برگشت به:

فصل ۲

یه اتفاق‌هایی یک دفعه زندگی آدم رو زیر و رو می‌کنن. برای آرمان آهنگر کشته شدن اِدریس از این اتفاق‌ها بود.

قبل از اون زندگی آرمان عادی پیش می‌رفت. شرایط کشور بالا و پایین زیاد داشت. ولی آرمان همیشه می‌گفت این‌ها هم یه بخش از هیجانِ زندگی کردن تو ایران هستن.

مدتی بود که داشتن به این فکر می‌کردن که شرکت‌شون رو آی‌پی‌اُ (IPO) کنن. یعنی سهام شرکت‌شون رو تو بورس عرضه کنن.

شرکت‌ها وقتی کارشون رو روال می‌افته و معلوم می‌شه که کسب‌وکارشون جواب می‌ده به آی‌پی‌اُ فکر می‌کنن. این‌جوری سهام‌دارهای اولیه یه بخش از سهام‌شون رو به سرمایه‌گذارهای بورس می‌فروشن.

تو آخرین روزهای اسفند سال ۹۶ آرمان تو مهمونی آقای سلیمانی دنبال آقای آذرخش می‌گشت تا ازش درباره‌ی آی‌پی‌اُ راهنمایی بخواد. آقای آذرخش این پروسه رو یه بار طی کرده و شرکتش رو وارد بورس کرده.

✦ ✦ ✦

انگار تابلو کشیده شده بود تا تو اتاق مدیر عامل یکی از شرکت‌های بزرگ به دیوار آویزون بشه.

مجری معرفی می‌کنه: «تابلوی آبرنگ گُل کوچیک اثر داوود احمدآبادی. قیمت پایه بیست و پنج میلیون تومن.»

تابلو تصویریه از پاهای کوچیکی که بین دو تا ستون آجر قرمز رنگ خم شدن تا جلوی رد شدن توپ فوتبال رو بگیرن. سایه‌ی محوی از یه توپ پلاستیکی هم اون انتها معلومه. تو تابلو خبری از هیچ کسِ دیگه‌ای نیست. فقط پاهای دروازه‌بان معلومه.

اولین پیشنهاد شنیده می‌شه: «بیست و پنج.» یه خانم میان‌سال با موهای کوتاه و شال آبیِ آسمونی از اون ورِ حوض دستش رو بلند می‌کنه و می‌گه «بیست و شیش.»

پیشنهادِ «بیست و هفت» هم فوری شنیده می‌شه. بعدش آقای آذرخش از پشت میزش بلند می‌شه و فریاد می‌زنه «سی تومن.» این طوری می‌خواد به بقیه هم هشدار بده که دنبال رقابت باهاش نباشن. حدود هفتاد سالشه. موهاش از سفیدی برق می‌زنه. صورتش سه‌تیغه‌ ست. کت و شلوار سرمه‌ای پوشیده و کراوات قرمز زده. تو دهه‌ی شصت یکی از اولین شرکت‌های نرم‌افزاری ایران رو راه انداخته. اواسط دهه‌ی هشتاد شرکتش رو وارد بورس کرده.

مجری دنبال داغ کردن مزایده ست: «تا این‌جا تابلوی گُل کوچیک با پیشنهاد سی میلیون تومان به آقای جلال آذرخش می‌رسه. پیشنهاد بالاتری نیست؟»

صدایی از کسی در نمیاد.

«سی تومان یک… سی تومان دو… سی تومان …»

یک دفعه از پشت جمعیت صدایی بلند می‌شه: «چهل تومن.» علیرضاست. یه پسر جَوون حدود سی ساله. از بین جمعیتی که دور یه میزِ گِرد جمع شدن جلو میاد. مدیر عاملِ یکی از شرکت‌های موفق اینترنتیه. امسال اولین سالیه که به این مهمونی دعوت شده.

آقای آذرخش فوری جواب می‌ده «چهل و پنج.»

