Book Cover

این تاریخ نیست.

بخش اول

فصل ۱

من نویسنده نیستم. ولی این‌جا آدم باید یه طوری روزهاش رو به شب برسونه.

چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که ماجرا از کجا شروع شد. رو هر نقطه‌ای دست می‌ذارم یه اتفاق‌هایی قبل از اون هم یادم میاد.

واسه همین از روزی شروع می‌کنم که یک دفعه همه چیز عوض شد. از دوم خرداد ۱۳۹۷.

✦ ✦ ✦

چهار نفر بودن. دو تاشون از پسرهای طالب شه‌بخش بودن. کوچیک‌ترین بچه‌هاش. می‌شدن برادرهای عروس. دو نفرِ دیگه یکی‌شون پسرعموی عروس بود و اون یکی شوهر‌خواهرِ عروس. اسم خودِ عروس خدیجه ست. خدیجه کوچیک‌ترین دخترِ طالب شه‌بخشه. حدود یه سال قبل عروسی کرده.

ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود که بیرونِ زورخونه کنار پارک جمع شدن تا نقشه‌ی نهایی رو با همدیگه هماهنگ کنن. همه پیاده اومدن سر قرار به جز پسرعموی عروس که با ماشین اومد.

دو سه روز پیش برادرها خواهرشون رو مجبور کردن که برنامه‌ی اِدریس رو بهشون بگه. اِدریس پسرعموی داماد بود. عروس هم بین حرف‌های روزمره از مادرشوهرش پرس‌وجو کرد. اِدریس چهارشنبه‌ها صبح زود با وانت راه می‌افته و می‌ره سمت ملکْ‌سیاه‌کوه. عصر برمی‌گرده خونه.

پاییز پارسال بود که پسرداییِ اِدریس بهش یه فیلم نشون داد. بعدش فیلم رو روی تلگرام هم براش فرستاد. از اون روز به بعد اِدریس هر شب این فیلم رو نگاه می‌کرد.

تو فیلم چند تا مرد زابُلی وارد یه غار می‌شن. پسرداییِ اِدریس می‌گفت یکی از کوه‌های اطراف ملکْ‌سیاهه. ملکْ‌سیاهْ‌کوه دقیقن نقطه‌ی مرزیِ مشترک بین افغانستان، پاکستان و ایرانه. تو فیلم مردها دارن با همدیگه صحبت می‌کنن و می‌خندن. دوربین می‌چرخه و تو زمین یه چاله نشون می‌ده. یکی‌شون می‌ره از تو خاک چند تا کوزه و لیوان بیرون می‌کشه و به دوربین نشون می‌ده. یه لیوان رو برمی‌داره و می‌گه «از گنج‌مون فیلم بگیر. حداقل مال پونصد سال پیشه.»

می‌گن ملکْ‌سیاهْ‌کوه جاییه که دزدها و راه‌زن‌های قدیمی میومدن اون‌جا و چیزهایی رو که دزدیده بودن دفن می‌کردن. می‌گن اون اطراف پُرِ گنجه.

واسه همین بود که اِدریس از اواسط آذر هر هفته دو سه روز وانتش رو برمی‌داشت و با پسردایی‌ش می‌رفت اون اطراف. دنبال گنج می‌گشتن. تا حالا چیزی پیدا نکردن ولی اگه فقط یکی از این گنج‌ها پیدا کنن زندگی‌شون زیر و رو می‌شه.

✦ ✦ ✦

اِدریس و خونواده‌ش حدود ده سال پیش از خَمَک اومدن زاهدان. تو خَمَک شغل اصلی‌شون دامداری بود. البته وقتی اِدریس بچه بود زمستون‌ها پرنده‌های مهاجر هم می‌اومدن به هامون. پدر و عموهاش می‌رفتن شکار پرنده. بیش‌تر وقت‌ها خوتکا می‌گرفتن. یا دُراج و چور. بیش‌ترِ شکار رو می‌بردن بازار زابل می‌فروختن. اما بعضی وقت‌ها بابای اِدریس چند تا از پرهای بال خوتکا یا چور رو کوتاه می‌کرد تا نتونن پرواز کنن. اِدریس و بقیه بچه‌ها یه مدت پرنده‌ها رو تو حیاط نگه می‌داشتن و باهاشون بازی می‌کردن. ولی همیشه همه‌ی این پرنده‌ها بعد از یه مدت سر از قابله‌ی مامان در می‌آوردن.

بیش‌تر مردم خَمَک باغ‌های انار و انگور داشتن. چند تا نخلستان خرما هم اطرافِ دِه بود. بعضیا یه سری میوه‌ی گرم‌سیریِ دیگه هم می‌کاشتن. مثل موز و پسته. تازگی‌ها بعضیا حتا چند تا درخت پاپایا هم کاشته بودن.

بعضیا گاو هم نگه می‌داشتن. گاو سیستانی. گاوهای بزرگی که برای چرا می‌رفتن تو دشت هامون و شب برمی‌گشتن خونه. گاوها اون قدر سریع بزرگ می‌شدن که خیلی‌ها فقط برای گوشت نگه‌شون می‌داشتن. واسه همین کوچه‌های خَمَک پر بود از وَرزا. گاوهای نرِ بزرگ با کوهان‌های خیلی بزرگِ پشت‌شون. گاوهای نر سریع‌تر بزرگ می‌شن. گوشت‌شون هم خوش‌خوراک‌تره. البته شاید دلیل علاقه‌ی قصاب‌ها بهشون فقط این باشه که شیر نمی‌دن و بچه نمی‌زان.

بابای اِدریس ماهی‌گیری هم می‌کرد. قایقش رو سرِ شاخه‌ی افضل‌آباد می‌بست. هوا که سرد می‌شد شب‌ها می‌رفتن شکار. شب راحت‌تر می‌شه پرنده شکار کرد. روزها می‌رفتن ماهی‌گیری.

از وقتی اِدریس رفت مدرسه کم‌کم آب هامون شروع کرد به خشک شدن. باغ‌ها خشک شدن. چند سال طول کشید تا پرنده‌ها هم متوجه بشن که دیگه این‌جا آب نداره. پرنده‌ها هم هر سال کم‌تر و کم‌تر می‌اومدن.

هامون کاملِ کامل خشک شد. قایقِ ماهی‌گیریِ بابای اِدریس هنوز همون‌جاست. ولی دیگه آبی نیست و قایق به گِل نشسته.

بعضی وقت‌ها تو فصل پُرآبی آب برمی‌گشت و دوباره یه بخش‌هایی از دریاچه پُر می‌شد. ولی انگار ماهی‌ها هم فهمیده بودن که این پُرآبی موقتیه. از وقتی هامون خشک شد بابای اِدریس دیگه ماهی‌گیری نکرد. یعنی حتا وقتی برای یه مدت آب بر می‌گشت، باباش می‌گفت باید قایق رو با وانت از جایی که هست بلند کنن و ببرن داخل آب. ولی از کجا معلوم دفعه‌ی بعد آب تا کجا بالا میاد؟

کم‌کم چاه‌های خَمَک خشک شد. محصول باغ‌ها هر سال کم‌تر و کم‌تر می‌شد. حتا وقتی آب بود وسط تابستون از سمت دریاچه یه باد می‌اومد و با خودش کلی خاک می‌آورد. انگار با این خاک کلی مرض و بیماری هم می‌اومد و درخت‌های انگور و انار رو داغون می‌کرد.

حتا نخل صدساله‌ی روستا هم دیگه مثل قبل نبود. معلوم بود که ریشه‌هاش خیلی پایینه و هنوز می‌تونه آب بِکِشه ولی دیگه شاخه‌ی جدید نمی‌داد. همه‌ی توانش صرف این می‌شد که همون طور که هست دَووم بیاره.

✦ ✦ ✦

آخرش خونواده‌ی اِدریس خَمَک رو ول کردن و اومدن زاهدان. اول می‌خواستن برن زابُل. ولی بعد به این نتیجه رسیدن که بیان زاهدان. زاهدان بزرگ‌تر بود. یکی از عموهای اِدریس اومده‌بود زاهدان و اون‌جا شروع کرده بود به کار ساخت‌و‌ساز. برای باباش هم کار پیدا کرده بود. واسه همین اومدن زاهدان.

خونه‌شون تو زاهدان نزدیک میدون امام‌حسینه. همون اولِ بلوار رسالت، پشتِ قبرستونِ قدیمی.

اِدریس تا کلاس نهم درس خوند. بعدش شروع کرد به کار کردن. یه مدت با باباش می‌رفت سر ساختمون. اما یه بار با یه کارگر دعواش شد و دیگه سرکارگرِ باباش نذاشت اون‌جا کار کنه.

یه مدت بی‌کار بود. تا این که فیلم اون مردها تو ملکْ‌سیاه‌کوه رو دید.

اون چهارشنبه هم با پسردایی‌ش رفته بود اطراف ملک‌سیاه‌کوه. هوا تاریک شده بود که برگشت خونه.

خونه‌شون تو یکی از کوچه‌های فرعیِ خیابون مالک اشتر بود. وانت رو یک‌کم جلوتر از خونه کنار دیوار پارک کرد. همون جای همیشگی. سمتِ چپِ وانت رو چسبوند به دیوار تا از بغلش یه ماشین بتونه رد شه. ماشین رو خاموش کرد و اومد بیرون.

داشت درِ ماشین رو قفل می‌کرد که یک‌دفعه یه صدای بلند از سمت راستش اومد. تا به خودش بجنبه سوزش وحشتناکی تو شکمش حس کرد. فریادش بلند شد. صدای رگبار همین‌طور ادامه پیدا کرد. گلوله‌های اول خورد تو شکمش. ولی وقتی داشت می‌افتاد زمین یه گلوله خورد تو گردنش. رگبار همین طور ادامه داشت. تا سرش به زمین برسه اون‌قدر گلوله به سرش خورده بود که سرش کامل داغون شده بود.

وقتی افتاد رو زمین صدای رگبار متوقف شد. چهار تا جَوونِ خونواده‌ی شه‌بخش دویدن سمت جنازه. خون کُلِ کوچه رو پر کرده بود.

کوچک‌ترین برادر عروس اومد بالای سر اِدریس. با پاش جنازه رو برگردوند و به صورت داغون‌شده‌ی اِدریس نگاه کرد. آب‌دهنش رو جمع کرد و ریخت رو سر جنازه. بعد به بقیه گفت «مُرده. سریع بریم.»

نقشه با موفقیت اجرا شده بود. مادر و برادرهای اِدریس در رو باز کردن و اومدن بیرون. دیدن چند نفر از ته کوچه فرار می‌کنن. جنازه‌ی اِدریس هم کنار وانتش رو زمین افتاده بود. کل زمین قرمز شده بود.

✦ ✦ ✦

طایفه‌ی احمدزهی و شه‌بخش طایفه‌های اصلی خَمَک هستن. الآن چندین ساله با همدیگه اختلاف دارن. بچه‌ها یادشون نمیاد اختلاف از کجا شروع شد. فقط می‌دونن از وقتی به‌دنیا اومدن همیشه تو جمع‌های احمدزهی صحبت از خباثت شه‌بخش‌ها بوده. تو جمع‌های شه‌بخش هم برعکس.

بعضی وقت‌ها این اختلاف کم می‌شد. بعضی وقت‌ها هم تا حد کشت و کشتار پیش می‌رفت. اهالی محل هم حتا اگه خودشون نمی‌خواستن وارد این درگیری می‌شدن. کافی بود یکی از شه‌بخش‌ها بفهمه که یکی از اهالی روستا برای برداشت انار رفته کمک احمدزهی‌ها. فوری می‌رفت تو لیستِ‌سیاهِ شه‌بخش‌ها. وقتی رفتی تو لیستِ‌سیاه یکی چاره‌ای نداری جز این که کامل بری سراغ اون یکی طایفه.

تو مسجد هم احمدزهی‌ها یه طرف می‌نشستن و شه‌بخش‌ها طرف دیگه.

حتا کاندیداهای شورا یا مجلس هم می‌دونن که برای انتخاب شدن باید به یکی از این دو طایفه نزدیک‌تر بشن. واسه همین وقتِ انتخابات هم می‌بینی که این دو خانواده همیشه از کاندیداهای مختلف حمایت می‌کنن. معمولن نتیجه‌ی انتخابات هم به این دعوا ربط داره.

اوایل سال ۹۵ بود که با وساطت امام جماعت مسجد و یه تعداد از مسئولین روستا بزرگ‌های دو فامیل قبول کردن که اختلاف رو کنار بذارن. حتا برای این آشتی یه مراسم هم گرفتن. تو مراسم امام جماعت مسجد و نماینده‌ی شورای شهر هم بودن. حتا مولانا هم اومده بود. هر کسی می‌تونست وساطت کرده بود. واسه نشون دادن این که اختلاف‌ها رو باید فراموش کرد قرار شد وصلتی بین دو طایفه اتفاق بیفته.

این طوری شد که جمشید پسرعموی اِدریس، با خدیجه دختر طالب شه‌بخش ازدواج کرد. عید قربانِ سالِ نود و پنج تو شهریور بود. مراسم عروسی تو عید قربان برگزار شد. شبِ عروسی کل فامیل عروس و دوماد رو از خَمَک بدرقه کردن و آوردن‌شون خونه‌ی عموی اِدریس.

خونه‌شون تو همون کوچه بود. پشت قبرستون. یکی از اتاق‌ها رو دادن به عروس و داماد. این طوری زندگی مشترک‌شون شروع شد.

دو تا دیگه از برادرهای داماد هم تو همون کوچه بودن. همه‌شون از یکی از اتاق‌های خونه‌ی پدری شروع می‌کردن. اگه بعد از چند سال وضع مالی‌شون بهتر می‌شد می‌رفتن تو همون کوچه یه خونه می‌گرفتن. این جوری همه‌ی خونواده نزدیک هم بودن.

چند ماهِ اولِ بعد از عروسی ماه‌های خوبی بود. با این که عروس و داماد زاهدان بودن حتا تو خَمَک هم رابطه‌ی دو طایفه بهتر شده بود.

✦ ✦ ✦

بعد از عید بود که بین عروس و دوماد دعوا شد. عید نود و هفت. مادر داماد تو این دعوا سعی کرد وساطت کنه. می‌خواست به عروسش بگه «همه اول زندگی‌شون سختی می‌کشن. تو هم باید اولش کمک جمشید باشی تا کم‌کم بتونه تو کارش پیشرفت کنه.» اما نفهمید چه‌طور شد که بحث رفت سمت این که چرا بقیه‌ی عروس‌های خونواده این‌قدر سختی نکشیدن. اون هم شروع کرد به دفاع از خودش و شوهرش و توضیح داد که بین پسرهاش هیچ فرقی نمی‌ذاره و همه رو یه اندازه دوست داره.

بحث اون‌قدر بالا گرفت که اون شب بین عروسِ جدید و جاری‌هاش دعوا شد. فردای اون روز خدیجه پاش رو تو یه کفش کرد که دیگه اون‌جا زندگی نمی‌کنه. عروس و دوماد تو اتاقِ خودشون دعوا می‌کردن ولی صداشون اون‌قدر بلند بود که همه می‌شنیدن.

جمشید پسر خیلی خوبی بود. کم‌حرف بود. سرش تو کار خودش بود. ولی اون روز کنترلش رو از دست داد و یه کشیده به خدیجه زد.

خدیجه هم شروع کرد به فریاد زدن که «بینِ یه سری احمدزهی گیر افتادم. خدایا! چرا با من این کار رو کردی؟»

اون روز خدیجه زنگ زد به خونه‌ی خودشون و با مادرش صحبت کرد. یکی دو هفته بعد برادرای عروس با دو تا از پسرعموها و یکی از پسردایی‌هاش صبح زود سر کوچه منتظر موندن تا داماد بیاد بیرون. اون‌قدر کتکش زدن که همون وسط کوچه وِلو شد.

برادرهای داماد صداش رو شنیدن و آوردنش تو خونه. داماد از این می‌ترسید که این اختلاف دعوای دو خانواده رو دوباره زنده کنه. برای همین به برادرهاش نگفت فامیل‌های زنش بودن که کتکش زدن. ته دلش خودش هم می‌دونست که اشتباه کرده خدیجه رو زده.

آوردنش داخل خونه. تمام صورتش خونی شده بود. هنوز هم داشت از پیشونی‌ش خون می‌اومد. می‌گفت با یه چیزِ تیز زدن تو سرش. مادرش بالای سر پسرش گریه می‌کرد: «وای پسرم رو کشتن.» خدیجه هم یه کاسه آب و یه دستمال تو دستش بود. دستمال رو خیس می‌کرد و باهاش صورتِ خونیِ شوهرش رو پاک می‌کرد.

داماد با اون وضع افتضاحش سعی می‌کرد بقیه رو آروم کنه. برادراش بیرون اتاق جمع شده‌بودن و صحبت می‌کردن. داماد با بلندترین صدایی که می‌تونست داد زد «دنبال دردسر نرین. چیزی‌م نیست. خوب می‌شم.»

هفته‌ی بعد مادر عروس بهش زنگ زد و خبر داد که برادرها و دو تا از پسرعموهای داماد تو خَمَک، کنار کارخونه‌ی شیر پاستوریزه، پسر عموی عروس رو گرفتن و تا می‌خورده زدنش. می‌گفت طفلی دو تا پاش شکسته. خدیجه گریان از اتاق‌شون اومد بیرون و رفت سراغ مادر شوهرش.

دیگه از همون‌جا می‌شد فهمید که ماجرا از دست خارج شده. تا این که چهارشنبه دوم خرداد دو تا از برادرهای عروس همراه پسرعمو و شوهرخواهرش حوالی چهار بعد از ظهر بیرون زورخونه کنار پارک جمع شدن و نقشه‌شون رو عملی کردن.

ادامه

فصل ۲

معرفی به دیگران: