تو جمعیت منتظر میشد و سعی میکرد خودش رو به تابلو نزدیک کنه. شماره دانشجوییش رو پیدا کنه و ببینه چند شده.
نمرهها به ترتیب شماره دانشجویی اعلام میشد. اونموقع هنوز اِکسِل اینقدر رایج نشده بود. وگرنه فقط یه کلیک راست کافی بود تا بتونی ترتیب دانشجوها رو تغییر بدی و بر حسب نمره مرتبشون کنی. الآن دیگه همه استادها با اِکسِل کار میکنن. علاوه بر وارد کردن نمرهها، میانگین و انحراف معیار و هزار تا شاخص دیگه رو در مورد نمرهها بررسی میکنن تا مطمئن بشن امتحانشون استاندارد بوده.
آرمان هم تو صف وایستاد. بیشتر از نصف بچهها افتاده بودن. آرمان هفده شد.
از اون روز دیگه تو همهی صحبتها میشد تاثیر نمرهی ریاضی یک رو دید. همون روزِ اعلام نمره بود که تو سِلف همه به مهرداد طور دیگهای نگاه میکردن. چون تنها کسی بود که بیست شده بود. تو کل دانشگاه. با این که نمرهها به ترتیب اعلام نشده بودن ولی انگار همه رتبهبندی رو میدونستن.
از اون روز دیگه صحبت کردن در مورد آدمها خیلی راحتتر شد. احتیاج نبود از جملههای مبهم و نامشخص استفاده کنی. به جای «خیلی خوب حرف میزنه» میگفتی «ریاضی ۱ رو هیجده و نیم شده.» به جای «شاملو میخونه» میگفتی «ریاضی ۱ رو افتاده.»
تا آخر ترم دیگه همه دستشون اومده بود که بازی چه شکلیه. بعد از تموم شدن ترم هم معلوم شد که «رتبهی یک هشتاد و سهایها» کیه. کمکم همه قاعدهی بازی رو یاد گرفتن. برای پذیرش گرفتن از یه دانشگاه خوب معدل و رتبه خیلی مهمه.
البته اون موقع این رتبهبندیها خیلی غیررسمی بود. شاید به خاطر این که اِکسِل هنوز این قدر رایج نشده بود. شاید هم به دلیل دیگه. ولی حتا اون موقع هم همه میدونستن که رتبهی یک و دو و سه کی هستن. اگه خودت میخواستی میتونستی رتبهی خودت رو پیدا کنی.
اما تو این پونزده سال ماجرا کلی فرق کرده. الآن دیگه دانشکده برق که میری میتونی رتبهی همهی بچههای همهی ورودیها رو روی تابلوی اعلانات همون جلوی درِ ورودی ببینی. احتمالن اون قدر تو رتبهبندیهای غیررسمی اختلاف پیش اومده که دانشکده مجبور شده رتبهبندیِ رسمی رو اعلام کنه. اینطوری بچهها هم میتونن تو رزومهشون رتبهی رسمیشون رو بنویسن.
✦ ✦ ✦
آدمها کنکور میدن. با توجه به رتبهشون رشته و دانشگاه انتخاب میکنن. تو اون دانشگاه چهار سال درس میخونن تا رتبهشون مشخص بشه. با توجه به این رتبه کشور و دانشگاهی رو که توش ادامه تحصیل میدن انتخاب میکنن. بعد از پنج شیش سال که دکتراشون رو گرفتن دنبال این میگردن که تو یه دانشگاهی که رتبهش بهتره به عنوان هیئت علمی استخدام بشن تا به دانشجوهای جدید کمک کنن تا اونها هم این مسیر رو طی کنن.
اینطوری حداقل بیست سال از زندگی آدمها با یه سری رتبهبندی مشخص میشه. این همه آدم با پیشزمینههای مختلف از جاهای مختلف وارد سیستمی میشن که توش همه یه چیز رو میخوان. اصلن مهم نیست ته تهش قراره چی کار کنی و روزهای زندگیت رو چهطور قراره بگذرونی. مهم نیست که آیا دوست داری روزهات این طوری بگذره یا نه.
تو ده بیست سال گذشته این سیستم نمرهدهی به آدمها کلی پیشرفتهتر شده. خیلی وقتها تو ماشین رادیو رو که روشن میکنی میشنوی که یه «کارشناس آموزشی» داره توضیح میده که «اشتباهی که خیلی از بچهها میکنن اینه که فکر میکنن این که زیاد درست بخونن کافیه و باعث موفقیتشون میشه. در حالی که امروز ثابت شده که این که چهطور درس بخونن خیلی مهمتره. موفقیت دیگه چیز شناختهنشدهای نیست. راهش پیدا شده.» بعد از مخاطبها میخواد که عدد پایهی تحصیلی بچههاشون رو، یه عدد از ۱ تا ۱۲، به یه شماره پیامک کنن تا تو خرید فلان بستهی آموزشی صد و پنجاه هزار تومان تخفیف بگیرن. آره درسته، عددش از ۱ شروع میشه.
بعد کلی توضیح میده که چرا این که بچهها به جای معلم از دیویدیهای آموزشی استفاده کنن در جهت عدالت آموزشیه چون «بچهها برای شرکت در کلاسها باید وسط گرما تو کلی ترافیک برن سر کلاس معلمی بشینن که با خستگی داره درس میده. تازه کلی بچهی دیگه هم تو کلاس نشستن که حواس بچهتون رو پرت میکنن و تشویقش میکنن که شیطونی کنه.»
معلومه که «این روش امروز دیگه با این همه پیشرفت تکنولوژی بهینه نیست. ولی در ویدیوهای آموزشی ما بهترین معلمها در بهترین شرایط درس رو میگن. بچههاتون میتونن هر موقعی که بخوان درس بخونن. هر وقت که خواستن فیلم رو عقب برگردونن و دوباره نگاه کنن تا یاد بگیرن.»
بعدش توضیح میده که چند درصد دانشآموزانی که از این روش آموزشی استفاده کردن تو امتحانِ ورودیِ دبیرستانهای تیزهوشان قبول شدن و چند درصد تو کنکور.
وقتی یه مدت تو سازمانها کار میکنی، میتونی تصور کنی که احتمالن یه مدیر تو سازمان صدا و سیما میاد و پولی رو که از این شرکتهای آموزشی گرفته توی یه پاوِرپوینت به رییسش نشون میده و با افتخار از این میگه که درآمدزاییِ رادیو نسبت به پارسال فلانقدر بیشتر شده.
و میتونی یه مدیر رو تو اون سازمان آموزشی تصور کنی که داره برای رییسش پاوِرپوینت ارایه میکنه که با گسترش سیستم آموزشی از دبیرستان به ابتدایی اندازهی بازار فلان قدر بزرگتر شده.
و میتونی حدس بزنی که با همین روند احتمالن تا چند سال دیگه یه تست برای بچههای نوزاد در میاد که همون موقعِ به دنیا اومدن بچه رو بررسی میکنه و یه نمرهای بهش میده. به توجه به اون نمره ست که معلوم میشه بچه رو میتونی بفرستی به مهد کودکهای درجه یک یا دو یا سه. و معلومه که بچهای که تو مهد کودکِ درجه یک تربیت بشه شانس بیشتری برای ورود به مدرسهی ابتدایی درجه یک داره. و ابتداییِ درجه یک بچهها رو برای مدرسهی راهنماییِ تیزهوشان آماده میکنه. مدرسههای تیزهوشان هم همیشه عملکرد بهتری تو کنکور دارن.
تو هر مرحله معلمها هم یواش یواش تبدیل میشن به یه سری ماشین اندازهگیری. هدفشون اینه که اندازه بگیرن که از این نمونهی آماری که به دستشون رسیده کدومشون ورودیهای مناسبی برای مرحلهی بعدی هستن. مثل کسایی که تو خط تولید رُب گوجه گوجههای خوب رو سوا میکنن.
پدر و مادرها هم میتونن با خیال راحت بچههاشون رو به این سیستم آموزشی بسپارن.
وقتی بعد از پونزده سال آرمان به این مسیر نگاه میکنه انگار اولین سفرش به تهران بوده که اون رو وسط چنین دنیایی انداخته. از تهران که دور میشی انگار تو این مسیر هم به عقب برمیگردی.
برای همینه که وقتی از تهران به رشت میرن، انگار ناخودآگاه ذهنش فکر میکنه که داره تو این مسیر پیشرفت هم برعکس حرکت میکنه. تغییر فقط این نیست که تو منظرهای که تو پنجره میبینی سهم سنگ و آهن و بتون کمتر میشه و سهم چوب و علف و خاک بیشتر. ناخودآگاه فکر میکنه که داره از جایی که توش همهی آدمها یه چیز رو میخوان و برای رسیدنش تو سر و کلهی خودشون میزنن به جایی میره که اینطوری نیست. چه جوریه؟ نمیدونست.
✦ ✦ ✦
تارا حدود ساعت هشت بیدار شد. به ساعت ماشین نگاه کرد و پرسید «کجاییم؟»
آرمان جواب داد: «نزدیک کویین هستیم. از این به بعد دیگه کوهستانی میشه.» بعد از چند ثانیه ادامه داد «رسیدیم منجیل یک کم استراحت میکنیم.»
«باشه.. قبلش هم یه جایی نگه دار تا منجیل من میرونم.»
«نه مشکلی نیست. تا منجیل من میرونم. بعدش با تو.»
تو منجیل کنار دریاچه وای میستن. سبد میوه و چایی رو برمیدارن و میرن سمت یکی از آلاچیقها.
موقع خوردن چایی آرمان به جزیرهی کوچیکِ وسط دریاچه نگاه میکنه و میگه «حدود ده سالمون که بود عمو بهمن اینا اینجا زندگی میکردن. تو یکی از ساختمونهای کنار دریاچه. ما یکی دو بار اینجا اومدیم خونهشون. میاومدیم کنار دریاچه ماهیگیری…»
«شما هم که هر جا میرفتین ماهیگیری میکردین. اصلن تقصیر خودتونه که دیگه ماهی پیدا نمیشه.»
تا حالا دو سه بار با همدیگه یا با دوستاشون رفتن ماهیگیری و حتا یه دونه ماهی هم نگرفتن. واسه همینه که همهی خاطرههایی که آرمان از ماهیگیری تعریف میکنه برای تارا بیشتر شبیه افسانه ست.
با این وجود تارا نمیخواد زیاد تو ذوق آرمان بخوره: «حالا ماهی هم میگرفتین؟»
«یادم نمیاد. فکر نمیکنم. بیشتر میاومدیم کنار دریاچه ورق بازی میکردیم. قلابهامون رو هم مینداختیم تو آب.»
آرمان ادامه میده: «هر دفعه که این مسیر رو میایم به این فکر میکنم که بیرون تهران چهقدر این فضای رقابتیِ مسخره کمتره و آدمها کمتر خودشون رو با بقیه مقایسه میکنن. واقعن اینجا آدمها خوشحالتر نیستن؟»
«اومممم…. به نظرت مثلن اون پیرمردی که اونجا نشسته خوشحاله؟» تارا با دست پیرمردی رو نشون میده که اونورِ جاده یه صندلی جلوی مغازهش گذاشته و داره چُرت میزنه. هر چند وقت یه بار با دست مگسهایی رو که دور سرش پرسه میزنن دور میکنه و دوباره به چُرتش برمیگرده. تارا ادامه میده «تو در این مورد خیلی چیزها رو در نظر نمیگیری. مگه تو یه جایی شبیه اینجا چهقدر مغازه میتونه وجود داشته باشه؟ مگه آدمها چهقدر زیتون میخرن؟ اگه بیرون تهران وضع خوب بود پسر عموی خودت پا میشد از رشت بیاد تهران دنبال کار بگرده؟»
آرمان جواب میده: «این درسته. ولی غیر از کار بقیه چیزها چهطور؟ چهقدر آدمها خوشحالترن؟»
«وقتی نونِ شب نداشته باشی اصلن وقت نمیکنی به بقیه چیزها فکر کنی. خیلی فانتزی به این جور چیزها نگاه میکنی.»
آرمان جوابی نمیده. چاییشون رو تموم میکنن و راه میافتن.
حدود ساعت ده میرسن رشت. خیابونهای رشت مثل همیشه شلوغه. حدود یازده میرسن خونه.