مجری خوشحاله. با صدای بلند به علیرضا می‌گه: «خُب رسیدیم به چهل و پنج. پیشنهاد بالاتری نداریم؟»

علیرضا به دختری که کنارش وایستاده نگاه می‌کنه. بعد از چند ثانیه جواب می‌ده «پنجاه.»

آقای آذرخش تو فکر فرو می‌ره. می‌دونه که بحث سر تابلو نیست. قبلن هم با علیرضا برخورد داشته. علیرضا اعتقاد داره شرکت‌های نرم‌افزاریِ قدیمی شرکت‌های بی‌خودی هستن که فقط به خاطر این که رقیبی نداشتن تونستن پولی در بیارن.

این روحیه برای آذرخش اصلن عجیب نیست. خودش هم وقتی شرکتش رو راه مینداخت درباره‌ی شرکت‌های قدیمی‌تر همین اعتقاد رو داشت. انگار این یه چرخه‌ی دایمیه که جَوون‌ها با تنفر از شرکت‌های قدیمی‌تر میان و با کلی انگیزه شرکت خودشون رو راه میندازن.

چیزی که در نظر نمی‌گیرن اینه که شرکت خودشون هم بعد از ده بیست سال مسیر مشابهی رو طی می‌کنه و تبدیل می‌شه به انگیزه‌ای برای جَوون‌های جدیدتر که بیان و شرکت خودشون رو راه بندازن و جای این شرکت‌های عظیم و بی‌فایده رو بگیرن. شرکت‌هایی که به قول علیرضا چیزی از نوآوری نمی‌دونن و فقط به خاطر این هنوز زنده موندن که یه زمانی یه کار ساده‌ای کردن و پول در آوردن و با اون پول برای خودشون انحصار درست کردن.

آذرخش به خانمش نگاه می‌کنه و می‌گه: «حداقل بذار پول بیش‌تری گیر نقاشش بیاد.»

آذرخش: «پنجاه و پنج تومن.»

علیرضا: «پنجاه و شیش.»

آذرخش خیلی جدی جواب می‌ده: «شصت.»

«شصت و یک.»

آذرخش: «شصت و پنج.»

علیرضا: «شصت و شیش.»

آذرخش می‌دونه که این کَل‌کَل نمی‌تونه تا ابد ادامه پیدا کنه. ممکنه یه جایی علیرضا هم به این نتیجه برسه که همین که قیمت رو برای اون بالا برده براش کافیه و کنار بکشه. واسه همین دو تا دستش رو بالا می‌بره و می‌گه «تسلیم. مبارک باشه.»

✦ ✦ ✦

مراسم تو باغ خانوادگی آقای سلیمانی برگزار می‌شه. یه خونه‌ی قدیمی حوالیِ میدون ونک. یه حیاط خیلی بزرگ با درخت‌های بزرگ.

میزهای بلند برای نِتوُرکینگ دور حوضِ خیلی بزرگی چیده شدن. روی میزها پُره از میوه و شیرینی. نوشیدنی‌ها اون‌وَر روی میز دیگه‌ای چیده شدن.

خدمتکارهای خوش‌لباس سینی‌های فینگر‌فود رو می‌گردونن. چینشِ همه چیز طوریه که نتونی یه جا ثابت بشینی. باید بین میزهای مختلف بچرخی و با آدم‌های مختلف حرف بزنی. اصلن معنیِ نِتوُرکینگ هم همینه.

هر آدم جدیدی رو که می‌بینی خودت رو معرفی می‌کنی و می‌گی چی کار می‌کنی. اگه لازم باشه به همدیگه بیزنس‌کارت می‌دین. چند وقت دیگه ممکنه تو یک کار به کمک یکی از همین آدم‌ها احتیاج پیدا کنی.

حدود نصف مهمون‌ها همون آدم‌های همیشگی هستن. حدود پنجاه نفر از بیزنس‌مَن‌های موفق و پول‌دار ایرانی. ولی هر سال چند تا مهمون جدید هم دعوت می‌شن. بعضی از این تازه‌واردها رو سال‌های بعد هم می‌بینی. ولی بیش‌ترشون رو نه.

خود آقای سلیمانی هم داستان جالبی داره. زمان جنگ متوجه می‌شه که تولید کردن سوسیس و کالباس کار سوددهیه. از دوست و آشنا پول قرض می‌کنه و یه کارگاه تولیدی راه میندازه. هر چی تولید می‌کنه رو می‌فروشه به سوپرمارکت‌ها.

ظرف چند سال این کار اون‌قدر توسعه پیدا می‌کنه که حدود سی‌درصد سوسیس کالباس‌های تهران تو کارگاه سلیمانی تولید می‌شه.

حدود ده سال از شروع کسب‌و‌کارِ سوسیس و کالباس گذشته بود که تو سفر به مازندران موقع پیاده شدن از ماشین پیرزنی رو می‌بینه که دبه‌ی خیلی بزرگی رو به زحمت دنبال خودش می‌کشه. یه دبه‌ی بزرگ پُر از شیر.

به پیرزن کمک می‌کنه که دبه‌ی شیر رو به جایی که می‌خواست برسونه. متوجه می‌شه که اینْ کارِ هر روزِ پیرزنه. هر روز گاوهاش رو می‌دوشه و شیرشون رو می‌بره بازار می‌فروشه.

شرکت کاله این‌جوری شکل می‌گیره. به قول خود سلیمانی از یه دبه‌ی چهار لیتریِ شیر.

یه تیم برای درست کردن ماست تشکیل می‌ده. یه وانت می‌خره. وانت هر روز صبح می‌ره از دَمِ در خونه‌ی اون پیرزن و کلی آدم دیگه شبیه اون شیرشون رو تحویل می‌گیره و پول‌شون رو همون‌جا بهشون می‌ده.

تو بیست و پنج سالی که از دیدن اون پیرزن گذشته، کاله تبدیل شده به یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های لبنیاتیِ خاورمیانه. روزی بیش‌تر از صد میلیارد تومن جنس می‌فروشه. بیش‌تر از نصف این فروش هم از صادرات به کشورهای همسایه ست.

داستان آقای سلیمانی نمونه‌ی یه داستانِ خوبِ کارآفرینیه. خود آقای سلیمانی هم به عنوان سهام‌دارِ اصلیِ کاله یکی از پول‌دارترین ایرانی‌هاست.

✦ ✦ ✦

از اول مهمونی چشم آرمان دنبال آقای آذرخش بود. بعد از تموم شدن مزایده فرصت خوبی به دست میاد:

«سلام آقای آذرخش. حال‌تون خوبه؟»

«سلام آقا آرمان! مرسی. خوبم. شما خوبین؟ خوش می‌گذره؟»

آقای آذرخش به مردی که کنارشه نگاه می‌کنه و می‌گه: «آقای آهنگر رو که حتمن می‌شناسی. یادمه یه ماه بعد از این که مجیک‌پِی رو راه انداختن اومدن یه اِستَند تو ناهارخوری شرکت ما گذاشتن تا به پرسنل شرکت معرفی‌ش کنن. یادم نمیاد آخر چند نفر رو راضی کردن. ولی الآن بیست سی میلیون مشتری دارن.»

آرمان جواب می‌ده: « آقای آذرخش از همون اول خیلی به ما کمک کردن.»

آقای میان‌سال می‌گه: «جلال این‌جور کارهای جدید رو دوست داره. همیشه برام اخبار این استارت‌آپ‌ها رو می‌فرسته. راستی من عباس هستم. هم‌کلاسیِ دوران دبیرستان جلال.»

آرمان یه بیزنس‌کارت از جیبش در میاره و به آقای میان‌سال می‌ده: «خوش‌بختم.» بعدش به آقای آذرخش می‌گه «زیاد وقت‌تون رو نگیرم. می‌خواستم ازتون مشورت بگیرم. داریم شرایط آی‌پی‌اُ رو بررسی می‌کنیم.»

آذرخش با لبخند جواب می‌ده: «کار خیلی خوبی می‌کنین. من در خدمتم. قبل از عید سرم شلوغه ولی هفته‌ی دوم عید یه روز بیا دفترمون. لطفن بگو زمان دقیقش رو با مسئول دفترم هماهنگ کنن.»

آرمان: «اتفاقن من هم هفته‌ی اول مسافرتم ولی هفته‌ی دوم تهرانم. پس هماهنگ می‌کنم. ممنون از شما.»

مهمونی کم‌کم داره تموم می‌شه. آقای سلیمانی بلند شده و داره صحبت می‌کنه: «ممنونم از همه که مثل هر سال محبت داشتین و تشریف آوردین. می‌دونم که همه‌تون وقت‌تون تنگه. ولی خواهشی که دارم اینه که به آموزش خیلی اهمیت بدین. همون‌طوری که می‌دونین ما آی‌امِ‌اِس رو پونزده سال پیش راه انداختیم. اولش فقط برای آموزش پرسنل خودمون بود. ولی تو این چند سال با کمک شماها تبدیل شده به جایی که برای خودش ماموریت مشخصی داره. هر سال بیش‌تر از صد تا مدیر رو آموزش می‌دیم.»

«اون‌قدر کارهای مدرسه خوب پیش می‌ره که می‌تونیم از بهترین دانشگاه‌های دنیا استاد بیاریم. پارسال از شونزده تا دوره‌ای که برگزار شد نُه تاش استاد خارجی داشت. امسال شده یازده تا.»

«از همه‌تون می‌خوام که آی‌اِم‌اِس رو مدرسه‌ی خودتون بدونین و تا جایی که می‌تونین مشارکت کنین. بیش‌تر از این وقت‌تون رو نمی‌گیرم. شاد باشید.»

آی‌اِم‌اِس (IMS) یه موسسه‌ی آموزش خصوصیه. مدرسه‌ی مدیریت ایرانیان. برای رشته‌های مدیریتی. این مهمونی برای جمع کردن کمک مالی برای تامین بودجه‌ی مدرسه است.

خود سلیمانی می‌تونه تنهایی هزینه‌های مدرسه رو پوشش بده. ولی این‌جوری می‌خواد بقیه رو هم درگیر کنه.

بعد از صحبتِ سلیمانی سریع یه حلقه دورش تشکیل می‌شه. پسر سلیمانی اولین کسیه که می‌ره کنار پدرش و شروع به صحبت می‌کنه.

یکی از خدمتکارها می‌ره سمت سلیمانی. تو دست راستش یه سینی هست و تو سینی یه جام کریستال بزرگ و یه لیوان کریستال. حدود دو سوم جام از یه نوشیدنی پُره. دست چپ خدمتکار هم پشت کمرشه. خدمتکار می‌ره جلوی سلیمانی تعظیم می‌کنه. بعد با مراقبتِ خیلی زیادی کمی از نوشیدنی رو تو لیوان می‌ریزه و سینی رو جلوی آقای سلیمانی می‌گیره. سلیمانی نوشیدنی رو بر می‌داره و یه جرعه ازش می‌خوره.

خدمتکار در حالی که لبخند شیرینی رو لبشه عقب عقب از سلیمانی دور می‌شه. وقتی به اندازه‌ی کافی دور شد بر می‌گرده و می‌ره پِی کارش.

بعد از چند ثانیه خدمتکار دوم می‌رسه. تو دست راستش یه سینی هست و تو سینی یه جام کریستال و یه لیوان. اندازه‌ی این جام نصفِ جام قبلیه. ولی نوشیدنیِ توش هم‌رنگِ نوشیدنیِ سلیمانیِ پدره. این خدمتکار می‌ره جلوی سلیمانیِ پسر. تعظیم می‌کنه. بعد با مراقبت زیادی کمی از نوشیدنی رو تو لیوان می‌ریزه و سینی رو جلوی سلیمانیِ پسر می‌گیره. سلیمانیِ پسر نوشیدنی رو بر می‌داره. این خدمتکار هم مثل اولی بر می‌گرده و دور می‌شه.

چند دقیقه بعد کم‌کم مهمون‌ها شروع می‌کنن به رفتن. آرمان هم خداحافظی می‌کنه و راه می‌افته سمت خونه.

ادامه

فصل ۳

معرفی به دیگران: